1200 کلمه در مورد زینب که شاید خودش هم نداند!

بهترین آغازی که از زینب می شود نمایش داد!
بهترین آغازی که از زینب می شود نمایش داد!


زینب شروع می کند!

شروع کردن را دوست دارم. اینکه در فروردین ماه متولد شده ام، شاید در این علاقه بی تاثیر نبوده است. شروع کردن باعث می شود قلبم به تپش بیفتد، مغزم از هجوم افکار و ایده ها منفجر شود و احساس کنم آدم مفیدی هستم!

از اسمم راضی هستم. اکثر آدم ها مثل من اینقدر خوشبخت نیستند که از اسم تحمیلیشان راضی باشند. زینب را دوست دارم چون با زندگیم عجین شده است. کوچک ترین فرزندِ یک خانواده 6 نفره بودن، کار آسانی نیست!! کما اینکه دو برادر و یک خواهر بزرگتر از خود را باید تحمل کنی و همیشه باید در برابر دستورات ملوکانه آن ها سر تعظیم فرود آوری و عواقب تمام اتفاقات ریز و درشت مثل خورده شدن آخرین تکه پیتزا یا خیس شدن دمپایی ها و ... را به جان بخری!

با این حال راضی هستم به رضای خدا.

ته تغاری بودن باعث شد تجربه های جالبی داشته باشم. مثلا کدام بچه ای را می شناسید که ساعت 5 صبح دم در مهدکودک حاضر باشد؟ یا کدام بچه ای را می شناسید که هم در شیفت صبح و هم در شیفت عصر باشد؟ خب این ها تجارب ارزشمندی است که زندگی به عنوان یک ته تغاری به زینب ارزانی داشته است.


دستاوردی بالاتر از این؟ من، من هستم!

اکثر آدم ها خودشان را با دستاوردهایشان معرفی می کنند. من هم صد البته دستاوردهایی داشته ام! به جز کلیددار کمدِ خانم معلم و رییس شورای دانش آموزی بودن در دوران دبستان، مجری برنامه و رهبر گروه سرود و آچار فرانسه در دوران راهنمایی و مرجع پاسخگویی به سوالات درسی و غیر درسی بچه ها در دوران دبیرستان، البته که دستاوردهای دیگری هم داشته ام!

بزرگی دستاوردهای آدم ها بسته به نگرش آن ها به زندگی دارد. زینب آدم پیچیده ای نیست برای همین شاید دستاوردهایش به اندازه دیگران بزرگ و دهان پر کن نباشد. برای یک پرنده، پرواز مثل سایر هم نوعانش، دستاوردی شگرف محسوب می شود اما خب آدمیزاد همیشه جاه طلب بوده و به کم راضی نمی شود.

جدا از شوخی، با تکیه بر مطالعات مناسب دوران دانش آموزی، توانستم وارد رشته حقوق شوم و در دانشگاه پر اسم و رسم شهید بهشتی برای خودم جایی پیدا کنم. فراگیری زبان ژاپنی موهبتی بود که در دوران سخت دانشگاه، قلب مرا گرم می کرد. آشنایی با افرادی که در مسیر زندگیم نقش راهبر را داشتند، از دیگر قسمت های درخشان این برهه از زندگی بود. البته شاید نتوان آشنایی با افراد را دستاورد حساب کرد اما برای زینب، همینکه این افراد جایی از زندگی خود را به او اختصاص داده اند، دستاوردی عظیم است.

در حال حاضر، ترم آخر کارشناسی ارشد حقوق خانواده هستم و در همان صندلی قبلی نشسته ام. هنوز هم اگر در مورد بزرگترین دستاوردم بپرسید، می گویم : زینب بودن!


ارزشمند ترین فرد زندگی من

شاید شما هم به این موضوع فکر کرده باشید که اگر امکانپذیر بود، دوست داشتید جای چه کسی باشید؟

من هرگز زینب را با کسی عوض نمی کنم. ظاهر او معمولی است. هوش بالایی ندارد. اوضاع مالیش متوسط است. هرگز در طول زندگیش شق القمر نکرده. اما باز هم من زینب را با هیچ چیز عوض نمی کنم. آسان می بیند، آسان می گیرد و آسان لذت می برد. به نظرم همین سه جمله برای توصیف او کافی باشد. شاد است و از اینکه به دیگران شادیش را نشان دهد نمی ترسد. عاشق فلسفه و کتاب و قهوه و زرق و برق نیست ولی از دیدن لبخند آدم ها، وقت گذرانی با آن ها، اتوبوس سواری در شب و تخمه شکستن لذت می برد.

زینب مثبت و درخشان است و این چیزی است که هر روز مرا عاشق او می کند. با استعداد ترین فرد روی زمین نیست، اما کسی است که جایگزینی ندارد.

با ارزش ترین فرد زندگی هرکس، خودش است. کسی که از بدو تولد با او بوده و هرگز از او جدا نمی شود. پس من خوشحالم که با زینب آشنا شدم و خوشحالم که زینب را دارم!


آرزو بر جوانان عیب نیست!

می خواستم کمی از امیدها و آرزوهایم بنویسم.

حالا که به گذشته نگاه می کنم، میبینم روزگاری که مدرسه می رفتم، نسبت به آینده امید بیشتری داشتم. شاید هم به این دلیل بود که در خیال کودکانه خودم، از دنیای واقعی فاصله گرفته بودم و به همین سبب از واقعیت های بیرونی چندان اطلاعی نداشتم. اما ورود به دانشگاه برایم دردناک بود چرا که مجبورم کرد با دنیای واقعی رو به رو شوم. تقریبا اکثر بچه ها روز اول دبستان گریه می کنند و مادرشان را می خواهند، اما من روز اول دانشگاه به این عذاب دچار شدم! هنوز هم خاطرم هست. روز عجیبی بود.

البته ناگفته نماند که بزرگ شدن درد دارد. باید از پیله خودت درآیی و به چیزهایی که می خواهی پیله کنی تا بتوانی بدستشان بیاوری. سرتان را درد نمی آورم. زینب هم تلاش های متعددی برای پیدا کردن مسیر خود در زندگی داشته. هنوز هم در مسیر است اما با وجودیکه نمی داند که چه می خواهد، درباره چیزهایی که نمی خواهد به اطمینان رسیده و این قدم بزرگی است.

زندگی یک جدال بی پایان برای رسیدن به خواسته هاست اما باید پذیرفت اگر چیزی برای تو باشد، روزی به سوی تو بازخواهد گشت. پس با خیال آسوده تری می توانیم چیزهایی که متعلق به ما نیست را رها کنیم. یکی از نکات مهم در مورد هنر جنگیدن هم این است که بدانی چه زمانی باید تسلیم شوی. به هر حال زندگی همیشه راه های جایگزین را به تو نشان می دهد. مهم این است که در لحظه بتوانی تصمیم درست بگیری.


ماکسیما یا پروکسیما؟!

پائولو کوئیلو می گوید:« سقوط از طبقه سوم همانقدر دردآور است که سقوط از طبقه صدم. اگر قرار است سقوط کنیم، بگذار از جایی بلند باشد نه پست.»

من هم موافقم. پس همیشه تلاش می کنم رویاهای بزرگی داشته باشم. رویا داشتن که خرجی ندارد، بگذار در رویاپردازی ثروتمند باشیم! در راستای همین رویاها، آدم ها و اتفاقات اثرگذار زندگی هم یک به یک رخ نشان می دهند. مثلا همین پروکسیما!

از بچگی عاشق ماکسیما بودم ولی در عوض ماکسیما، پروکسیما گیرم آمد! حالا ساکن سیاره ی پروکسیما هستم اما نمی دانم که آب حیات را در این سیاره کشف می کنم و نام خودم را در تاریخ سیاره به ثبت می رسانم یا خیر! اما به هر حال با امید و مثبت اندیشی زینب پیش می روم و تلاش خودم را می کنم که گفته اند:

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم