چرا انسان‌ها «بد» می‌شوند؟ مروری بر ریشه‌های توحش، نژادپرستی و عادت به ستم

https://anchor.fm/radiomey/episodes/ep-empr98

نسخهٔ شنیداری را در اسپاتیفای، انکر، کست‌باکس، اپل پادکستس، گوگل پادکست و تلگرام هم می‌توانید بشنوید. نسخهٔ شنیداری علاوه بر نوشتار زیر، چند مطلب خودمانی اضافه‌تر نیز دارد.


پیش‌گفتار

قسمتی که در حال شنیدنش هستید، تلاش شخصیِ من است برای پیدا کردن پاسخِ یک پرسش: چرا و چگونه انسان‌ها بد می‌شوند؟ بگذارید کمی وارد عمق ماجرا شوم. وقتی به تاریخ جنگ هشت‌سالهٔ ایران و عراق نگاه می‌کنیم، صحنه‌های دل‌خراش و ناراحت‌کننده کم نیستند، اما یک صحنهٔ خاص و یک رخداد خاص همواره ذهن مرا مشغول کرده، بمباران شیمیایی حلبچه. حلبچه داخل خاک ایران نیست و جزوی از عراق است، و مردمانش هم از کردهای خود عراق بودند. در تاریخ 25 اسفند 1366، حلبچه مورد حملهٔ شیمیایی صدام قرار می‌گیرد و شهر به مدت دو روز با گازهای عامل اعصاب (مانند سارین، وی‌سیکس و...) مورد بمباران قرار می‌گیرد. نزدیک به 5000 کشته و 10 هزار زخمی، که عمدهٔ این تلفات غیرنظامیان بودند. خوب و بد عینیت ندارند، به این معنا که زشت، زیبا، بزرگ، کوچک، خوب و بد و سایر صفات دیگر، صرفاً چیزهایی هستند نسبی در ذهن ما؛ مفهوم ما از زیبایی در طول قرن‌ها تغییر کرده [برای مثال نگاه کنید به زیبایی زنان در قاجار و امروز ما]، اما می‌توان با تقریب خوبی قبول کرد که با هر دین و آیین و ذهنیتی، بمباران شیمیایی یک منطقهٔ مسکونی کار «خوبی» نیست. حلبچه داخل خود عراق بود و نمی‌توان بهانه آورد که آن‌ها دشمن بودند (مثل کاری که در بمباران سردشت انجام دادند) و آن افراد نظامی هم نبودند. چه بهانه‌ای می‌توان انسان را به چنین توحشی وادارد که با سلاح شیمیایی هم‌وطن خودش را بکشد؟ یک انسان در چه فرایندی چنان افول پیدا می‌کند که با فشردن یک کلید و انداختن یک موشک، هزاران زن و کودک بی‌گناه را در چندین ثانیه بکشد.

مثال حلبچه مربوط به سال 66 بود، اما آخرین حملهٔ شیمیایی نبود. در سال 2013 نیز در جنگ سوریه، در یک سری حملات، منطقهٔ غوطه (در دمشق) مورد حملهٔ شیمیایی قرار می‌گیرد؛ باز هم با گازهای عامل اعصاب. ایالات متحده، فرانسه، اسرائیل، سوئد، بریتانیا و ترکیه، بشار اسد را به عنوان مسئول این حملات معرفی کرده‌اند در حالی که ایران، روسیه و دولت سوریه مخالفان را مسئول این قضیه می‌دانند. این که چه کسی مسئول این حملات بوده موضوع بحث امروز ما نیست، چیزی که مهم است این است که چگونه و در طی چه فرایندی یک انسان به چنین توحشی متوسل می‌شود؟

یا در مثالی دیگر، امپراطوری عثمانی در طی چند عملیات، رقمی بالغ بر 600 هزار تا 1.8 میلیون ارمنی را می‌کشد، با اعدام و راهپیمایی مرگ [بدون دسترسی به آب و غذا آن‌ها را آنقدر مجبور به راه‌رفتن می‌کردند تا بالاخره بمیرند]. همان ارامنه 80 سال بعد در خوجالی (که در منطقهٔ قره‌باغ است) صدها انسان را با وحشیانه‌ترین روش‌ها قتل عام می‌کنند؛ سوزاندن، کندن پوست، از حدقه در آوردن چشم و غیره. تاریخ ما تا بخواهید از چنین صحنه‌ها دیده؛ نبرد استالینگراد، قحطی ایران، کربلای 4، چرنوبیل و غیره.

کاری به این که کدام طرف حق بوده و کدام طرف ناحق نداریم و موضوع بحث ما نیست؛ یک چیز برای ما مهم است و آن هم این است که انسان در طی یک فرایندی وحشی می‌شود. چرا و چگونه؟ آلمانی‌هایی که کوره‌های آدم‌سوزی و اتاق گاز ساخته بودند، چه فرقی با آلمانی‌هایی که پورشه و بی‌ام‌وی می‌سازند، دارند؟ آلمانی‌ها که ژنتیکشان تغییری نکرده، چه چیزی ماهیت آن‌ها را در آن برهه از تاریخ دگرگون ساخت که دست به چنین توحشی زندند؟ توجه داشته باشید که در وقایع پاک‌سازی نژادی لهستان و...، گروهان ذخیرهٔ پلیس آلمان حق انتخاب داشتند تا نکشند، اما با این همه دیدیم که همان آلمانی‌ها و همان نیروهای ذخیرهٔ پلیس، در میدان تیر به جای هدف قرار دادن سیبل و سیب‌زمینی و هندوانه، از زنان حاملهٔ یهودی به عنوان هدف استفاده می‌کردند. مای قرن بیست‌ویکمی همیشه دوست داریم تا فکر کنیم هیچ‌گاه شبیه آن‌ها نخواهیم شد، ولی واقعاً ما چقدر تا توحش فاصله داریم؟



در ابتدای جست‌و‌جویم به مقاله‌ای برخوردم از یکی از انستیتوهای مطالعات بین‌الملل دانشگاه استنفورد به نام «Why do humans commit genocide?» که تلاش کرده بود پس‌زمینهٔ بروز یک نسل‌کشی را تشریح کند. در این مقاله اشاره شده بود که عوامل مختلفی می‌توانند سهیم باشند؛ ماهیت خشن جنگ‌ها، مشوق‌های اقتصادی و انسانیت‌زدایی (dehumanization) [= قربانیان را پست‌تر از انسان معمولی تلقی کردن.] اما این‌ها پاسخ سوال من نبود. [چیزی که بیشتر از بقیه مرا اذیت می‌کرد، بحث سوگیری شناختی بود که در قسمت دوم، دایی‌جان‌ناپلئونیسم، دربارهٔ آن صحبت کرده بودم. به صورت خلاصه یعنی این که نمی‌توان با ارائهٔ چند عامل، کلیت یک مبحث را شناخت.]

روی علمی قضیه

مشخصاً جوابی که دنبالش بودم، باید چیزی کلی‌تر و علمی‌تر می‌بود. جست‌وجوهای من منتهی شد به کتابی تحت عنوان «Behave: The Biology of Humans at Our Best and Worst» از رابرت ام. ساپولسکی که سعی داشت ریشهٔ افکار و رفتار ما انسان‌ها را بکاود. موضوع اصلی‌ای هم که کتاب آن را مورد بررسی قرار داده، مسئلهٔ خشونت است. کتاب در نگاه اول و سطحی بیشتر در مورد نحوهٔ کارکرد مغز انسان و هورمون‌ها و ژنتیک انسان‌هاست ولی در انتهای هر فصل به زیبایی منشاء رفتار انسان را استنتاج می‌کند. [به نقطه‌ای می‌رسد که یکهو ناخودآگاه می‌گویید «پشمام!»] متنی که می‌خوانید، خلاصه‌ای از این کتاب است به همراه چند نکتهٔ تکمیلی.

آبراهام مازلو (مزلو) در جایی گفته که «هنگامی که چکش به دست می‌گیریم، همه چیز شبیه میخ به نظر می‌رسد.» هنگامی هم که سعی در بررسی رفتار انسان‌ها داریم، با همین قضیه روبرو هستیم. اگر از یک زیست‌شناس منشاء خشونت را بپرسید، به شما خواهد گفت ژن یا هورمون. اگر از یک روان‌شناس بپرسید خواهد گفت تجربیات و عقده‌های کودکی و تفکر نابه‌هنجار. اگر هم از یک جامعه‌شناس بپرسید، خواهد گفت که دین، فرهنگ و سیاست انسان‌ها و رفتارشان را شکل می‌دهد. به صورت خلاصه، بحث منشاء رفتارهای انسانی، امری پیچیده است و از ترکیب این سه رویکرد قابل درک است؛ کتاب هم همین قضیه را مبنای بررسی خود قرار داده. کتاب را می‌توان در 10 بخش خلاصه کرد:

1. مدل سه‌بخشی مغز

یکی از بهترین روش‌ها برای بررسی عمل‌کرد کلیت مغز، استفاده از مدل سه‌بخشی است؛ که می‌گوید مغز انسان سه لایه دارد:

  • هوش خزنده (Reptilian Brain): عمیق‌ترین لایهٔ مغز ما شبیه مغز خزندگان است. (در واقع پستانداران 300 میلیون سال پیش از خزندگان فرگشت یافته‌اند.) این بخش از مغز ما مسئول فرایندهای اتوماتیک بدن مانند تنظیم دما، تنفس، ضربان قلب و... است.
  • هوش احساسی (Emotional Brain) یا سیستم لیمبیک: این بخش احساسات ما، مانند خشم، ترس، پیوند اجتماعی و... را کنترل می‌کند. سایر پستانداران، مانند سگ‌ها، هم هوش احساسی دارند و به همین علت است که ما موقعی که سگ‌ها ناراحت یا خوش‌حال هستند، این قضیه را متوجه می‌شویم.
  • نئوکورتکس (Neocortex): از دیدگاه فرگشتی، جدید‌ترین بخشِ مغز ما، نئوکورتکس است که مسئول تفکر انتزاعی، ریاضی، حافظه، زبان، موسیقی، برنامه‌ریزی بلند‌مدت و... است. سایر پستانداران نیز نئوکورتکس دارند اما نئوکورتکس ما انسان‌ها به طرز قابل توجهی بزرگ‌تر است.

توجه داشته باشید که این مدل (از نظر علمی) چندان دقیق نیست، اما به ما کمک می‌کند تا دید کلی‌ای از عمل‌کرد مغز داشته باشیم؛ در واقع مغز پیچیده‌تر از این حرف‌هاست که بتوان آن را به سه بخش کلی تقسیم کرد. شناخت کلی از بحث (که این مدل ما را در این راستا کمک می‌کند) در پاسخ دادن به پرسش اساسی ما کمک خواهد کرد.

2. آمیگدال: مرکز ترس، اضطراب و خشونت در مغز

آمیگدال از دو خوشهٔ بادام‌شکل در مغز انسان تشکیل شده که وظیفه‌اش، ایجاد احساس ترس است. یکی از مهم‌ترین مسئولیت‌های آمیگدال، تحریک انسان به مبارزه یا فرار کردن (هنگام مواجهه با تهدیدات) است. هنگامی که یک موش، مار یا سوسک می‌بینیم، معجونی از آدرنالین و کورتیزول در بدن ما ترشح می‌شود که وظیفه دارد به ما کمک کند تا از پس تهدید بر بیاییم. اگر آمیگدال به صورت مکرر تحریک شود، باعث بروز استرس مزمن می‌شود که خطرات جدی‌ای برای بدن ما دارد. (البته این تهدید لزوما مار و موش نیست، بلکه می‌تواند مالیات و قسط هم باشند!)

اما نکته‌ای که در بحث ما اهمیت پیدا می‌کند، ارتباط آن با خشونت است. آزمایش‌ها نشان داده که تحریک آمیگدال در مغز انسان باعث ایجاد خشم و خوی تهاجمی به صورت ناگهانی می‌شود. حتی دیده شده که در افراد مبتلا به صرع، خارج کردن آمیگدال، خشونت را در این افراد کاهش داده. و حتی در جاهای دیگر هم ارتباط شدید بین آمیگدال و خشونت قابل توجه است؛ که معروف‌ترین مثال آن، مورد چارلی ویتمن است.

چارلی ویتمن همسر و مادرش را با ضربات چاقو به قتل رساند، سپس به بالای برج دانشگاه تگزاس رفت و با یک رایفل 17 نفر دیگر را هم کشت و 31 نفر را زخمی کرد. نکتهٔ عجیب این ماجرا این بود که از دید اطرافیان چارلی یک فرد باهوش و خوش برخورد بوده. آی‌کیوی چارلی 138 بود که او را در صدک 99ام قرار می‌داد! او خوش برخورد و خوش قیافه هم بوده و رفتارش از کودکی نزد سایرین زبان‌زد بود. اما پس از ورودش به دانشگاه همه چیز شروع به تغییر کرد. دچار سردردهای مزمن شد و برخوردش با دیگران رنگ و بوی خشونت گرفت. او در اواخر زندگی‌اش حتی توانایی خوابیدن را نیز از دست داده بود. پس از آن حادثه، در یادداشت خودکشی‌اش اموالش را به مرکز سلامت روان بخشید و درخواست کرد که کالبدشکافی بر روی مغزش صورت بگیرد. پس از انجام کالبد شکافی مشخص شد که غده‌ای در ابعاد و اندازهٔ یک گردو، در حال فشردن آمیگدال مغزش بوده!

3. کورتکس جلویی

کورتکس جلویی (Frontal Cortex) که در پشت پیشانی شماست، وظیفهٔ برنامه‌ریزی بلند‌مدت، تصمیم‌گیری استراتژیک، تعدیل احساسات و مقاومت در برابر هیجانات (impulse) و... را داراست. به صورت خلاصه، کورتکس جلویی ما را مجبور می‌کند که کارهای سختِ درست را انجام دهیم!

در دههٔ شصت میلادی، والتر میشل از دانشگاه استنفورد آزمایشی را انجام می‌دهد که به «آزمایش مارشملو» معروف می‌شود. در این آزمایش در برابر کودکان یک بشقاب با یک مارشملو قرار می‌دهند و به آن‌ها می‌گویند که اتاق را ترک می‌کنند و پس از پانزده دقیقه بازمی‌گردند، اگر خواستند می‌توانند مارشملو را بخورند ولی اگر مقاومت کنند، یک مارشملوی اضافی دریافت خواهند کرد. برخی از کودکان بلافاصله مارشملو را خوردند. میانگین صبر کردن کودکان 11 دقیقه بوده و حدود یک سوم کودکان توانستند 15 دقیقه دوام بیاورند. اما محققان تحقیقشان را متوقف نکردند و دهه‌های بعدی زندگی کودکان را نیز مورد بررسی قرار دادند. چیزی که مشاهده کردند حیرت‌انگیز بود؛ کودکانی که در برابر خوردن مارشملوها 15 دقیقه دوام آوردند (به عبارت بهتر توانستند خودشان را کنترل کنند و به عبارت بهترتر کورتکس جلوییِ قوی‌تری داشتند)، نمرهٔ SAT بهتری داشتند، به لحاظ اجتماعی موفق‌تر بودند و انعطافشان (از نظر ذهنی) بیشتر بوده.

اما چه ارتباطی به بحث ما پیدا می‌کند؟ ارتباطش این است: در یک مقاله که توسط دانشگاه اوهایو در سال 2007 منتشر شد، نوشته شده بود که «در انسان‌ها، بسیاری از گزارش‌ها و بررسی‌ها ارتباط واضحی بین آسیب مغزی به کورتکس جلویی و افزایش رفتارهای خشن دیده شده. همچنین دیده شده که افرادِ تندخو، فعالیت کمتری در کورتکس جلویی (نسبت به میانگین) دارند.»

ما دانستیم که خشونت در آمیگدال ایجاد می‌شود، اما می‌بینیم که کورتکس جلویی وظیفهٔ مهار کردن خشم را دارد. در بسیاری از درمان‌های خشم و استرس، از درمان شناختِ رفتاری (Cognitive behavioral therapy) استفاده می‌شود که عملکردش استفاده از فرایندهای منطقیِ کورتکس جلویی برای محدودکردن آمیگدال است.

4. نورون‌ها و رشد مغز انسان

از میان همهٔ حیوانات، رشد ما انسان‌ها پس از تولد از بقیهٔ حیوانات کندتر است. در آفریقا، حیوانات باید چند دقیقه پس از تولد روی پایشان باایستند وگرنه جان سالم به در نخواهند برد. اما برای ما انسان‌ها قضیه کمی متفاوت است، چرا که ما انسان‌ها تا 18 سالگی اختیار و مسئولیت کامل کارهایی که انجام می‌دهیم را نداریم! چرا انقدر طول می‌کشد؟ به این این علت که 18 سال متوسط زمانی‌ست که در آن انسان (حداقل به صورت حدودی) با محیط اطرافش تطبیق می‌یابد. قوانین و نُرم‌هایی که انسان آن‌ها را یاد می‌گیرد پیچیده و غامض است. آموختن توانایی پیداکردن آجیل برای سنجاب‌ها زمان‌بر نیست ولی یادگرفتن مهندسی مکانیک فرایندی زمان‌بر است. به عبارت بهتر، انسان‌ها تا اواسط دههٔ سوم زندگیشان به بلوغ فکری نمی‌رسند. اما فرایند بلوغ فکری چگونه صورت می‌گیرد؟ اینجاست که نورون‌ها وارد عمل می‌شوند.

نورون‌ها نوعی سلول‌اند که توانایی ارتباط با یکدیگر را دارند. نورون‌ها به صورت مستقیم به یکدیگر متصل نشده‌اند، بلکه به واسطهٔ مواد شیمیایی که به آن‌ها نوروترنزمیتر گفته می‌شود با یکدیگر ارتباط برقرار می‌کنند. هنگامی که یک نورون تحریک می‌شود (یعنی بار الکتریکی نورون به جای منفی، مثبت می‌شود)، نوروترنزمیتر را در فاصلهٔ بین دو نورون (که سینپس نامیده می‌شود) ترشح می‌کند. به عبارت ساده‌تر، سینپس‌ها نورون‌ها را به یکدیگر متصل کرده و نوروترنزمیتر‌ها پیام‌ها را منتقل می‌کنند. البته در واقع عملکرد نورون‌ها به این سادگی که گفته شد نیست، ولی برای مثال ما کافیست. مغز ما حدودا 86 میلیارد نورون دارد و هر نورون می‌تواند همزمان با 10 هزار نورون دیگر در ارتباط باشد.

تا مدت‌ها تصور بر این بود که هنگام یادگیری چیزهای جدید، نورون‌ها سینپس جدید می‌سازند و ارتباطات جدید ایجاد می‌کنند، اما در سال 1949، یک روان‌شناس کانادایی به نام دونالد هِب تئوری جدیدی را مطرح کرد. تئوری او می‌گفت که برای یادگرفتن و به‌خاطرسپردن چیزهای جدید نیازی به ایجاد پیوند‌های جدید بین نورون‌ها نیست، بلکه اتفاقی که هنگام یادگیری صورت می‌گیرد، تقویت اتصالات موجود در مغز است. یعنی با تکرار و تمرین، اتصالات نورونی موجود تقویت شده و انجام دادن آن در دفعات بعدی راحت‌تر می‌شود.

در حالت کلی با افزایش سن، کنترل ما بر خودمان، دانش و خردمان افزایش پیدا می‌کند. اما این به معنای بزرگ‌تر شدن مغز در طول زمان نیست، بلکه حتی با افزایش سن، تعداد نورون‌ها مغز ما کاهش می‌یابد! نوجوانان نورون‌های بیشتری دارند اما این نورون‌ها نامرتب، ناهماهنگ و ناکارآمدند. در بلوغ فکریِ مغز انسان، نورون‌های نامرتب هَرَس شده و نورون‌های مرتب و هماهنگ تقویت می‌شوند و این فرایند توسط ماده‌ای به نام مایِلین سرعت می‌یابد. مایلین، ماده‌ای چرب است که اطراف نورون‌های ویژه‌ای را گرفته و انتقال پیام میان آن‌ها سرعت می‌بخشد. [البته حرف‌های ارائه شده در این بخش بسیار ساده‌سازی شده‌اند و این عملکردها در واقعیت پیچیده‌تر از این حرف‌ها هستند.]

اما ارتباط این گفته‌ها به بحث ما چه بود؟ با رشد مغز انسان‌، فعالیت کورتکس جلویی افزایش پیدا کرده و احساسات و واکنش‌های ما در هنگام خشم، ناراحتی و درد را تعدیل می‌کند. دلیل تغییر رفتار انسان‌ها با گذر زمان و افزایش سن هم همین است، افرادی که به بلوغ نرسیده‌اند واکنش‌های احساسی بیشتری به وقایع مختلف نشان می‌دهند در حالی که افراد بالغ (از نظر ذهنی) اهمیت چندانی به مسائل این‌چنینی نمی‌دهند.

5. دوپامین

دوپامین یکی از نوروترنزمیترهاییست که بالاتر به آن اشاره کردیم. به صورت خلاصه، دوپامین عامل سیستم پاداش و جزای مغز ماست. دوپامین چیزی که به ما حس رضایت و شادمانی می‌دهد و در واقع دلیل اصلی انجام‌دادن بسیاری از کارها توسط ما انسان‌هاست. برای مثال اگر گرسنه باشیم، خوردن غذا باعث ترشح دوپامین می‌شود. فهم دوپامین برای درک مود و انگیزه‌های انسان حیاتی‌ست. [اعتیاد هم ارتباط بسیار شدیدی به دوپامین دارد.]

مقدار دوپامین ترشح شده در مغزمان ارتباط مستقیمی با انتظارتمان دارد. برای مثال، اگر شما سگتان را با یک بیسکوییت پاداش می‌دهید، با دادن دو بیسکوییت ترشح دوپامین در سگ را به شدت افزایش می‌دهید. برعکس این قضیه هم برقرار است، اگر پاداشی کمتر از آن‌چه که مورد انتظار است دریافت کنیم، ترشح دوپامینمان کاهش چشم‌گیری می‌یابد. اگر هم پاداش دریافتی ما با گذر زمان تغییری نکند، ترشح دوپامین ما رفته‌رفته کمتر و کمتر می‌شود؛ شاید به همین علت است که انجام‌دادن یک بازی خاص برای مدت‌زمان طولانی ما را خسته می‌کند.

محققان چندین آزمایش با چند میمون و مقداری کشمش انجام دادند. آن‌ها به میمون‌ها آموختند که با ده بار فشار دادن یک اهرم، مقداری کشمش به عنوان پاداش دریافت می‌کنند. در ابتدا، دوپامین در بدن میمون‌ها هنگام دریافت کشمش ترشح می‌شد اما با گذر زمان اتفاق شگفت‌انگیزی افتاد. پس از چند بار که میمون‌ها به دریافت کشمش عادت کردند، زمان‌بندی ترشح دوپامین تغییر کرد. آن‌ها قبل از فشار دادن اهرم مقادیر قابل توجهی از دوپامین را ترشح می‌کردند، چرا که انتظار دریافت پاداش را داشتند. این به چه معناست؟ محققان از این قضیه این نتیجه را گرفتند که دوپامین سوخت اصلی انگیزه برای انجام‌دادن کارهای مختلف است. به عبارت دیگر، دوپامین تنها دربارهٔ شادی دریافت پاداش نیست، بلکه دربارهٔ شادیِ دست‌یابی به پاداشیست که احتمال رسیدن به آن بسیار بالاست!

در مطالعهٔ آزمایش کشمش و میمون‌ها، رخداد عجیب دیگری نیز مشاهده شد. محققان آزمایش را تغییر دادند، به این صورت که با 10 بار فشار دادن اهرم، تنها 50٪ مواقع کشمش به میمون داده شود. در واقع پاداش ناپایدار شد. اتفاق عجیب این بود که ترشح دوپامین به طرز چشم‌گیری افزایش پیدا کرد. این پدیده می‌تواند دلیل اعتیادآور بودن قمار را توضیح دهد.

مطالعهٔ دوپامین اهمیت فراوانی دارد، چرا که فهم انگیزهٔ انسان‌ها برای انجام دادن یک عمل به خصوص تنها و تنها با درک دوپامین قابل دریافت است. و جالب‌تر این که اثر دوپامین هنگام افسردگی و فعال‌شدن آمیگدال سرکوب می‌شود.

6. هورمون‌ها: تستسترون، اوکسی‌توسین و استرس

هورمون‌ها پیام‌رسان‌های شیمیایی‌ای هستند که از غدد مختلف بدنمان ترشح می‌شوند و وظیفه‌شان اثر گذاشتن بر روی مود، گرسنگی، سیستم تناسلی و... است.

تستسترون: تستسترون (که با آن آشنا هستید) در مردان بیشتر از زنان است. تستسترون مستقیماً با خشونت ارتباط دارد. برای مثال، زندانیانی که خشن‌ترند، تستسترون بیشتری ترشح می‌کنند. البته این معنی «تستسترون = خشونت» نیست؛ تستسترون خشونت جدید ایجاد نمی‌کند، بلکه خشونت‌هایی که از قبل داشتیم را تشدید می‌کند. تستسترون می‌تواند با کاهش فعالیت در کورتکس جلویی و آمیگدال، احساس ترس را در ما کمتر کند و ما را وادار به واکنش‌های شدید‌تر و خطرناک‌تر بکند. به صورت خلاصه، تستسترون تمایل ما برای به دست آوردن و حفظ موقعیت را افزایش می‌دهد. مهندسی اجتماعی و افزایش سطح تستسترون می‌تواند انسان‌ها را وادار به انجام کارهای غیرعقلانی بکند.

اوکسی‌توسین: از اوکسی‌توسین به عنوان هورمون عشق یا هورمون هم‌آغوشی (Cuddling) هم یاد می‌شود. پستانداران ماده، اوکسی‌توسین بیشتری نسبت به پستانداران نر دارند. این هورمون با دزهای بسیار بالا هنگام بارداری زنان ترشح می‌شود و نسبت بسیار شدیدی با «رفتار مادرانه» دارد. به صورت خلاصه، اوکسی‌توسین برای پیوند عاطفی ضروری‌ست. اما اوکسی‌توسین همواره به نفع ما عمل نمی‌کند. اوکسی‌توسین قوم‌مداری را در ما تقویت می‌کند. به عبارت دیگر، ما به گروه خودمان تعلق خاطر داریم ولی به گروه‌های دیگر مشکوکیم و با آن‌ها جانب‌دارانه و با تبعیض برخورد می‌کنیم.

هورمون‌های استرس: هنگامی که آمیگدال را توضیح می‌دادیم، گفتیم که مسئولیت آمیگدال ایجاد حس «ترس و مبارزه» است. همچنین اشاره کردیم که تحریک متداوم آمیگدال می‌تواند به استرس مزمن منجر شود. اگر استرس کوتاه‌مدت باشد، می‌تواند فواید بسیاری برای ما داشته باشد؛ چرا که به ما کمک می‌کند تا از دست خرسی که به سمت ما حمله‌ور شده فرار کنیم! اما استرسی که امروزه تجربه‌اش می‌کنیم، استرس‌های کوتاه‌مدت نیست، بلکه چیزهایی مانند مالیات و ترافیک و کنکور و... است. و بدتر از همه این که فراری از این‌ها نیست، ما خواه ناخواه مجبور به مواجهه با این‌ها هستیم. اگر هورمون‌های استرس برای مدت زیادی در بدن ما بمانند، می‌توانند آثار مخربی داشته باشند؛ تضعیف سیستم ایمنی بدن، افزایش خطر ابتلا به بیماری و عفونت، افزایش فشار خون و ابتلا به دیابت و ام‌اس. اما استرس چه ربطی به بحث ما پیدا می‌کند؟ ربطش در این است که استرس عملکرد تعدیلی کورتکس جلویی، در برابر آمیگدال را دچار اختلال می‌کند و این بدان معناست که تصمیمات احمقانه و واکنش‌های ناگهانی ما، که گام‌های ابتدایی خشونت‌اند، در هنگام استرس تشدید می‌شوند. اما این تمام ماجرا نیست.

آزمایش‌ها به ما نشان می‌دهد که میزان ترشح هورمون‌های استرس، ارتباط بالایی با سطح [طبقه] اجتماعی افراد دارد. آزمایشی روی میمون‌ها صورت گرفته که نشان می‌دهد هر چه یک میمون در توالی اجتماعیِ قبلیه‌اش پایین‌تر باشد، سطح هورمون‌های استرس در وی بسیار بالاست و همهٔ کاستی‌های مربوط به سلامتی (که بالاتر شمردیم) در آن‌ها دیده می‌شود. البته آزمایشی که روی میمون‌ها صورت گرفت یک استثنا هم دارد؛ نر ‌آلفا. نر آلفا (یعنی نری که بالاترین مرتبهٔ اجتماعی را دارد) هم سطح استرسش به اندازهٔ میمون‌های پایین‌ترین طبقه، بالاست. چرا؟ شاید به این دلیل که بیشتر وقتش را درگیر جنگیدن با سایر نرها (که قدرتش را تهدید می‌کنند) و حفظ شرکای جنسی‌اش (از سایر نرها) است؛ که کار پر استرسی‌ست. ما انسان‌ها اغلب اوقات فکر می‌کنیم که افراد طبقات بالاتر، استرس و دغدغهٔ بیشتری دارند، ولی تحقیقات نشان می‌دهند که معاونان بیشتر از رؤسا استرس دارند! اما این هم تمام ماجرا نیست!

استرس، میزان Displacement Aggression (= خشونت نابجایی؟ نزاع طبقاتی؟) را نیز افزایش می‌دهد. آزمایشی که روی میمون‌ها صورت گرفت، نشان داد که اگر میمون‌ها سطح استرس بالایی داشته باشند، با طبقات پایین‌تر از خود رفتار خصومت‌آمیز می‌کنند. 50٪ نزاع بین میمون‌ها در این دسته قرار می‌گیرد! و نکتهٔ جالب توجه‌تر این است که این روش کاراست! به این معنا که نزاع طبقاتی سطح استرس میمون‌ها را کاهش می‌دهد! هنگامی که رشد اقتصادی سیر معکوس به خود می‌گیرد، نرخ همسر آزاری و کودک آزاری افزایش قابل توجهی پیدا می‌کند.

7. خردسالی، کودکی و محیط اطراف ما

ما حتی پیش از این که متولد شویم، تحت تاثیر محیط اطرافمان هستیم. هنگامی که یک مادر باردار استرس می‌گیرد، نوزاد درون رحم نیز همان استرس را تجربه می‌کند و آن کودک، در هنگام بلوغ، مستعد اضطراب و افسردگی خواهد بود. حتی شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد مادرانی که هنگام قحطی باردار بوده‌اند، کودکانی را زاییده‌اند که نرخ چاقی، دیابت و اسکیزوفرنی در آن‌ها به شدت زیاد بوده. پس از زایمان نیز این تاثیر‌پذیری از محیط ادامه دارد و ما این مورد را در دههٔ پنجاه میلادی متوجه شده‌ایم؛ این که نوزاد، پس از تولد، به توجه، محبت و مراقبت هم نیاز دارد، نه صرفاً غذا و سرپناه.

ناملایمات دوران کودکی، اثرات منفیِ ماندگار و گوناگونی دارد. ناملایمات کودکی، طیف وسیعی از رخدادها را در بر می‌گیرد؛ مانند سوء استفاده، مورد بی‌توجهی قرار گرفتن، شاهد خشونت بودن و غیره. هر چه میزان این ناملایمات بیشتر، احتمال ابتلا به استرس مزمن و افسردگی هم بیشتر. [و دیدیم که استرس عملکرد کورتکس جلویی را دچار اختلال می‌کند و این یعنی افزایش برخوردهای ناگهانی و احساسی و افزایش خشونت.] البته توجه داشته باشید که اثر ناملایمات کودکی حتمی نیست؛ به این معنا که شما می‌توانید ناملایماتی را در کودکی تجربه کرده باشید ولی در مهار کردن استرس و خشونت عملکرد خوبی داشته باشید.

8. وَراژن‌شناسی: تاثیر محیط بر ژن انسان

در فرهنگ عامه‌پسندِ ما، ژن‌ها به نوعی با جبرگرایی مترادف‌اند؛ برای مثال، هنگامی که یک فرد باهوش یا زیبا می‌بینیم، می‌گوییم که هوشمندی و یا زیبایی در ژن آن‌هاست. اما آیا در واقعیت، این نسبت به این اندازه صفرویکی است؟ با این که بسیاری از خصلت‌های ما، مثل رنگ چشم، مو، پوست ما ریشه در ژن ما دارند، اما بسیاری از خصلت‌های دیگر ما ریشه در ژن ما ندارند، بلکه صرفاً از آن اثر می‌پذیرند. به عبارت بهتر، ژن‌های ما اثرگذارند، ولی تعیین‌کنندهٔ قطعی نیستند.

ژن‌های ما از رشته‌های طولانی DNA تشکیل شده‌اند. DNA ما همانند کدی‌ست که با چهار حرف A, G, T, C که به آن‌ها نوکلئوتید گفته می‌شود، نوشته شده و این کد همانند نقشه‌ایست که طریقهٔ تشکیل پروتئین‌ها را، که اجزاء اصلی سازندهٔ بدن ما هستند، نشان می‌دهد. پروتئین‌ها پوست، مو و اعضای بدن ما را تشکیل می‌دهند و نوروترنزمیترها و هورمون‌ها هم از پروتئین‌ها ساخته می‌شوند. DNA چگونه به پروتئین تبدیل می‌شود؟ به این صورت که بخش‌هایی از DNA به مولکول‌های کوچک‌تر و فرزتری به نام RNA کپی می‌شوند و این RNAها فرایند تبدیل به پروتئین را تسریع می‌کنند. اما سلول‌های ما از کجا می‌فهمند که کی و کجا را کپی کنند؟ نوع دیگری از پروتئین که به آن فاکتور رونویسی (Transcription Factor) گفته می‌شود، کل فرایند تشکیل پروتئین را تنظیم می‌کند. ما حدود 2600 فاکتور رونویسی داریم که به صورت یک کلید «خاموش/روشن» برای ژن‌های مشخص کار می‌کنند و با این کار، پروتئین‌های گوناگون تولید می‌شوند. [پیچیده شد! بار دیگر مرور می‌کنیم. DNAها به کمک RNAها و با کمک فاکتورهای رونویسی به پروتئین تبدیل می‌شوند.] اما چه چیزی فاکتورهای رونویسی را کنترل و تنظیم می‌کند؟ محیط! در نگاه اول باورنکردنی به نظر می‌رسد، ولی واقعیت امر این است که این که در چه محیط و چه شرایطی قرار می‌گیریم، بر پروسه‌های ژنتیکی ما تاثیر می‌گذارد.

فرهنگ عامه‌پسند همیشه به ما گفته که هر چیزی ژن مخصوص خودش را دارد، ولی دانش به ما می‌گوید که یک ژن، در شرایط مختلف می‌تواند اثرات مختلفی داشته باشد. برای مثال ژنی به نام 5HTT وجود دارد که وظیفه‌اش حذف سرتونین از سیناپس‌های ماست و به نظر می‌رسد که گونه‌ای از این ژن احتمال ابتلا به افسردگی را افزایش می‌دهد؛ اما (و این اما بسیار در بحث ما مهم است) فقط در انسان‌هایی که در کودکی و خردسالی آسیب روحی (trauma) دیده‌اند.

در بسیاری از موارد، صدها و هزاران ژن، به صورت هم‌زمان، بر یک خصلت به‌خصوص در ما (مانند قد) تاثیر می‌گذارند. ژن 5HTT نمونهٔ کمیابی از ژن‌هاییست که می‌توان اثر آن به صورت جداگانه و ایزوله شده مطالعه کرد.

لبّ کلام این بخش، این است که با این که ژن‌ها نقش کلیدی‌ای دارند، اما تمام ماجرا در ژنتیک ما خلاصه نمی‌شود و اثرات محیطی را هم باید در نظر گرفت.

9. ژن‌ها چگونه فرگشت می‌یابند؟ انتخاب طبیعی، انتخاب جنسی و زیست‌جامعه‌شناسی

حال بیایید یک قدم به عقب برگردیم؛ چه می‌شود که ما دسته‌ای از ژن‌ها را داریم و دسته‌ای دیگر را نه؟

دلیل نخست، انتخاب طبیعی‌ست که به آن «فرگشت ژنتیکی» هم گفته می‌شود. پروسهٔ انتخاب طبیعی را می‌توان با مثال معروف زرافه توضیح داد؛ به این صورت که زرافه‌هایی که گردن کوتاهی داشتند، نمی‌توانستند از برگ درختان تغذیه کنند و زودتر نابود می‌شدند. به همین علت گونه‌ای که گردن دراز‌تر (بخوانید =ژنِ گردنِ درازتر) داشته، پیروزِ نبردِ انتخاب طبیعی بوده.

دلیل دوم، انتخاب جنسی است. به این معنا که ممکن است چیزی نرها و ماده‌ها را به هم جذب کند که با انتخاب طبیعی در تضاد و تناقض باشد. برای مثال، پرهای طاووس؛ پرهای طاووس نر برای طاووس ماده جذابند، ولی آن را به طعمه‌ای آسان برای حیوانات درنده تبدیل می‌کند.

اما این دو دلیل، همهٔ ماجرا نیستند. رشتهٔ جدیدی از مطالعات با نام زیست‌جامعه‌شناسی، به ما می‌گوید که فرگشت ژن‌های ما تنها تحت تاثیر مسائل مادی و فیزیکی نیست، بلکه از خوی حیوانی ما هم تاثیر می‌پذیرد.

اولین نمونهٔ خوی حیوانی که مطالعه شده، با نام Competitive Infanticide شناخته می‌شود؛ ترجمه‌اش می‌شود نوزاد‌کشیِ رقابتی. میمون‌های دم‌بلند خاکستری به صورت گروهی و با روش «نر آلفا» زندگی می‌کنند. نر آلفا، که راس هرم قدرت در گروه است، به صورت میانگین 27 ماه در راس می‌ماند و پس از آن، نر دیگری که قدرت‌مند‌تر است جای او را می‌گیرد. حال تصور کنید که یک نر آلفا کنار زده شده و نر آلفای جدیدی بر سر کار آمده. هر نوزادی که در دور و برش می‌بیند متعلق به او نیست و ماده‌هایی هم که نوزاد به دنیا آورده‌اند، تخم‌گذاری نمی‌کنند. پس نر آلفای جدید دست به کشتار نوزادهایِ نر آلفای قبلی می‌زند. ماده‌هایی که به پرستاری از این نوزادها مشغول بودند، دوباره شروع به تخم‌گذاری می‌کنند و نر آلفای جدید، صاحب نوزادهایی جدید (که از خون خودش است) می‌شود. نوزادکشیِ رقابتی تا کنون در 119 گونهٔ دیگر هم مشاهده شده، مثل شیرها و اسب‌های آبی. حتی مشاهده شده که شامپانزه‌های ماده هم نوزاد‌های ماده‌های غریبه را می‌کشند. [اینجا شباهت قابل توجهی با آن چیزهایی که در ابتدای پادکست گفتم مشاهده می‌کنید!]

حال بیاییم به رفتار دیگری بپردازیم. از دیدگاه زیست‌جامعه‌شناسی گونه‌ها به دو دسته تقسیم می‌شوند: Pair-bonding (جفت‌پیوندی) و Tournament (رقابتی؟)

در حیوانات Pair-bonding، نر و ماده اکثراً تک‌همسرند و نر پس از به دنیا آمدن فرزندان از آن‌ها مراقبت می‌کند. اما در حیوانات Tournament، هر ماده تنها از فرزندان خودش مراقبت می‌کند و در کمال تعجب، تنها 5٪ از نرها تولید مثل می‌کنند! [چرا که نرهای قدرت‌مند مالک ماده‌ها هستند.]

در حیوانات Pair-bonding نر و ماده شباهت بسیار زیادی به هم دارند؛ سایز یکسان، وزن یکسان و ظاهر یکسان دارند. ولی در حیوانات Tournament نر و ماده اختلافات بسیاری در ظاهر دارند؛ نرها ابعاد بزرگ‌تری دارند و شباهت ظاهری‌شان به ماده‌ها کم است. برای مثال در شیرها اختلاف بین نر و ماده بسیار مشهود است درحالی که در قوها، تشخیص نر از ماده دشوار است. و نکته‌ای که جالب توجه است، این است که ما می‌توانیم از ظواهر حیوانات به اطلاعات عمیقی از شیوهٔ زندگی آن‌ها دست پیدا کنیم.

و این قضیه ما را به سوال اساسی [که احتمالاً در ذهن شما هم هست] می‌رساند: انسان‌ها Pair-bonding هستند یا Tournament؟ با نگاهی به فیزیک بدنی‌مان، مردان به صورت میانگین 10٪ بلند‌تر و 20٪ سنگین‌تر از زنان هستند. این بدان معناست که ما انسان‌ها به صورت کامل Pair-bonding نیستیم ولی اختلافمان به اندازهٔ حیوانات Tournament هم نیست. ما در جایی بین این دو قرار داریم. این امر شاید بتواند دلیل بسیاری از اختلافات ما انسان‌ها در روابط و ازدواج را توجیه کند.

10. «ما» در برابر «آن‌ها»

در بسیاری از گونه‌های حیوانی، الگوی مشخصی از تخاصم نسبت به غریبه‌ها وجود دارد. برای مثال شامپانزه‌ها و بابون‌ها گاهاً در برخورد با اعضای گروه‌های دیگر آن‌ها را می‌کشند. تاریخ ما انسان‌ها سرشار است از این مدل تقسیم‌کردن‌ها. برای مثال در فاجعهٔ هولوکاست، «آن‌ها» همان یهودیان و قبطی‌ها و دگرباشان و... بودند. اریک هافر (که جنبش‌های بزرگ را مورد بررسی قرار داده) دربارهٔ نازیسم گفته:

جنبش‌ها و انقلاب‌های بزرگ می‌توانند بدون اعتقاد به خدا و نیکی گسترش یابند، اما بدون اعتقاد به اهریمن هرگز.

چیزی که ناامید‌کننده‌ است، وجود پایه‌ای زیست‌شناختی برای سوگیری نژادی و جنسی‌ست. تحقیقات به ما نشان داده که هنگام دیدن چهرهٔ انسان‌ها از نژاد‌های دیگر، در عرض 50 میلی‌ثانیه، آمیگدالِ مغز ما فعال می‌شود. به صورت مشابهی مغز ما جنس مخالف و طبقات دیگر را هم به عنوان خطر در نظر می‌گیرد. همواره یک دسته «ما» در برابر «آن‌ها» قرار دارد.

روان‌شناسی به نام سوزان فیسک «مدل محتوای کلیشه (Stereotype content model)» را ابداع کرده که به زیبایی به ما نشان می‌دهد که ما دیگران را چگونه دسته‌بندی می‌کنیم. این مدل به ما می‌گوید که ما انسان‌ها را بر اساس دو ویژگی و بُعد تقسیم می‌کنیم: ملایمت (warmth) و رقابت (competence). ملایمت و گرمی یعنی این پرسش که «آیا این آدم‌ها به من ضرر می‌رسانند یا کمکم می‌کنند؟» و رقابت هم یعنی این پرسش که «این‌ها چقدر در رسیدن به چیزها موفق عمل می‌کنند؟»

با این اوصاف برخورد کلیشه‌ای ما با دیگران (همان «آن‌ها») در چهار دسته جای می‌گیرد. دستهٔ اول افرادی هستند که ملایمت چندانی ندارند ولی از نظر رقابت بسیار قوی‌اند؛ این‌ها همان افراد ثروت‌مند، یهودیان و چشم‌بادامی‌ها هستند. ما در برابر این افراد احساس «حسادت (envy)» می‌کنیم. دستهٔ دوم افرادی هستند که هم ملایمت کمی دارند هم رقابت کمی: مانند فقرا، انسان‌های بی‌خانمان. ما در برابر این افراد احساس «انزجار و نفرت (disgust)» داریم. دستهٔ سوم افرادی هستند که ملایمت بالایی دارند ولی از نظر رقابتی عقب‌اند؛ مانند کهن‌سالان و افراد ناتوان جسمی. ما در برابر این افراد احساس «ترحم (pity)» داریم. و دستهٔ چهارم افرادی هستند که هم ملایمت بالا و هم رقابت بالایی دارند، این افراد همان کسانی هستند که با عنوان «ما» می‌شناسیم. ما در برابر این افراد، احساس «افتخار (pride)» داریم.

هنگامی که تنفر، خصومت و خشونت بین دو یا چند گروه وجود دارد، به احتمال خیلی بالا تنها مقصر اصلی وجود احساس حسادت و نفرت است که از یک چیز ناشی می‌شود: نبود ملایمت. برای مثال در هنگام انقلاب فرهنگی چین که در دههٔ 60 میلادی رخ داد، طبقهٔ الیت روشن‌فکر، هنرمند و مذهبی در ملاء عام تحقیر می‌شدند و به سمت اردوگاه‌های کار اجباری فرستاده می‌شدند. یا در آلمان نازی، یهودیان مورد «حسادت» و «نفرت» بودند و بهانه هم مشکلات اقتصادی آلمان بود و کتاب «نبرد من» هیتلر.

هنگامی که با دشمنانمان رودررو می‌شویم، احساس «انزجار و نفرت» داریم. انزجار یعنی چه؟ انزجار احساسی است که هنگام فعال شدن بخش اینسولا (insula) حس می‌کنیم. هنگامی که غذای فاسد‌شده می‌خوریم و عکس انسان‌های معتاد و بی‌خانمان را می‌بینیم، غدهٔ اینسولای مغزمان فعال می‌شود. انزجار و نفرت می‌تواند توسط پروپاگاندیست‌ها هم مورد سوء استفاده قرار بگیرد؛ برای ساختن تفرقه، نفرت و خشونت علیه یک گروه خاص. [یک راه ساده برای این کار هم تشیبه انسان‌ها به حیوانات موزی‌ست. برای مثال، یهودیان به موش، اقلیت توتسیِ روهاندا به سوسک و فرانسوی‌ها به قورباغه تشبیه شده‌اند.]

بحث کتاب با این نکته به پایان می‌رسد: ما همان‌طور که می‌توانیم احساس نفرت و انزجار را علیه گروه‌های مختلف ایجاد کنیم، می‌توانیم احساس هم‌بستگی و محبت را هم در میان گروه‌ها ایجاد کنیم. روش‌های مختلفی برای این کار وجود دارد. برای مثال یک روش، فردی‌سازی (که ترجمهٔ نادرستی برای individuation می‌باشد) است. مردم «ما» را به عنوان مجموعه‌ای از افراد می‌بینند در حالی که «آن‌ها» را به عنوان یک هجمهٔ همگنِ خطرناک. [«اون‌ها همشون عین همن!» در برابر «آدما که همه مثل هم نیستن!»] برای مقابله با این قضیه، باید تمرین کنیم تا افرادِ گروه‌های دیگر را به صورت یک «شخصِ مجزا» ببینیم.

روش دیگری به نام «نظریهٔ تماس (Contact Theory)» هم وجود دارد که به ما می‌گوید که تماس درست و به‌موقع بین گروه‌های مختلف می‌تواند سوگیری‌های نژادی را کم‌رنگ‌تر کند. شرط کارکرد این قضیه (همان درست و به‌موقع بودن)، برخورد عادلانه و برابر با افراد هر دو گروه است. هم‌چنین این گروه‌ها نباید با هم رقابت داشته باشند، بلکه دست در دست هم برای رسیدن به یک هدف و خیر مشترک حرکت کنند. یک مطالعه در سال 2003 نشان داده که بازیکنان ورزش‌های تیمی (که هم افراد سفید‌پوست دارند و هم افراد سیاه‌پوست) سوگیری نژادی کمتری نسبت به بازیکنان ورزش‌های انفرادی (مانند شنا و دو) دارند.

حتی مواردی از مصالحه در وسط میدان جنگ هم گزارش شده، که معروف‌ترینش «صلح کریسمس 1914» در زمان جنگ جهانی اول است. هنگامی که سربازان آلمانی، فرانسوی و بریتانیایی، به صورت خودجوش تصمیم به صلح گرفتند، از سنگرهای یکدیگر رد شدند، جنازه‌های یکدیگر را تشییع کردند، غذا و یادگاری مبادله کردند، با هم سرود خواندند و با هم فوتبال بازی کردند.



این پایان خلاصهٔ کتاب بود. کتاب رفتار انسان را از دیدهای مختلفی مورد بررسی قرار داده. شاید بتوان یک نتیجه از این کتاب گرفت و این نتیجه چیزی نیست جز این که «انسان‌ها مستعد خشونت‌اند و چیزی که به آن می‌گوییم خوی حیوانی، در ما هم هست.» و عوامل محیطی، آموزش، ناملایمات شخصی (به ویژه در دوران کودکی)، رسانه‌ها و آداب و رسوم ما تاثیرات به‌سزایی بر این خشونت دارند. اینجاست که می‌بینیم یک اندیشهٔ ساده می‌تواند به کشتار میلیون‌ها انسان بینجامد. ولی این پایان ماجرا ما نیست.

ریتم صفر

چیزهایی که از این به بعد قصد گفتنشان را دارم، اثبات آکادمیک و علمی‌ای برایشان ندارم ولی چیزهایی هستند که عمیقاً به آن‌ها باور دارم. بگذارید با مثال شروع کنم. مارینا آبراموویچ یک پرفرومنس اکتور صرب است. او در سال 1974 پرفورمنسی به نام «ریتم صفر» را اجرا کرد که در آن به مدت شش ساعت همانند شیء‌ای بی‌حرکت در جای خود ایستاده بود و دیگران آزاد بودند هرکاری که می‌خواستند با او بکنند. او حتی 72 وسیله (مانند گل، آب، چاقو، سیم، زنجیر، تیغ و...) هم روی میز قرار داده بود. دیگران می‌توانستند به هر طریقی که شده هر کاری که می‌خواهند با او بکنند و او واکنشی نشان نخواهد داد و مسئولیت هر چیزی را می‌پذیرد. نکته‌ای که وجود داشت این بود که این ابزارها در دو دسته بودند، دسته‌ای از آن‌ها ابزارهای لذت بودند و دسته‌ای دیگر ابزارهای شکنجه. حتی یک اسلحهٔ پر نیز روی میز بود! تماشاگران با دادن یک رز یا یک بوسه آغاز کردند. آغاز این پرفورمنس بسیار عادی و رقیق بود. یکی او را چرخاند، یکی دستش را بلند کرد، یکی شروع به لمس اندام‌های بدنش کرد. تا این که در ساعت سوم، تیغ‌های همان رز را به شکمش فرو کرده بودند و همهٔ لباس‌هایش را با تیغ بریده بودند. در ساعت چهارم، همان تیغ‌ها شروع به بریدن پوستش کردند. یکی گردنش را با تیغ زخم کرده بود تا بتواند خونش را بمکد. تعرض‌های جنسی گوناگونی بر او صورت گرفت ولی او کماکان به نقش خودش ادامه می‌داد. در انتها اسلحهٔ پر به سمت سر مارینا نشانه رفته بود و او را مجبور کرده بودند تا با دستانش تفنگ را به سمت سرش نگه دارد. آبراموویچ بعدها گفت که اگر به خواست مخاطب بود، می‌توانستند او را بکشند. پس از شش ساعت که اجرا به اتمام رسید، مارینا شروع به راه رفتن کرد و همهٔ کسانی که در اطرافش بودند شروع به فرار کردند. او بعدها گفت هنگامی که به اتاقش در هتل برگشت دید که دسته‌ای از موهایش سفید شده‌اند.

چیزی که من به شخصه از این پرفورمنس برداشت می‌کنم این است: آدم‌ها به تدریج به چیزهای مختلف عادت می‌کنند. ما دوست داریم برای این که صلح ظاهریمان را حفظ کنیم، ناراحتی‌ها را تحمل کنیم. ما به دیدن اخبار بد مربوط به سوریه و افغانستان و ... عادت کرده‌ایم. شاید سوختن کلیسای نتردام جنجال زیادی بیافریند، ولی دیگر کسی دلش به حال کودکان افغان نمی‌سوزد. ما به چیزهای مختلف عادت می‌کنیم و درست در زمانی که انتظارش را نداریم، همان چیزها به «نُرم» تبدیل می‌شوند. یک بار اتفاق می‌افتد، دو بار اتفاق می‌افتد، باز هم اتفاق می‌افتد تا این که به آن عادت کنیم. ما موقعی که به چیزی عادت می‌کنیم دیگر حضورش را حس نمی‌کنیم. انسان‌ها موجوداتی تطبیق‌پذیرند و این عادت کردن هم جزوی از همین فرایند است. خوب و بد هم ندارد، ما به همه‌چیز عادت می‌کنیم. به چالش کشیدن خودمان و افکارمان وحشت‌ناک به نظر می‌رسد، پس سعی می‌کنیم در حاشیهٔ امنِ افکار ناقصمان پنهان شویم.

اگر بخواهم هم مطالب علمی گفته‌شده و هم مطالب ثانویهٔ خودم را در یک یا چند جمله خلاصه کنم، می‌شود این:

انسان‌ها بد می‌شوند، البته به تدریج. انسان‌ها عادت می‌کند حتی به ظلم.

احتمالاً این جواب سوالات من در ابتدای این قسمت بود.




موسیقی‌ای که در انتهای پادکست قرار داده شده، لالایی‌ای‌ست که کیهان کلهر [یک کرد] در اکتبر 2019، در رویال هال لندن، به کودکان جنگ‌زدهٔ سوری تقدیم کرد. و هنگامی که من [یک ترک] آن را شنیدم، به این فکر فرو رفتم که آیا روزی خواهد رسید که دیگر «ما» و «آن‌هایی» نباشد و همهٔ ما به یک اندازه «انسان» باشیم؟