قرار بود پروکسیما یک سفر باشد، اما سبک زندگی شد
شاید شما هم این موضوع را شنیده باشید در فضا زمان کندتر میگذرد. با این مفهوم که انسان در فضا دیرتر پیر میشود. این اتفاقی بود که برای من رخ داد. در سفری به سیارهای دوردست، جایی که معدود انسانی توانسته بود روی آن قدم بگذارد. جایی که در اوج ناامیدی پنجرهای از امید بهروی من باز کرده بود. سیارهای به نام پروکسیما. من بودم، 8 همراه و یک راهنما. آماده سفر به جایی که فقط اسمش را شنیده بودیم. نه یکدیگر را میشناختیم، نه میدانستیم چه در انتظارمان است. مانند هر سفری، قبل از حرکت، دلشورهای قلقلکم میداد. این دلشوره ادامهدار بود تا زمانی که چهره همسفرانم را دیدم. سعی میکردند خونسرد باشند، اما نگاهشان چیز دیگری میگفت. نگاههایی که کنجکاو و پر از هیجان، اما مشتاق بودند. با نگاه به آنها کمی از دلشورهام کم شد. اما همچنان سردرگم بودم تا زمانی که راهنما شروع به صحبت کرد. همه او را منتور صدا میزدند. با لحنی آرام و با اشتیاقی مثال زدنی، شروع به صحبت کرد. از ما مشتاقتر بود، انگار میدانست که ما پر از دلشوره و سوال هستیم و او آمده بود تا این دلشورهها را پاک کند، آمده بود تا به ما انگیزه و اشتیاق بدهد تا با حالی خوب سفر را آغاز کنیم.
همه با شرایط سفر آشنا شدیم و قرار شد فردای آن روز سفر آغاز شود. برای من آغاز سفر ایدئال نبود! آنقدرها که باید آماده نبودم و شرایطی بدی را بوجود آوردم. این موضوع نه تنها برای من، بلکه برای هیچیک از همسفران خوب نبود! همان لحظه بود که اولین جرقه اتفاق افتاد، در اوج بی مسئولیتی و ناامیدی که رقم زدم، از سمت تیم و راهنما درک شدم نه تَرک! انرژی خوبی به سمتم آمد تا بتوانم به مسیر ادامه دهم.
پا به سیاره پروکسیما گذاشتیم، بی آنکه بدانیم چه در انتظار ما است
به سیاره رسیدیم. هر روز چالشهای جدید، مسئولیتهای جدید، کارهای جدید که باید از پسشان بر میآمدیم. همه دوست داشتند بهترین خودشان باشند، اما کسی نمیخواست از کسی جلو بزند. کار گروهی مسئله بود نه اینکه از یکدیگر بهتر باشیم. بهتر بودن را در راهنمایی و کمک به هم میدیدم، اینکه تا میتوانیم به هم کمک کنیم تا همگی بتوانیم آماده زندگی کردن در این سیاره شویم. مهم نبود که من بتوانم! مهم بود که ما بتوانیم! اینجا بود که معنای واقعی تیم بودن را فهمیدیم. روزها میگذست و این تیم مصممتر از قبل به مسیر خود ادامه میداد. هر روز صبح ساعت 8 با کنجکاوی به گروه سر میزدیم تا وظایف روزانهمان را دریافت کنیم و برای انجام دادن آنها تلاش کنیم. وظایفی که ما را برای ادامه زندگی روی سیاره پروکسیما آماده میکرد. پس با تمام وجود انجامشان میدادیم. سخت بود، اما سخت نمیگرفتیم. سعی میکردیم از کنار هم بودن، از سختیها، از چالشها لذت ببریم. خیلی وقتها کلافه شدیم، خسته شدیم، بریدیم، اما جا نزدیم! غیر مستقیم به ما فهماندند که زمانی میبازید که خودتان شکست را قبول کرده باشید. اینجا بود که جرقه دوم زده شد. کسی قرار نبود ما را از دوره حذف کند، تنها کسی اختیار حذف کردن ما را داشت خودمان بودیم. پس برای بقا در سیاره پروکسیما، فقط یک راه داشتیم. تلاش!
به مدت 40 روز، از 8 صبح تا 4:30 عصر را در سیاره دیگری زندگی میکردیم. شاید نه بهصورت فیزیکی، اما کامل خودمان را در آن فضا تجسم میکردیم. حالوهوایش متفاوت بود. آدمها واقعی بودند. راست میگفتند. صادقانه دوستت داشتند. موفقیت تو برای آنها ارزشمند بود. بی منت کمک میکردند. جرقه سوم هم زده شد، میتوان بیمنت، برای اهداف بزرگ به دیگران کمک کرد. دیگران ابزار نیستند تا تنها از آنها برای اهداف خودمان استفاده کنیم. چرا ما وسیلهای برای رسیدن دیگران به اهدافشان نباشیم؟
شاید تا اینجا هنوز ارتباط جمله اول به این مطلب را متوجه نشده باشید. 40 روز گذشت، اما من حداقل باید 4 سال زمان صرف میکردم تا شاید بتوانم به اندازه این 40 روز مفاهیم ارزشمند کسب کنم. مفاهیمی از جنس گذشت، رفاقت، وفاداری و صداقت، مفاهیمی که در زندگی روزمره کمتر میبینیم.
پروکسیما، آتشی که در وجود من شعلهور شد
این 3 جرقه آتشی در وجود من روشن کرد، آتشی که نور آن روشنگر مسیر رسیدن به اهداف و گرمایَش انرژی پاهایم برای قدمزدن در مسیر موفقیت شد. حالا در اینجا سوالی پیش میآید؛ حالا که ما در این اکوسیستم زندگی کردیم و در محیط پروکسیما نفس کشیدیم، آیا میتوانیم به شرایط ناخوشایند قبل برگردیم؟ آیا زندگی دوباره در آن شرایط برای ما امکانپذیر است؟
همیشه در زندگی سعی کردم موضوعات را فراتر از آن چیز که به نظر میرسد ببینم. تا اینجای مطلب نکاتی که برای من بسیار ارزشمند بود را بیان کردم. دوست دارم در ادامه از سیستم آموزش و موضوعات پروکسیما برای شما بگویم. بنابراین اگر تا اینجای مطلب مطالعه کردید، پیشنهاد میکنم ادامه آن را از دست ندهید.
یادگرفتنیهای پروکسیما، از آموزش تا استخدام
اگر شما تا به حال شانس حضور در سیاره پروکسیما را نداشتهاید، حتما از خودتان میپرسید، قرار است در پروکسیما چه اندوختهای به دانش من اضافه شود. پروکسیما دورههای مختلفی مانند کارآموزش طراحی رابط کاربری، دیجیتال مارکتینگ، کدنویسی و تولید محتوا را برگذار میکند که من افتخار حضور در دوره کارآموزش تولید محتوا پروکسیما را داشتم. در دوره تولید محتوا، از الفبای فرهنگ نگارش اصولی تا سئو محتوا را به ما آموزش دادند. به ما یاد دادند چطور محتوا ارزشمند تولید کنیم. به ما یاد دانند سئو همه چیز نیست، ما باید نیاز کاربر را رفع کنیم. تمام مواردی که یاد گرفتیم را در شرایطی مشابه شرایط واقعی کار پیاده سازی میکردیم. نکته جذابی که در این آموزشها با آن مواجه شدم این بود که اول امتحان میگرفتند بعد آموزش میدادند. شاید بپرسید چطور ممکن است؟ تا شما چیزی را یاد نگیرید چطور میخواهید امتحان دهید. نکته همینجا است؛ قبل از آموزش هر مبحث، ابتدا باید با جستجو و دانش خود در مورد آن مبحث یا با استفاده از نکات آموزشی آن، مقالهای مینوشتیم. بعد از پایان نگارش مقالههای ما بررسی میشد و در نهایت نکات کاربردی و مورد نیاز به ما آموزش داده میشد. با این روش ما با چالشهای آن موضوع دستوپنجه نرم میکردیم. همین موضوع باعث میشد یک پیشزمینهای در ذهن ما شکل بگیرد. در کنار این پیشزمینه ذهنی، ذهن ما پر از سوال و چالش در مورد آن مطلب میشد. در نتیجه وقتی منتور نکات آموزشی را به ما یاد میداد، به توجه بیشتر به موضوعات فکر میکردیم و آنها را به خاطر میسپردیم. اینجا بود که معنی واقعی دانشجو را فهمیدم. چیزی که 12 سال مدرسه و 4 سال دانشگاه نتوانسته بود به من یاد دهد. از حالا به بعد واقعا میدانم چطور جویای دانش باشم و چطور پاسخ سوالهایم را پیدا کنم.
در دوران مدرسه و دانشگاه معمولا اساتید طوری به ما درس میدادند که رفع مسئولیت کنند، کم پیدا میشدند اساتیدی که آینده شغلی و زندگی ما برایشان مهم باشد. اما در پروکسیما دلسوزی در اوج سختگیری در کار را به وضوح میتوان دید. آنها برای رفع تکلیف به شما آموزش نمیدهند، آموزش میدهند که انسان موفق و تأثیرگذاری در جامعه باشید. در جلسهای که با مهندس اسماعیلی داشتیم، جملهای گفتند که هرگز فراموش نمیکنم؛ «ما همه تو یک اکوسیستم زنگی میکنیم». این بخش از جمله مهندس، قشنگ ذهن من را روشن کرد که رشد ما به رشد این اکوسیستم بستگی دارد. تا افرادی که در این اکوسیستم زندگی میکنند، آگاهی کافی نداشته باشند، این اکوسیستم رشد نخواهد کرد و این یکی از اهداف برای راهاندازی پروکسیما شد. تا به صورت رایگان به افراد مستعد آموزش دهند و این اکوسیستم را به جای بهتری تبدیل کنند.
من قرار است برای این اکوسیستم چهکار کنم؟
تمام مواردی که گفتیم چه فایدهای داشت که بعد آموزشها ما را به حال خود رها میکردند؟ رسالت این دوره زمانی به من اثبات شد که گفتند در صورتی که بتوانید آموزشها را به خوبی پشتسر بگذاریم، در پیدا کردن شغلی مناسب در محیطی با کیفیت به کمک خواهند کرد. با اینکار آنها رسالت خود را بر ما تمام کردند. اما رسالتی بر دوش ما قرار دادند. وقت آن رسیده سوالی از خودم بپرسم؛ من قرار است برای این اکوسیستم چکار کنم؟
خیلی دلم میخواهد بیشتر و بیشتر از تجربه خودم در پروکسیما برای شما بنویسم، اما هر چقدر تلاش میکنم، نمیتوانم حس و حال این روزها را برای شما بیان کنم. فقط امیدوارم شما هم بتوانید همچین تجربهای را داشته باشید و برای دیگران از این تجربه جذاب بنویسید. و در آخر میخواهم شما هم این سوال را از خود بپرسید و در قسمت نظرات پاسخ را برای من بنویسید؛ من قرار است برای این اکوسیستم چکار کنم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
با گوگل به زبان خودش حرف بزنیم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
من مسئول رویای خودم هستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و کارآموزش پروکسیما؛ مرد گاریچی در رویای مقصد!