ترشحات یک موجود پارهوقت.
فوتبال؛ امید، نامیدی و تسلیم.
۰- من، ۳ ساله، گوشهی حیاط، هیجانزده، ایستادهام تا دلشان بسوزد و بین دو بازی چند ثانیهای باهام توپبازی کنند.
۱- من، ۹ ساله، بعد از برد پرگل مقابل آن یکی تیم کلاس سوم، با زانویی خونی، گردنی افراشته و جهانی از امید، روی تخت دراز کشیدهام و در سرم تیم ملی را به فینال جام جهانی رساندهام.
۲- من، ۱۶ ساله، اول دبیرستان، بعد از باخت ۲-۱ مقابل تیم پیشدانشگاهی، با گلویی بغضآلود، گردنی افراشته و جهانی از امید، توسط کل مدرسه تشویق میشوم؛ چون از دید آنها خوب جنگیدهام و از دید خودم تیم ملی را به فینال جام جهانی میرسانم.
۳- من، ۱۷ ساله، بعد از جلسهای یک ساعته با مشاور پایه، با سری پایینانداخته، بدون امید، کولهام را روی دوش انداختهام و در راه خانهام. چون قرار نیستم تیم ملی را به فینال جام جهانی برسانم. چون قرار نیست فوتبال حرفهای را دنبال کنم.
فوتبال بازی کردن برای خیلی از پسربچهها چیزی عادی نیست. چیزی ورای سرگرمی است. جنگیدن است. معنا و مفهوم زندگیشان در آن سن است. برای من اما فوتبال چیزی بیش از جنگ و معنا و مفهوم در کودکی بود. من از فوتبال هویت میگرفتم. فوتبال به من شخصیت میداد. فوتبال من را شکل میداد. نه تنها در آن سن، بلکه تا همین امروز.
اگر این عقیده را داشته باشیم که خصایص روحی ما در نوجوانی شروع به شکل گرفتن میکنند، احتمالا دلیل اینکه فوتبال بازی کردن و بردن را در آن سن دیوانهوار دوست داشتم این بود که ور کمالگرای مغزم را به آرامش میرساند. زیرا اجازه میداد حتی وقتی تیمم ضعیف است و حریفم قوی، با جنگیدن خودم به کمال برسم. مثل کاری که مارادونا با آرژانتین میکرد. مثل کاری که فورلان با اوروگوئه میکرد. مثل کاری که من در رویاهایم با تیم ملی میکردم.
راستش را بخواهید، تنها چیزی که در زندگیام ادعا میکنم در آن خوب بودهام و میتوانستم موفق باشم، فوتبال است. ادعایم را حتی میتوانم بالاتر ببرم و بگویم در طول زندگیام فقط با دو نفر فوتبال بازی کردهام که بازیشان بهتر از من بوده است. ترکیب استعداد داشتن در فوتبال و بازی کردن هر روزه در حیاط خانه نتیجهاش این شده بود که بهتر از سنم بازی کنم؛ نه فقط از لحاظ تکنیک، بلکه از لحاظ درک فوتبال. چشمبسته دروازه را پیدا میکردم. توپ را به یارم میرساندم. از این سر سالن تا آن سر سالن میدویدم تا اگر یک هزارم درصد شانس داشتم توپ را از روی خط دروازهیمان دور کنم، آن یک هزارم درصد را از دست ندهم. (یک بار سر همین استارت با پس سر به حفاظ پشت دروازه خوردم و سرم شکست. اما فدای سرم. چون توپ گل نشد. یک بار هم همتیمیام سر همین دوندگی و جلوگیریم از گل شدن توپ به آن یکی همتیمیام گفت عجب خریه این.)
اما فقط اینها نبود که به من اجازه میداد بازیکن خوبی باشم. معنا و مفهومی که بردن در بازی برایم ایجاد میکرد بود که به من اجازه میداد بیوقفه بدوم، دریبل بزنم، بازی بسازم، بجنگم، دفاع کنم و توپ را به تور دروازهی حریف بچسبانم. چه چیزی این هویت را جذاب میکرد؟ اینکه من دنبالش نبودم. در لحظهی بازی کردن هیچ چیزی در جهان اهمیت نداشت غیر از اینکه با توپ کاری را بکنم که باید میکردم. نتیجهاش هویت من بود؟ عالی. اما در لحظه برایم اهمیت نداشت. بلکه ناخودآگاهم بود که وادارم میکرد به فوتبال بازی کردن.
اگر اندازهی من در طول زندگیتان دیوانهی فوتبال بازی کردن نبوده باشید، نمیتوانید بفهمید منظورم از جنگیدن و تعصب چیست. اگر هم میفهمید از چه حرف میزنم، میتوانید درک کنید برای چنین آدمی تسلیم شدن یا معنا ندارد یا آخر خط است. برای من، آخر خط، یک جایی از ۲۰ سالگی بود؛ جایی که نه تنها تکلیفم با زندگی برای خودم روشن شد و فهمیدم که اهل جنگیدن برایش نیستم، بلکه فهمیدم تسلیم را به پیروزی ترجیح میدهم. بعد از بازی، بازیِ باخته، نه تنها امیدی به جبران در هفتهی بعد نداشتم، بلکه برایم اهمیتی هم نداشت که بازی را باخته بودم. برای من، اینجا، این حس، این تسلیم، شروع تسلیم در برابر هر اتفاقی در زندگی بود. من فوتبال را باخته بودم بدون اینکه غمگین شوم، بقیهی زندگی که شوخیای بیش نیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ادغام و انزوا
مطلبی دیگر از این انتشارات
یادداشتهای استاندارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاله ممنون که نمردی!