گاهی کلمات هم کم میارن...!
جنونِ دلتنگی!
از ساختمون که اومد بیرون چند لحظه وایساد. امروز مثل هرروز نبود. دلشوره داشت. تازه سرمای پاییز داشت شهر رو از خواب تابستونی بیدار میکرد. زیپ کاپشنش رو تا زیر چونه کشید بالا و سرشو کرد تو یقه اش. یه جوری دستاشو توی جیبش قایم کرده بود که انگاری خجالت میکشید کسی خالی بودنشون رو ببینه! پسرک موهاش موج داشت. از شدت سوخته بودن، قهوهی موهاش به مشکی میل میکرد. گردباد فکر های تو سرش موهاشو آشفته کرده بود. یه جوری قدم هاش تو هم گره خورده بود که انگاری چیزی دنبالشه و میخواد از اونجا فرار کنه. از جلوی در ساختمون محل کارش تا مترو فقط 186 قدم فاصله بود. بالای پله های مترو یکم مکث کرد. پله ها همیشه براش عذاب بود. حسرت و خاطره... پسرک بی حواس تر از اون بود که متوجه فحش های پیرزن بشه که داد میزد: پسر جون، سر راه وایسادی به چی زل زدی؟
زانو هاش شل شد و پای راستش لغزید روی پله ها. مثه اینکه افتاده باشه تو سراشیبی وترمز بریده باشه، تا پایین سر خورد و نشست روی پله آخر. امروز مثل هر روز نبود. نفسش تنگ شده بود و به هوای خفهی اون پایین التماس میکرد تا هواشو داشته باشه. پسر نه مسئول ایستگاه رو میدید که داشت سعی میکرد بفهمه چیشده نه حرفای اون زنی رو میشنید که داشت میگفت من دکترم و دنبال یه آقا میگشت تا به پسر بیچاره نفس مصنوعی بده!
قبل اینکه یه آقای احتمالاََ سبیل کلفت پیدا بشه و نفس پسر رو پر کنه از دود سیگار تو ریه هاش پسر با چک پیرزنی که چند دقیقه پیش داشت سرش غر میزد سرپا شد. یه جرعه از آبی که دختر جوون پِیجر مترو براش آورده بود خورد و با پاهایی که مطمئن نبود قوت رسیدن تا خونه رو داشته باشن رفت ... پسر میلرزید. سردش بود. انگار مرده بود و دیگه خونی تو رگ هاش نداشت. ساعت 9:13 دقیقه شب بود. برای اومدن مترو زیاد معطل نشد. صندلیِ خالی، اون ساعت از شب زیاد بود. ولی پسر همیشه روی زمین مینشست. روبه روی در کنار صندلیِ دونفرهی مترو واگن شماره 4. پسر تو دنیای دیگه ای بود. انگاری که داشت چیزی گوش میکرد و هیچ نمیشنید! ولی چیزی توی گوشش نبود. آخه نیازی هم نبود! یعنی صدای توی ذهنش انقدر بلند بود که حتی اگه هندزفری هم میذاشت تو گوشش چیزی نمیشنید. اون فقط یک صدا رو میتونست بشنوه: صدای یک نفر که توی سرش غوغا کرده بود و دلش رو مچاله...
پسر مجنون بود. ولی هیچکس نمیفهمید جنون پسر چجوریه. بدترین قسمت جنون اینه که معشوقه ات فکر کنه این جنون خطری براش داره و ازت بترسه! جنون پسر برای کسی خطر نداشت جز خودش! اصلا جنون یعنی چی؟ یعنی وسط خیابون هوار بزنی و حمله کنی به یکی؟ جنون یعنی حرفای عجیب بزنی؟ یا حتی شاید جنون یعنی لباس برعکس تنت کنن و بری تیمارستان؟ شاید اما کسی در دنیا جنون رو توی خودکشی خلاصه کنه.
نمیدونم! ولی جنون پسر فرق داشت. پسر ساکت بود. دیگه اون هیجان قبل رو نداشت. میخندید ولی چشم هاش غم داشت. مدت ها بود که عشق حکم به سکوت داده بود و صبر! پسر منتظر بود. جنون پسر برخواسته از سکوت بود و دلتنگی. دوری دلش رو مچاله کرده بود! هر شب از فکر و خیال خواب به چشم نداشت و صبح به شوق دیدن محبوبش توی خواب دل نمیکَند از رختخواب. آخر هم به این بهونه که تو باید کار کنی تا بتونی بدستش بیاری از خونه بیرون میزد و تا شب دست و پا میزد و آخرسر هم با کوهی از فکر و خیال خودشو پرت میکرد روی تخت. و هر روز این لوپ تکراری رو از سر میگرفت.
پسرک از نزدیک ترین ایستگاه مترو تا خونشون 34 دقیقه فاصله بود. هر روز این مسیر رو پیاده میرفت. قبلا پیاده میرفت چون کل این 34 دقیقه صدای محبوبش رو از پشت تلفن رصد میکرد و جلوی در خونه که میرسید جون میداد تا از صدا دل بکنه ولی حالا... دلتنگی بود که اونو پیاده تا خونه میکشوند! لب های پسر که حالا توی یقه اش جا خوش کرده بود زیر لب میژکید! زمزمه.
عادتش بود که همیشه زیر لب با خودش زمزمه کنه و از دلتنگی به خودش شکوه کنه که آهای؛ خودت کردی که لعنت بر خودت باد. هی شعر بخونه که:
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب ***** در دلم هستی و بین منو تو فاصله هاست
امان از فاصله. هرچی دورتر انگاری دردش هم بیشتر! ولی بعضی دوری ها درمون داره. وقتی دلتنگ کسی هستی که فقط یه جاده بینتون فاصله است؛ وقتی بهش برسی و دستاشو لمس کنی دلت آروم میگیره. ولی امان از فاصلهی دل ها :")
دلت که براش غریبه باشه حتی اگه همسایه هم باشید و هر روز از پشت پنجره چشم چرونی محبوب رو بکنی بازم دلت تنگه! این دلتنگی عمیق تر از اینه که با لمس دست هاش آروم بگیری. این دلتنگی از اون درد هاست که حتی اگه بهش برسی هم ولت نمیکنه و تا آخر عمرت با خودت میگی: اگه دوباره ...ولش کن!
پسر یه نخ سناتور شرابی از جیبش درآورد و گذاشت گوشه لبش. دندون هاش از شدت سرما یه جوری میلرزید که هرلحظه ممکن بود خورد بشن تو حلقش و دست به دست بغض بدن و خفهاش کنن. پسر سیگارو روشن نمیکرد. میدونست سیگار هم فایده ای نداره و آرومش نمیکنه. لباش با سیگار بازی میکرد فقط...
زیر لب میژکید: درد یعنی بزنی دست به انکار خودت عاشقش باشی و افسوس گرفتار خودت
درد یعنی بروی، دردسرش کم بشود بشـوی عــابـر آوارهی افــکـار خــودت
سیگار گوشهی لبش مچاله شد. امروز اتفاقی افتاده بود که پسر خبر نداشت. حس میکرد چیزی شده که اون نمیدونه! دلبرش ناراحت بود؟ نمیدونست. بی خبری پیالهی جنونش رو پر کرده بود. فکر و خیال؛ بغض؛ توهم؛ عشق؛ جنون ... و اشک!
پسرک بین مردم بیخیال شروع کرد به رقصیدن. چرخ میزد و گریه امونش نمیداد. ساکت بود. اشک هاش بین مردم مبهوت که برای خرید اومده بودن جای زبونش حرف میزد. چرخ میزد و میرقصید. تَوَهُم؛ محبوبش با او به رقص آمده بود. پسر دیوانه وار وسط گریه هاش میخندید. پسر میدونست دیدن محبوبش فقط یه توهمه و واقعی نیست. ولی با خیال دیدن معشوقهاش هم خوش بود. مثل هر روز صبح که به شوق دیدن دلبرش توی خواب، از بیداری فرار میکرد. چرخ میزد . میون گریه ها میخندید.جنون!
پسر سرریز پیالهی جنونش رو سر کشید. امروز یه اتفاقی افتاده بود که پسر بی خبر بود. ولی حس میکرد. این بی خبری امان پسر رو بریده بود. سکوت بغضش رو خفه کرده بود. پسر مرده بود اما نفس میکشید. چون امید داشت... چون ایمان داشت به دست های روح پرور محبوبش. پسر نفس میکشید چون یقین داشت به دم مسیحایی دلبرش.
اون توی توهم خودش غرق شد. میون اشک هاش بیهوش شد و وقتی چشم باز کرد توی یه اتاق تنها بود. یه اتاق سبز یه دست و خالی. روی یه تخت وسط اتاق بسته بودنش. عشق رفاقتی دیرینه داره با جنون. پسر دیگه فرق بین خواب و بیداری رو نمیفهمید. پسر نگران بود. میدونست یه اتفاقی افتاده.حسش میکرد. اما بی خبری اَمونش رو بریده بود.
و صبح ... دوباره همون تکرار در تکرار!
روزمرگی ای که پسر توش دست و پا میزد تا آدم بهتری باشه برای معشوقهاش!
تنها یه چیز زجر انتظار و درد دلتنگی رو برای پسر قابل تحمل میکرد: او که حواسش به همه چیز هست!
رادیو جناب را در تلگرام دنبال کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
آنچه خالق رادیو جِناب به شما نمیگوید!
مطلبی دیگر در همین موضوع
هیچهایک به ارمنستان - بخش سوم
بر اساس علایق شما
چگونه پستهای شما به بخش منتخبهای ویرگول راه پیدا میکند؟