مکاترونیکدانِ علاقهمند به علومِ جدید، فلسفه، اقتصاد و سیاست. BehradX.ir
سنت و مدرنیته: تاریخ و مفهوم روشنفکری
نسخهٔ شنیداری را در اسپاتیفای، انکر، کستباکس، گوگل پادکست و تلگرام هم میتوانید بشنوید.
پیشگفتار
وقتی میگوییم که «طرز فکر فلانی سنتیست.» یا «فلان مدل فکر کردن، سنتیست.» یعنی چه؟ چه چیزی ما را از سنت جدا میکند؟ ورای سنت چیست؟ اصلاً سنت یعنی چه؟ چه کسی «روشنفکر» میشود؟ «روشننگری» چیست؟ آیا هر دگراندیشی روشنفکر است؟ آیا ما میتوانیم روشنفکر دینی داشته باشیم؟ اینها پرسشهاییست که اغلب در ذهنمان جواب روشن و قاطعی برای آنها نداریم، چرا که مرز بین سنت و مدرنیته و پستمدرنیته را نمیدانیم. اما هنگامی که دربارهٔ آنها به مطالعه میپردازیم، میبینیم که اهمیت این مباحث فوقالعاده بالاست. به نوعی میتوان گفت که این سه قلمرو، چارچوبهای فکری ما هستند و ما هنگامی که به طرح یک پرسش، حل یک مسئله یا نقد یک اندیشه میپردازیم، باید مرزبندی مشخصی بین این سه قلمرو داشته باشیم. نگاه سنتی به یک مسئله زمین تا آسمان با نگاه مدرن یا پستمدرن به یک مسئله تفاوت دارد. آیا میتوانیم مفاهیم مهمی مانند دموکراسی را در درون سنت (برای مثال مسیحیت یا اسلام) جای دهیم؟ آیا میتوانیم با فکر سنتی، جهان مدرن را رام کنیم؟
البته توجه داشته باشیم که عمده بحثی که میکنیم در باب جنبهٔ فلسفی مدرنیته است و اشارهای به هنر مدرن نخواهیم داشت. برای درک مدرنیته، باید در ابتدا به چیزی که به مدرنیته دامن زد بپردازیم.
قرون وسطی و استبداد کلیسا
از زمانی که امپراطور کنستانتین اول، مسیحیت را مذهب رسمی پادشاهی روم اعلام کرد، استبدادی مذهبی بر جامعهٔ غربی سایه افکند. متن انجیل، تنها منبع قابل استناد و «درست» بود و هر مخالفی با کلیسا و انجیل یک پیامد داشت: مرگ. کلیسا در طی قرنها از وحشیانهترین روشها برای کشتن دگراندیشان استفاده کرد؛ در لجن غرق کردن، تکه تکه کردن، زندهزنده آتش زدن، خوراندن به گرگها، کباب کردن و... از روشهای کلیسا برای سرکوب مخالفان بوده. کلیسا با نظام فئودالیاش، مالکیت سرمایه و قدرت سیاسی را در اختیار داشت. کلیسا بهشت را در ازای پول به مردم میفروخت و زمینهای خوب همگی در اختیار کلیسا بودند. و صد البته مهمتر از همهٔ اینها، خرافه بر منطق ارجح بود. برای مثال، زنی که در خانهاش گربه نگه میداشت، حتماً جادوگر بود و باید اعدام میشد!
در این حین، جریانهای زیرزمینیای شکل گرفتند که به مقابله با استبداد کلیسا پرداختند. برای مثال ایلومیناتی یکی از این گروههای زیرزمینی بود؛ عدهای از دانشمندان، هنرمندان و فلاسفه که به صورت زیرزمینی به مبارزه با کلیسا میپرداختند.
رنسانس
این استبداد، به آغاز پدیدهٔ رنسانس در ایتالیا (قرن 14 میلادی) انجامید و به مدت سه قرن در سراسر اروپا انتشار یافت. [نقطه آغاز رنسانس، انتشار کتاب کمدی الهی (Devine Comedy) توسط دانته بود.] این قرنها سرشارند از تغییرات بزرگ و نهادین در اندیشه و سبک زندگی انسان که زندگی امروزه ما را رقم زدهاند و از سویی، این که چنین تغییرات بزرگی در زندگی بشر رقم خورده باشد، از نظر تاریخی به معجزه میماند! رنسانس اساس فلسفه، هنر، اقتصاد و سیاست را برای همیشه تغییر داد. در این دوران بود که کلیسا قدرت خود را از دست داد و نیروهایی جدید، با سبک فکری جدید جای کلیسا و استبدادش را گرفتند. ترجمهٔ آثار علوم مختلف آغاز شد و سیری از انتقال دانش، کل اروپا را در نوردید. اما سه انقلاب علمی بزرگترین تاثیر را از نظر فکری داشتند:
1- انقلاب کوپرنیکی: در متون مسیحی، زمین، مرکز جهان و انسان اشرف مخلوقات بود. اما کوپرنیک ایدهٔ «زمینمرکزی» را رد کرد و گفت که این زمین است که به همراه سایر سیارات به دور خورشید میچرخند. این موجب بحرانی فکری بزرگی شد. از یک سو کتاب مقدس (انجیل) و نجوم بطلمیوسی نقض میشد، از طرف دیگر، انسان دیگر اشرف مخلوقات و مرکز هستی نبود! انسان ذرهای بود در بیکرانِ جهان. کوپرنیک در بستر مرگش اولین نسخهٔ چاپی کتابش را دید. اما پس از هفتاد سال، کلیسا نشر این کتاب را ممنوع اعلام کرد، چرا که با متن کتاب مقدس در تضاد بود.
2- انقلاب گالیله: شهرت گالیله دلایل عمدهٔ بسیاری دارد. اما از نظر بسیاری، عمده شهرت گالیله، به علت تایید نظریهٔ کوپرنیکی بود. (پیش از کوپرنیک فیزیکدانان بسیاری به نقص نظریهٔ بطلمیوسی پیبرده بودند، مثل ابن هیثم یا خواجه نصیر.) او چند سال قبل ممنوع شدن نشر نظریهٔ کوپرنیکی، به بسط آن پرداخت و آن را اثبات کرد. کلیسا به مقابله با وی پرداخت و دو راه در پیش روی وی قرار داد: توبه یا زندهزنده سوزانده شدن. گالیله در هفتادسالگی توبهنامه امضاء کرد.
گالیله به زعم عدهای، شاخصترین چهرهٔ رنسانس است. او به سکولاریزه کردن علم فیزیک پرداخت و آن را مستقل از الهیات و کلیسا، و پایهٔ آن را «خرد انسان» دانست.
3- انقلاب دکارت: انقلابی که دکارت ایجاد کرد، شک دکارتی (کارتزینی) نام دارد که در کتاب گفتار در روش تشریح شده. این که انسان باید در همهچیز شک کند غیر از یک چیز، شک کردن! او حتی به این که آیا وجود دارد یا خیر هم شک کرد و جملهٔ معروف «میاندیشم پس هستم» در واقع به این موضوع اشاره دارد. او در واقع به یقین میتازد و تردید را برتر از یقین میداند. مقصود او از این کار، ارجحدانستن خرد بشر بر کلیسا و متن انجیل بود. فلسفه و نگاه دکارتی، نقطه آغاز از میان رفتن خرافات در اروپا بود چرا که همهچیز با یک محک سنجیده میشد: عقل و منطق!
انقلاب دکارتی تاثیر عمدهای بر فلسفه داشت. پیش از شک دکارتی، تنها فرم فلسفهٔ موجود، فلسفهٔ اسکولاستیسم یا مَدرَسی بود. فلسفهٔ مدرسی نوعی تفکر انتقادی دینمدارانه بود. دکارت در کتاب «تأملات در فلسفهٔ اولی» به نقد خویشتن، خدا و هستی میپردازد و به نوعی با این تفکر جاهلانهٔ کلیسا به ستیز میپردازد. باید توجه داشت که در آن زمان، بزرگترین گناه شک به وجود خدا بود و دکارت از انجام آن ابایی نداشت! او شک میکند که آیا خدایی هست؟ و حتی این پرسش را مطرح میکند که آیا خدا فریبکار است؟! دکارت در واقع به نوعی مسیری که گالیله آغازگر آن بود را در همهٔ ابعاد فکری بشر تعمیم میدهد به دنبال درک جدیدی از طبیعت میگردد.
در واقع دکارت میگوید که چرا باید به چیزهایی که اثباتی برای آنها نداریم، یقین داشته باشیم؟
[دکارت تاثیر مهمی در علم ریاضی داشته و پایهگذار هندسه تحلیلی محسوب میشود.]
شکگرایی دکارتی، نقطهٔ پایان مسیر رنسانس بود که چهرههای مختلفی، مانند داوینچی، ماکیاولی، فرانسیس بیکن، میکل آنژ، اراسموس و... داشت و تولد مسیر جدیدی در فلسفهٔ غرب بود؛ عصر روشنگری.
عصر روشننگری، عبور از مکتبگرایی به انسانگرایی
شک دکارتی، نقطه آغاز بزرگترین تحول فکری در زندگی بشر بود. کلیسا و مسیحیت و سنت اهمیت خود را از دست میدهند و خرد انسان و منافعش جای آن را میگیرند؛ به عبارت بهتر، انسانگرایی (اومانیسم) متولد میشود. [اشاره به انسان خداگونهٔ حراری] از سوی دیگر تفکر سنتی جای خود را به تفکر سنجشگرانه یا انتقادی (Critical Thinking) میدهد. و به عبارت بهترتر، روشنفکری زاده میشود!
شاید بتوان گفت بهترین تعریف از روشننگری را امانوئل کانت در «روشننگری چیست؟» ارائه داده است.
«روشننگری همانا بهدرآمدن انسان است از حالت کودکیای که گناهش به گردن خود اوست. کودکی یعنی ناتوانی از به کار گرفتن بهم خود بدون راهنمایی دیگران و اگر علت این کودکی نه فقدان فهم، که نبود عزم و شجاعت در بهکارگیری فهم خود انسان بدون راهنمایی دیگران باشد، گناه آن به گردن خود انسان است. شعار روشننگری این است: Sapere Aude! یعنی جسارت آن را داشته باش که فهم خود را به کار گیری! این که بخشی بدین بزرگی از انسانها، با آن که دیریست طبیعت آنان را به بلوغ طبیعی رسانده، باز به دلخواه تا دم مرگ کودک میمانند و چنینی به سادگی خود را سرپرست ایشان میکنند، علتی جز کاهلی و بزدلی ندارد. راستی که کودک بودن چه آسان است! اگر کتابی داشته باشم که جای فهمم را بگیرد و مرشدی که کار وجدانم را انجام دهد و پزشکی که خوراک مناسبی برایم معین کند و... دیگر لازم نیست خودم را به زحمت بیندازم. همین که بتوان بتوانم پولی بدهم، دیگر نیازی به اندیشیدن ندارم؛ دیگرانی هستند که این کار کسالتبار را به جایم انجام دهند.» (ترجمهٔ همایون فولادپور)
اگر متنی بالا را نفهمیدید، آنقدر آن را بخوانید تا بالاخره آن را بفهمید. روشننگری نقطه آغاز مسیری بود که در آن دید ما نسبت به جهان و چیزهایی که آن را تحت تاثیر قرار میدهد دگرگون شد. عینکی که ما با آن جهان را مورد بررسی قرار میدادیم دگرگون شده بود، و آن عینک چیزی نبود به جز «دانش». حال دانش از چنگال خرافات کلیسا رها شده بود و مسیر جدیدی را در پیش گرفته بود. ما در مدرنیته بود که فهمیدیم نباید سوگیری ذهنی داشته باشیم. ما در مدرنیته بود که فهمیدیم نباید بر روی چیزی یقین داشت و اگر گزارهای را مطرح میکنیم باید ادلهٔ محکمی برای دفاع از آن داشته باشیم. [اشارهٔ کوتاه به ابطالپذیری کارل پوپر و کتاب ساختار توماس کوهن] به عبارت بهتر ما در مدرنیته انتخاب کردیم که به جای این که دنبال «یقین» باشیم، دنبال گزارهای باشیم که بتوانیم رفتهرفته آن را بهبود دهیم. دیگر چیزی «خوبِ مطلق» نیست و همهچیز با دیدهٔ سنجشگرانه مورد بررسی قرار میگیرد و میتوانیم مخالف عقاید یکدیگر باشیم. با این اوصاف مدرنیته، چارچوبیست «خودبنیاد» که از ابزار «خرد» استفاده میکند برای کاویدن چیزها.
تجلی سیاسی مدرنیته، میشود «دموکراسی» و «حقوق شهروندی». نمود علمی مدرنیته در افسونزدایی و انقلاب صنعتی و پیشرفت فناوری دیده میشود. جنبهٔ فلسفی مدرنیته در این قضیه تجلی پیدا میکند که دیگر بشر مرکز هستی (که شش هزار سال پیش خلق شده) نیست، بلکه سوژهای در طبیعت است که میلیاردها سال فرگشت پیدا کرده.
اگر بخواهیم پایه و اساس مدرنیته را به صورت خلاصه بیان کنیم، به بندهای زیر میرسیم:
- اندیشهٔ سنجشگرانه: اندیشهٔ سنجشگرانه، یک سری فضیلتهای فکری دارند که در ادامه به آنها می پردازیم:
تواضع فکری (در برابر خودبرتربینی فکری): یعنی این که بدانیم که چیزهای بسیاری هستند که ما آنها را نمیدانیم.
شهامت فکری (در برابر بزدلی فکری): یعنی نسبت به لزوم مواجهه با افکاری که نسبت به آنها احساس منفی داریم و هیچگاه آنها را جدی نکاویدهایم، آگاه باشیم.
همگامی فکری (در برابر تنگنظری فکری): یعنی این که با استفاده از نیروی تخیلمان، خودمان را به جای دیگری بگذاریم تا بتوانیم آنها را واقعاً بفهمیم. برای این قضیه باید آگاه باشیم که ما (به صورت ذاتی) تمایل داریم تا خودمحور باشیم و اندیشههای قدیمیای که داریم را معادل حقیقت بدانیم.
استقلال فکری (در برابر دنبالهروی فکری): یعنی این که با استفاده از ابزار خرد، کنترل عقاید و ارزشهایمان را در دست بگیریم.
صداقت فکری (در برابر دورویی فکری): یعنی این که هنگام اندیشیدن دربارهٔ چیزهای مختلف، با خودمان روراست باشیم.
پشتکار فکری (در برابر تنبلی فکری): خیلی وقتها ما اصولی عقلانی داریم که دیگران با روشهای غیرعقلانی با آن مخالفت میکنند. پشتکار فکری یعنی آن که تسلیم عقاید نادرست یا ناقص دیگران نشویم.
اطمینان به عقل (در برابر بیاعتمادی به قوهٔ عقل و تفکر): یعنی اعتماد به این نکته که منافع شخصی و جمعی تنها و تنها زمانی تامین میشوند که بیشترین میدان به عقل و منطق و دلیل داده شود.
انصاف (در برابر بیانصافی فکری): انصاف یعنی این که با همهٔ دیدگاهها عادلانه برخورد کنیم و اجازه ندهیم احساس یا منافع شخصی، دیدگاههای ما نسبت به اندیشهای را تحت تاثیر قرار دهد.
مطالب گفته شده از کتاب «مفهومها و ابزارهای تفکر نقادانه»، اثر ریچارد پل و لیندا الدر، از نشر نو بود.
- فردگرایی: یعنی انسان موجودیست دارای شخصیت و حریم و حقوق خصوصی. (در اینجا فردگرایی به معنی خودپرستی نیست و در تقابل با اقتدارگرایی و جمعگرایی مطرح شده) [آیا بر فردگرایی نقد دارید؟ هیچ مشکلی ندارد! خاصیت مدرنیته این است که نقد بکنیم! برای مثال مارکس کسی بود که با این جنبه از مدرنیته مشکل داشت.]
- تاکید بر علم و افسونزدایی: تنها زمانی میتوانیم دربارهٔ چیزی استدلال کنیم که به نحوی مفهومیسازی را دربارهٔ آن انجام دهیم، یا به عبارت بهتر آن را در قالب مفاهیم بریزیم. طبیعت مفاهیم را به صورت خودکار در اختیار ما قرار نمیدهد، پس مجبوریم مفاهیم را به صورت فردی یا اجتماعی بیافرینیم.
- سکولاریسم: جدایی نهاد دین از سیاست [با لائیسم تفاوت دارد.]
چیزی که خواندید، مفهوم روشنفکری و روشننگری بود. روشنفکر باید حتماً ویژگیهای بالا را داشته باشد. روشنفکری نوعی دگرگونی ذهنیِ چارچوبمند است، نه صرفاً یکسری تغییرات ظاهری و ادعا. فرق بین روشنفکر و روشنفکرنمایی را محکی که گفتیم رقم میزند.
نکتهٔ مهمی که باید به آن توجه داشت، این است که مدرنیته هیچگاه در مقام تقدس قرار نمیگیرد. تاریخ مدرنیته پر است از اشتباهات و تجربیات تلخی که زمینهساز اندیشه و رفاه امروز بشری بودهاند. مدرنیته هیچگاه عاری از اشتباه نبوده. برای مثال میتواند به بحثهای مربوط به حقوق زنان یا بردهداری اشاره کرد. جملهای از نیچه هست که گفته «به سراغ زنان که میروی، شلاق را فراموش نکن!» [البته نیچه مدرن نبود، پست مدرن بود که در قسمت دیگری به آن خواهیم پرداخت.] موارد مشابه در آراء سایر فلاسفه و روشنفکران آن دوران دیده میشود. مارکس، کانت، ارسطو و... هم گفتاوردهای مشابهی داشتهاند. فراموش نکنیم که از اعطای حق رای به زنان صد سال هم نمیگذرد و از نقطه نظر تاریخی، زنان همواره پایینتر از مردان انگاشته شدهاند. [باورش سخت است ولی ایران قبل از اتریش به زنان حق رای داده.] مدرنیته ادعای بیاشتباه بودن ندارد، بلکه ادعای اصلی مدرنیته این است که تنها در این چارچوب فکریست که ما میتوانیم به سوی بهتر شدن حرکت کنیم. [مقایسه بکنید سیر تغییرات در قرون وسطی که تقریبا 12 قرن به طول انجامیده با سیر تغییرات پس از رنسانس و عصر روشنگری. رفاه، مدنیت، آزادی بیان، علم و فناوری، بهداشت، تغذیه، تحصیل و... تغییرات محسوس و قابل توجهی در چهار قرن گذشته داشته و ما این مورد را مدیون مدرنیتهایم.] پس توجه داشته باشیم که مدرنیته مقدس نیست، بلکه کارآمد و منطقیست و تنها با ابزار مدرنیته است که ما میتوانیم به سمت بهتر شدن حرکت کنیم.
آیا عصر مدرنیته به پایان رسیده؟
این که پستمدرنیسم چیست و این که آیا ما از مدرنیته عبور کردهایم یا خیر، موضوع قسمت دیگری از رادیو می خواهد بود. ولی به این پرسش مهم اشارهای کوتاه میکنیم. عدهای از فلاسفه (به ویژه پس از پایان جنگ جهانی دوم) به پایان مدرنیته اشاره کردند. نامیترین این فلاسفه، لیوتار، دریدا و میشل فوکو بودند. ژان-فرانسوا لیوتار در کتابی با عنوان «وضعیت پستمدرن»، پایان مدرنیته را اعلام میدارد و میگوید که انسان وارد فاز تازهای از تفکر شده: پستمدرنیسم یا پسامدرنیته. این فلاسفه وجهههای مختلفی از پسامدرنیته را مورد بررسی قرار دادهاند و کتابهای بسیاری در این زمینهها منتشر شدهاند. ما در این قسمت از رادیو می دربارهٔ پستمدرنیسم صحبت نخواهیم کرد، ولی اشارهای کوتاه میکنیم به نقدی بر پستمدرنیسم. فیلسوفی با نام یونگر هابرماس (که از چهرههای نامی مکتب فرانکفورت است)، در کتابی با نام «گفتار فلسفی مدرنیته»، به آراء این فلاسفهٔ پستمدرن میتازد و استدلال میکند که مدرنیته محدود به زمان نیست. ما هنوز هم در مدرنیته قرار داریم و به قول وی، «مدرنیته پروژهایست ناتمام.»
متاسفانه، پستمدرنیسم ترند دگراندیشی در ایران است. بحث دربارهٔ پستمدرنیسم و نظریههای پستمدرن را به روز دیگری موکول میکنیم و در آینده با جزئیات، به نقد این شیوهٔ فکری خواهیم پرداخت.
در ادامه به چند نکته در باب روشنفکری میپردازیم:
- ما چیزی داریم تحت عنوان «روشنفکر قلمرو عمومی»، روشنفکری که معتقد است برای عبور از جامعهای سنتی به سوی جامعهای مدرن، باید از ابزار نقد بهره ببرد. [این ایده را هابرماس مطرح کرده که بالاتر به وی اشاره کردیم.] موضوع بحث امروز ما «روشننگری و روشنفکری» بود، نه «روشننگری و روشنفکری در ایران». ولی اگر بخواهیم اشارهٔ کوتاهی به تجدد در ایران بکنیم، چیزی که به وضوح میبینیم، این است که روشنفکرِ قلمرو عمومی ایرانی، هیچگاه مگر در معدودی از موارد به اشتباه خود اعتراف نکرده. نکتهٔ مهمی که باید به آن توجه داشته باشیم این است که «روشنفکر قلمرو عمومی باید با مسئولیت صحبت کند.» شاهرخ حقیقی در این باره مصاحبهای داشته با روزنامهٔ شرق که توصیه میکنیم حتماً آن را مطالعه کنید.
- داریوش شایگان: شرمندهام که نسل ما گند زد. [اشاره به کتاب آسیا در برابر غرب و مفهوم کلی کتاب]
- هما ناطق: اعتراف میکنم که ما گه زدیم، اکنون هم همان گه را قاشققاشق میخوریم.
- یکی از مواردی که برای مفاهیم مدرنی مانند دموکراسی مطرح میشود، این است که این مفاهیم «غربی»اند و به درد شرق و خاورمیانه نمیخورند. [در اینجا نظر شخصی نویسنده مطرح میشود] آیا این که ما فکر کردن را از نظر جغرافیایی تقسیمبندی کنیم، کاری منطقیست؟ من فکر میکنم که نه! به چند دلیل. یک این که آیا شرق بر اندیشهٔ غربی بیتاثیر بوده؟ مفهوم نیکی و بدی برای اولین بار در آیین زرتشت مطرح شدهاند و ایران به سمت غرب رفتهاند. یا کتاب فلاسفهٔ یونانی مانند ارسطو و سقراط و... که توسط کلیسا یا عوامل دیگر نابود شده بودند، از کشورهای اسلامی به غرب رفته و از عربی و فارسی به لاتین و فرانسوی و انگلیسی ترجمه میشوند. از سویی دیگر، ما میدانیم که کتب ریاضی و طب و سایر علوم از ایران و سایر مناطق خاورمیانه به سوی غرب رفتهاند و میدانیم که آراء فلاسفهای مانند ملاصدرا (و نظریهٔ جوهریاش) و سهروردی هم همراه آن کتابها به سمت غرب رفته. یعنی اینها بیتاثیر بوده در اندیشهٔ به اصطلاح غربی؟ گوته حافظ را از روی چه شناخته بود که وی را میستود؟ از سوی دیگر، مگر مدرنیته و روشنفکری چیزی مربوط به فکر کردن نیست؟ و فکر کردن هم در مغز صورت نمیگیرد؟ مگر مغز مایِ خاورمیانهای و اروپایی با هم تفاوت دارند؟ همچنین مگر میتوان از صرف «غربی بودن»، «نادرست بودن» را استناد کرد؟ به همین دلایلی که به آنها اشاره شد، بنده شخصا این گفتمان را قبول ندارم و از نظر من این مدل گفتمان بیشتر به مغلطه میمانند.
- از سوی دیگر گفتمانهایی مانند «غربزدگی» جلال آل احمد یا «آسیا در برابر غرب» اثر داریوش شایگان هستند که از جنبههای دیگری به مخالفت با مدرنیته و «غرب» میپردازند. بحث امروز ما به پایان رسید، شاید در آینده دربارهٔ تجدد در ایران و این که روشنفکری در ایران به کجا رسید و سایر مباحث مربوط به اینها صحبت کنیم.
در این قسمت از رادیو می سعی داشتیم اشارهای کوتاه داشته باشیم به مدرنیته و روشنفکری و روشننگری. مسائل بسیاری بودند که در این گفتهها اشارهای به آنها نشد و از آنها عبور کردیم. مانند انقلاب فرانسه، ایدهآلگرایی آلمانی، مکتب فرانکفورت و غیره. اگر علاقهمند به تفکر سنجشگرانه و انتقادی (Critical Thinking) هستید، توصیه میکنم که مجموعه کتابهای نشر نو دربارهٔ تفکر نقادانه، از ریچارد پل و لیندا الدر را بخوانید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داییجانناپلئونیسم: نگاهی به مرز علم و شبه علم (تئوری توطئه)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیباچه: «مشروطهٔ ایرانی» از ماشاءالله آجودانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوگیری ذهن: شناخت - چرا هر فکر کردنی مستعد خطاست؟