مکاترونیکدانِ علاقهمند به علومِ جدید، فلسفه، اقتصاد و سیاست. BehradX.ir
راه دانش: ماهیت روشنگری - مدرنیته، دانش و متافیزیک
نسخهٔ شنیداری را در اسپاتیفای، انکر، کستباکس، اپل پادکستس، گوگل پادکست و تلگرام هم میتوانید بشنوید. نسخهٔ شنیداری علاوه بر نوشتار زیر، چند مطلب خودمانی اضافهتر نیز دارد و متن زیر را با توضیحات بیشتری ارائه داده است. اگر حس کردید که فهم متن زیر برایتان دشوار است، نسخهٔ صوتی برای شماست.
پیشگفتار
هنگامی که تاریخ پرفراز و نشیب مدرنیتهٔ غرب را از از رنسانس تا کانت و پس از او بررسی میکنیم، به این شکل با آن برخورد میکنیم که مدرنیته آمد تا ادیان را نابود کند یا جایگزین دین و خرافه بشود. و در قالب کلی هر بحثی که حول مدرنیته صورت میگیرد، نوعی جبههگیری علیه ادیان را شاهدیم، به این صورت که طرفداران مدرنیته ادعا میکنند که ما ادلهٔ کافی برای اثبات حقانیت ادیان را نداریم، پس مدرنیته را جایگزین آن میکنیم. ولی پرسش مهمی که اینجا مطرح میشود این است: ادلهٔ ما برای پذیرفتن مدرنیته چیست؟ به عبارت بهتر، آیا مدرنیته چیزی فراتر از یک دین است؟
[ما دربارهٔ مفهوم مدرنیته به اختصار در قسمت اول رادیو می تحت عنوان «سنت و مدرنیته: تاریخ و مفهوم روشنفکری»صحبت کردهایم و توصیه میکنیم اول به این قسمت سر بزنید.]
«مرگ خدا» و متافیزیک
نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت در بخشی از یک جمله این عبارت را به کار میبرد: «و خدا مرد.» کسی نمیتواند ادعا بکند که منظور نیچه از این جمله را کامل فهمیده، ولی اجمال کلی بر سر این است که منظور نیچه در این جمله مرگ ارزشهای الهی بوده؛ به معنا که همانطور که ما خدایگان را ایجاد کردیم، اکنون شاهد مرگشان هستیم. ولی چرا ارزشهای الهی از نظر نیچه در حال مرگ بودند؟ در اینجا ما نیازمند درک مفهومی تحت عنوان متافیزیک هستیم.
متافیزیک به زبان ساده یعنی چیستیِ کل وجود و هستی و عمدتا توسط فلاسفه مورد بحث قرار میگیرد. برای مثال این پرسش که «چرا خدا هست؟» در واقع به دنبال متافیزیکی برای اثبات وجود خدا میگردد. یا این که پرسش که «آیا ما واقعا اختیاری داریم یا تحت لوای جبر زندگی میکنیم؟» پرسشی متافیزیکی است. یا این پرسش که «آیا ما وجود خارجی داریم؟ مرز بین واقعیت و رویا چیست؟» (اگر حس میکنید این سوال چرتیست توصیه میکنم حتما سهگانهٔ ماتریکس را نگاه کنید!) ما در بررسی متافیزیکی خودمان را محدود به لایهای که در آن هستیم نمیکنیم، بلکه یک لایه بالاتر میرویم و چیزها را از بالاتر نگاه میکنیم. (همانند کاری که در بررسی فلسفهٔ علم انجام دادیم.) بسیاری از پدیدههایی که فلاسفه در آن با هم اختلاف نظر دارند، بحثهای متافیزیکی هستند؛ مانند علیت، جبر و اختیار، آزادی و...
چیزی که [به زعم بسیاری] توسط نیچه مطرح شد، این بود که ما ادلهای برای اثبات حقانیت ادیان نداریم؛ به عبارت بهتر، ما متافیزیکی برای اثبات درستی ادیان نداریم و این ادیان در شاخهٔ ارادهٔ معطوف به باور قرار میگیرند.
ما دو نوع اراده داریم: دستهای از ارادههای ما معطوف به حقیقت و فکت هستند؛ به این معنا که باور داشتن یا نداشتن ما به آنها درستی آنها را زیر سوال نمیبرد. تحت هر شرایطی سیب از درخت به زمین خواهد افتاد و 2+2 میشود 4. ولی دستهٔ دیگری از ارادههای ما ارادههای معطوف به باور هستند؛ به این معنا که ما ادلهای برای اثباتشان نداریم و ایمان و باور ما، به آنها ارزش میدهد. از نظر نیچه، دین یک ارادهٔ معطوف به باور است، نه یک ارادهٔ معطوف به حقیقت. به عبارت بهتر شما به دین ایمان میآورید، نه این که دین برای شما اثبات شود. و به زعم او ما جای دین را با دو چیز میتوانیم پر کنیم: علم و اخلاق. اما اینجاست که ما با یک پرسش بنیادین روبرو میشویم: علم و اخلاق ماهیتاً چه تفاوتی با دین دارند؟ ما گفتیم که ما متافیزیکی برای اثبات حقانیت ادیان نداشتیم، ولی آیا مگر ما متافیزیکی برای حقانیت علم و اخلاق داریم؟ علم و اخلاق همان مشکلی را دارند که دین، ولی چه دلیل داریم برای این که آنها را متمایز از دین جلوه دهیم؟ آیا این یک خواست منطقی است یا یک عنادِ ناشی از عقده؟
مدرنیته در بعد فلسفی خود (به زعم بسیاری، مانند نیچه و هایدگر) همواره دچار مشکل متافیزیکی بوده. ما واقعاً اثباتی برای حقانیت و درستی علم نداریم و اعتقاد ما به علم هم نوعی ایمان و ارادهٔ معطوف به باور است. پس مدرنیته بر چه مبنایی استوار است؟ و از آن مهمتر ما چه نیازی به قبول و پذیرش آن داریم؟ اگر دین (برای مثال مسیحیت) اعدامهای قرون وسطیای داشت، مدرنیته هم بمب اتم داشت. مدرنیته روی کاغذ و آمار نتایج بسیار خوبی داشته، (که برای اطلاعات بیشتر میتوانید کتاب Enlightenment Now از Steven Pinker را مطالعه بفرمایید) ولی در کنار خود مشکلات جدیدی را هم به بار آورده؛ مثلاً افسردگی. آیا ما میتوانیم با یقینِ 100درصدی بگوییم که مدرنیته مشکل اخلاق را در جوامع حل کرده؟ یا مشکل هویت را؟ یا مشکلهای دیگر را؟ پس با این وجود چرا باید سمت مدرنیته رفت؟
بابک احمدی کتابی نوشته با عنوان «معمای مدرنیته» که از ابتدا تا انتهایش تلاش برای مطرح کردن چنین پرسشهاییست؛ در حوزههای اخلاق، هویت، زیباییشناسی و... . نویسنده در انتهای هر بحثی بالاخره به این نتیجه میرسد که ما متافیزیکی برای مدرنیته نداریم، و آنقدرها هم که سعی میکنیم نشانش دهیم آش دهنسوزی نیست. با این همه، پس چرا روشنگری؟
انسان و متافیزیک
انسانها تنها گونههای دارای مغز نیستند. از آمیبهای خیلی ریز تا دایناسورهایی که امروزه صرفا چند استخوان از آنها برای ما باقی مانده همه مغز داشتند. ما و پیشینیان بیولوژیکیمان هم همگی مغز داشتیم. ولی مشاهدات ما نشان میدهد که بین مغز ما (انسانهای خردمند) و نئاندرتالها تفاوت عمدهای وجود داشت، نه از نظر اندازه، که از نظر عملکرد. ما بنا به مشاهداتمان تنها گونهای بودیم که توان حل مسائل با فکرکردن و فلسفهبافتن را داشت. انسانهای خردمند تنها گونههایی بودند که توانستند مفهوم آ و ب را ترکیب کنند تا به مفهوم ث برسند. این همان چیزیست که ما بیشتر اوقات با عنوان علیت از آن نام میبریم. ما توانستیم جامعه، ماشین و علم را بسازیم ولی میمونهای دیگر نتوانستند، و همهٔ اینها را مدیون جهش ژنتیکی و بخشی تحت عنوان کورتکس جلویی مغز هستیم؛ جایی که تفکرات منطقی در آن صورت میگیرد. (سادهسازیهایی که از نظر علمی در این بخش صورت گرفته برای فهم بهتر مفاهیم است وگرنه حقیقت علمیِ ماجرا بسیار پیچیدهتر از اینهاست.)
مغز ما، به عبارت بهتر منطق (logic and reasoning) ما، بر مبنای علیت میچرخد. ما دوست داریم علت چیزها را بدانیم، چرا که مداربندی مغزمان اینگونه ایجاب میکند. این نقطهٔ تمایز ما از سایر موجودات است. (منبع برای مطالعهٔ بیشتر) و شاید بتوان گفت که این عامل وجود مفهومی تحت عنوان «متافیزیک» در ماست. حراری در کتاب انسان خردمند به نکتهٔ جالبی اشاره میکند؛ او میگوید که عامل ایجاد شهرهای اولیه و اجتماعات اولیه در انسانها (که شبیه آن در سایر حیوانات دیده نشده) اعتقاد داشتن به خرافهٔ مشترک بوده. به عبارت بهتر، چیزی که من برداشت میکنم این است: اعتقادات ما به بنیانهای متافیزیکی مشترک عامل اتحاد ما در بستر تاریخ بوده. ادیان، اسطورهها و پادشاهیها بر این مبنا بقا یافتهاند: پیروانشان.
عطش ما به دانستن علت چیزها باعث ایجاد متافیزیک بوده؛ شما میتوانید این مورد را در خدایان یونانی نیز مشاهده کنید؛ یونانیان باستان ابزار و تکنولوژی درک بسیاری از پدیدهها را نداشتند، برای همین خرافات خودشان را به عنوان دلیل متافیزیکی جا میزدند. برای مثال آنها توان درک مفهوم رعد و برق یا طوفان را نداشتند، به همین علت آن را به خشم خدای زئوس نسبت میدادند. ما پیشتر از این در قسمت «سوگیریهای ذهن» به بحث سوگیریهای شناختی پرداختیم و در آنجا اشاره کردیم که منشاء اصلی سوگیری حساب کتاب سرانگشتی ذهن انسان برای رسیدن به سریعترین جواب است. شاید از دیدگاه فرگشتی چنین چیزی یک ضرورت و موهبت باشد، ولی از دیدگاه چیزهای جدیدی که امروزه با آنها روبرو میشویم این قضیه یک نقص به شمار میآید. توجه داشته باشید که هدف این بخش به زیر سوال بردن علیت نیست (که این بحث در قسمتهای آتی رادیو می مورد بررسی قرار خواهد گرفت)، بلکه هدف به چالش کشیدن درک ما از پیچیدگی جهان اطرافمان است، و صد البته، ماهیت متافیزیک.
متافیزیک و مدرنیته
حال برگردیم به پرسش اصلی: متافیزیک مدرنیته چیست؟ بگذارید من یک پرسش دیگر مطرح کنم: جواب به پرسش «متافیزیک مدرنیته چیست؟» از چه جنسی است؟ چه ماهیتی دارد؟ چه مدل جوابی برای قانعکردن من و شما کافیست؟ آیا قبول دارید که ما هیچگاه نمیتوانیم به پاسخی دقیق برای پرسشهای متافیزیکی برسیم؟ هرچند که این پرسشها خیلی جذاب و اعتیادآورند، ولی هیچ پاسخی در ته این تونل نیست. توصیه میکنم کمی دربارهٔ این سوال مهم فکر کنید: ماهیتِ پاسخِ پرسشهای متافیزیکی چیست؟
تاکنون فلاسفه پاسخ قانعکنندهای به این پرسش ندادهاند. ما پاسخِ هیچ پرسش متافیزیکیای را نمیدانیم. اما یک چیز برای ما تا حدودی روشن است: هر پاسخی به پرسش متافیزیکی از جنس یک دگم خواهد بود. (دگم یعنی باور بیپایهواساس و قطعی) مدرنیته به معنای تغییر دادن «باور» پیشین نیست، چرا که در این حالت همهٔ ادیان پدیدههایی مدرن به شمار میآمدند. مدرنیته دشمن دین نیست، مدرنیته دشمن جَزْماندیشی (دگماتیسم) است، هر نوعی از جزماندیشی.
ما چند پاراگراف بالاتر ارادهها را به دو نوع معطوف بر حقیقت و معطوف بر باور تقسیم کردیم. میتوان با تقریب خوبی گفت پاسخ پرسشهای متافیزیکی هیچگاه از نوع اول نخواهد بود. و مدرنیته هم بر پایهٔ ایمان به چیزی نیست. علم، همانند دین، پاسخ متافیزیکی ندارد ولی اساساً مدرنیته به دنبال پاسخ متافیزیکی چیزها نیست؛ چرا که این پرسشهای متافیزیکی بودند که باعث تاخیر در پیشرفت علم شدند. (دلیل این تاخیر هم نبود ملاک مناسب برای سنجش درستی چیزها بود؛ چرا که ما توهمات ذهنی خود را با طبیعت میسنجیم. علم این ویژگی را دارد که طبیعت را با خود طبیعت میسنجد.) ارنست کاسیرر در کتاب «فلسفهٔ روشنگری» اینگونه به پرسشِ متافیزیک علم شناخت انسان پاسخ میدهد:
«طبیعت مرموز و ناشناختنی نیست، بلکه این ذهن انسان است که آن را در تاریکی مصنوعی نهاده است. اگر نقاب واژهها و مفاهیم دلبخواه و پیشداوریهای خیالی را از چهرهٔ طبیعت برداریم، طبیعت خود را چنان که واقعا هست آشکار میسازد؛ یعنی یک کل ارگانیک و قائمبهذات و تبیینکنندهٔ خویش. هرگونه تبیین بیرونی، یعنی هر تبیینی که اصل طبیعت را در قلمرو فراسوی طبیعت [متافیزیک] بجوید، هرگز نمیتواند به هدف خود برسد. زیرا انسان اثر طبیعت است و جز در طبیعت وجودی ندارد. او بیهوده میکوشد تا خود را از قواعد طبیعت آزاد کند. انسان حتی در اندیشههایش به ظاهر میتواند از قانون طبیعت فراتر رود. هر چه ذهن او بکوشد تا به آنسوی جهان محسوس رود دوباره باید به این جهان بازگردد؛ زیرا توان او تنها در این است که یافتههای حسی را به هم پیوند دهد. در این فراگرد همهٔ آن شناختی قرار دارد که میتوانیم دربارهٔ طبیعت به دست آوریم.» (ص 141)
کاسیرر دانش و «خرد» بشرِ مدرن را در تضاد با خرد متافیزیکی پیش از مدرنیته میبیند. او در بخشی دیگر گفته:
«[در مفهومِ مدرنِ بعد سدهٔ هجدهم] خرد دیگر حاصلجمع «تصورات فطری» نیست که پیش از تجربه به انسان ارزانی شده باشدو ذات مطلق اشیاء را آشکار کند. سدهٔ هجدهم به خرد بیشتر به مثابهٔ یک امر اکتسابی مینگرد تا به منزلهٔ یک میراث. خرد، خزانهٔ ذهن نیست که حقیقت همچون سکهای در آن ذخیره شده باشد؛ بلکه نیروی عقلیِ اصیلیست که ما را در کشف و تعیین حقیقت راهنمایی میکند. همین تعیین حقیقت، هسته و پیشفرض لازم برای هرگونه یقین واقعیست. سدهٔ هجدهم خرد را به همین معنا درک میکند، نه به منزلهٔ پیکری استوار از علم و اصول و حقایق؛ و آن را به نوعی انرژی یا نیرو [صدالبته در معنای استعاری] میداند که تنها در تاثیرات و در کارکردهایش فهمپذیر است.» (ص 71)
کاسیرر در این بند نتیجهای که گرفتیم را تکرار میکند: مدرنیته یعنی فرار از جزماندیشی و دگماتیسم. دلیل اعتماد ما به روشهای علمی یک باور متافیزیکی نیست و ریشهٔ منطقی ندارد؛ بلکه الزام عملی دارد. ما در اولین قسمت از سری راه دانش به این پرسش رسیدیم که «با وجود اینهمه عدم قطعیت، چطور میتوان کسی را مجاب کرد تا هنگام بیماری به پزشک مراجعه کند؟» این قسمت به نوعی به این پرسش جواب داد. ما یقین صددرصدی به درستبودن مفاهیم علمی نداریم (چون اگر داشتیم کار ما جزماندیشی و دگماتیسم بود!) ولی میدانیم که هنگام ایجاد پرسشهای بنیادین، بهترین پاسخها از جنس پاسخهای علمی خواهند بود، نه پاسخهای متافیزیکی! ما در قسمت پیشین رادیو می با عنوان «راه دانش: نیوتون و خرد» به مقایسهٔ فلسفهٔ علم نیوتونی و دکارتی پرداختیم، و در آنجا هم به نتیجهٔ مشابهی رسیده بودیم. روش نیوتون از این رو بهتر بود که درست بودن چیزی را فرض نمیگرفت، بلکه از تحلیل برای رسیدن به پاسخ استفاده میکرد.
شاید برای برخی این نتیجهگیری حکم پاککردن صورت مسئله را داشته باشد. شاید برخی دیگر این نتیجهگیری را معادل «ماتریالیسم» بدانند و آن را کافی ندانند. در این صورت توصیه میکنم کتاب «فلسفهٔ روشنگری» از ارنست کاسیرر به ترجمهٔ دکتر یدالله موقن را بخوانید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیباچه: «دموکراسی پس از دموکراتیزاسیون» از جنگ جیپ چوی
مطلبی دیگر از این انتشارات
رادیو مِی، گاهنامهای برای ذهنهای دغدغهمند
مطلبی دیگر از این انتشارات
راه دانش: نیوتون و خرد / علم و دانش چگونه کار میکند؟