نقش لیبرالیسم پسامدرن در امنیت ملی آمریکا

نقش لیبرالیسم پسامدرن در امنیت ملی آمریکا

نقش لیبرالیسم پسامدرن در امنیت ملی آمریکا
نقش لیبرالیسم پسامدرن در امنیت ملی آمریکا





مقدمه

لیبرالیسم مانند دیگر ایدئولوژی‌های مدرن، ابتدا به صورت پاسخ و راه حلی ضروری و طبیعی برای نیازها، خواست‌ها و کنش‌های اساسی انسان جدید، در یک برههٔ تاریخی کاملاً بدیع و ویژه، نمایان گردید. از این رو لیبرالیسم در آغاز، نظیر سایر مکاتب و جنبش‌های اجتماعی و سیاسی، فاقد هرگونه انسجام و سازگاری درونی بود و حتی می‌توان گفت: لیبرالیسم موءلفه ها و عناصر پراکنده و تکه پاره‌ای بود که به صورت نوشته‌هایی از سوی نویسندگان، فیلسوفان و روشنفکران مغرب زمین با گرایش‌ها و تمایلات کاملاً مختلف و از ابعاد متفاوت، از قرن هفدهم آغاز و با گذر از مراحل تکوینی و فراز و فرودها، ناکامی‌ها و پیروزی‌های بسیار در قرون هجدهم و نوزدهم، به قرن جنجالی و پرسروصدای بیستم رسید. حتی به اعتقاد برخی از صاحب نظران در پایان قرن بیستم نیز نمی‌توان به طور نهایی دربارهٔ این ایدئولوژی هم چنان زنده، فعال و پرتحرک در قالب رژیم‌های لیبرال دموکرات کنونی، داوری و قضاوت نمود، زیرا «هنوز آفتاب لیبرال دموکراسی غروب نکرده است... و ناقد لیبرال دموکراسی امروز از موقعیت «وقوف پس از وقوع» برخوردار نیست. (زیبا کلام، 1392) به طور کلی از دیدگاه منتقدین لیبرالیسم، نخست ذکر موءلفه های محوری لیبرالیسم که مانند رشته‌ای واحد همهٔ «لیبرالیسم‌ها» و لیبرال‌ها را به هم پیوند می زند، ضروری می‌نماید. مؤلفهٔ مهم، مرکزی و مشترک در تمام «لیبرالیسم‌ها»، اعم از لیبرالیسم قدیم و معاصر، نظریهٔفردگرایی یا «اندیوید آلیسم» است. از دیدگاه لیبرال‌ها، فرد از آن جهت که فرد است و بدون این که تعلق وی به گروه، نژاد، هویت، جامعه، حزب و جماعتی خاص مدنظر باشد، واجد حقوق و آزادی‌هایی است که باید از سوی «غیر» و عمدتاً «دولت» رعایت شود. دقیقاً از همین نقطه، نظریهٔ «تحدید اقتدار دولت» از سوی لیبرال‌ها بروز می‌یابد. در لیبرالیسم، از افراد در قبال اقتدار دولت و مداخلهٔ وی در زندگی خصوصی و حوزهٔ شخصی معیشت وی، دفاع می‌شود و فرد «اساساً و ذاتاً مالک شخص خویش یا توانایی‌های خویش تصور می‌گردد که از بابت آن‌ها هیچ دَینی به اجتماع ندارد. فرد نه به صورت بخشی از یک کل اجتماعی بزرگ‌تر، بلکه هم چون مالک خویشتن در نظر گرفته می‌شود... فرد تا آن جا که مالک شخص و توانایی‌های خویش است، آزاد می‌باشد.«(دیهمی، 1385) آزادی فرد و مالکیت خصوصی از درون فردگرایی بیرون می‌آید که نویسندگان لیبرالی؛ هم چون «لاک» در «دو رساله پیرامون دولت» و «جان استوارت میل» نیز در «دربارهٔ آزادی»، با مبانی معرفتی ویژهٔ خود آن را طرح و از مالکیت خصوصی در برابر مالکیت عمومی یا دولتی جانبداری کرده‌اند. به طور کلی در لیبرالیسم، آزادی فرد در کسب ثروت، سرمایهٔ اقتصادی، حفظ و مبادلهٔ آن به واسطهٔ اقتصاد بدون مداخلهٔ دولت و هم چنین آزادی عقیده و بیان آن در جامعه، از حقوق طبیعی یا قراردادی فرد شهروند محسوب می‌شود؛ این دو نوع آزادی ارتباط وثیقی به هم دارند. زیرا فرد هم چنان که مالک ثروت، سرمایه و امکانات خویش است، صاحب عقیده، فکر و اندیشهٔ خود نیز محسوب می‌شود. از نظر لاک افراد در جامعه به طور طبیعی و صرف نظر از وجود دولت، دارای حقوق و آزادی‌های معینی هستند و تنها وظیفهٔ دولت حفظ این حقوق است. پس از لاک «آدام اسمیت» نیز حقوق اقتصادی فرد را مطرح می‌کند و «منتسکیو» از پراکندگی قدرت سیاسی و تفکیک قوا و نظارت قوا بر یک دیگر سخن می‌گوید و هردو جنبه‌های نیرومندی را برای لیبرالیسم لاک می‌افزایند و آن را تقویت می‌کنند.
مدارا (تلورانس) و تحمل مخالف از دیگر عناصر محوری در تمام لیبرالیسم‌ها می‌باشد که دقیقاً با دیگر مبانی و موءلفه های لیبرالی سازگار و هماهنگ است. از نظر نویسندگان لیبرال اعم از لاک، استوارت میل، پوپر، هایک و راولز، گفت وگو با مخالف به جای ابراز خشونت با وی، و طرح اندیشه‌های طرفین به شیوه‌های آرام، مسالمت آمیز و عاری از خشم و خشونت، به کشف حقیقت کمک خواهد کرد، و تساهل و مدارا با مخالفان فکری و سیاسی، جامعه‌ای سرشار از صلح و امنیت را به ارمغان خواهد آورد. جامعه‌ای که در آن هر روز حقایق جدید و ابتکارها و نوآوری‌هایی از دل بحث‌ها و تعامل و اصطکاک اندیشه و عقاید بیرون خواهد آمد. البته مدارا و تحمل دولت‌های لیبرال نسبت به شهروندان خود و دولت‌های دیگر نیز از پایه‌های اصلی اندیشهٔ لیبرالی است که دست کم در قرن بیستم هیچ گونه وفاداری به این اصل اساسی دیده نمی‌شود و بیشتر جنگ‌ها، خشونت‌ها، استثمارها، استعمارها، خونریزی‌ها و کشتارها از سوی دولت‌های لیبرال به وقوع پیوسته است.

حال پس از اشاره‌ای گذرا به عناصر اصلی لیبرالیسم، طرح انتقادهای اساسی به لیبرالیسم آسان‌تر می‌نماید، زیرا بیشتر انتقادهای نظری و عملی به لیبرالیسم، ناظر به آن عناصر اصلی می‌باشد. نقد نظریهٔ «فردگرایی» تقریباً در میان همهٔ طیف‌های منتقد لیبرالیسم مشترک است، و از آنجا که «فردگرایی» جوهر لیبرالیسم محسوب می‌شود، تخریب آن، تخریب لیبرالیسم به حساب می‌آید. گروه‌ها و جریان‌های مختلف چپ، از سوسیالیست‌ها و مارکسیست‌های ارتدوکس گرفته تا سنت گرایان، محافظه کاران، جماعت گرایان، نئومارکسیست ها، سوسیال دموکرات‌ها، سوسیالیست‌های دیندار مسیحی و کاتولیک‌های مارکسیست، همگی به «فردگرایی» لیبرالیسم نظری انتقادی داشته‌اند.

پرسشی که بیشتر گروه‌های یادشده در برابر لیبرالیسم نهاده‌اند، این است که آزادی افراد در امور اقتصادی و سرمایه اندوزی بدون مداخلهٔ دولت تا چه اندازه به نفع همهٔ افراد و هماهنگ با آزادی‌های آنان است، و آیا افرادی که رقابت اقتصادی را از تولید و مصرف سرمایه آغاز می‌کنند، از فرصت و امکانات برابر و مساوی برخوردار هستند یا فاصلهٔ آنان فاصلهٔمیان دارای مطلق و ندار مطلق است؟ اگر آزادی‌های افراد در کسب، دادوستد، معامله و مبادلهٔ کالاهای اقتصادی مساوی و یکسان است، پس وجود این همه نابرابری و فقر و فاصلهٔ طبقاتی و بیداد سرمایه دارانه در جوامع زیر سلطهٔ رژیم‌های لیبرال، در طی تاریخ دویست سالهٔ آن‌ها، نشان دهندهٔ چیست؟ اساساً آمیختگی و ترکیب لیبرالیسم با نظام سرمایه داری بیانگر چیست؟

حقیقت امر این است که اگرچه لیبرالیسم زمینهٔ فکری دموکراسی و به لحاظ مفهوم فرهنگی و فلسفی، زمینهٔ اصلی اندیشه‌های دموکراتیک و برابری طلب بوده است، اما از نظر اقتصادی به نظام سرمایه داری نزدیک بوده و اغلب، ایدئولوژی احزاب و دولت‌هایی قرار گرفته که از اقتصاد بازار آزاد حمایت کرده و می‌کنند و آزادی سرمایه و ثروت فردی از قید و بند هر گونه محدودیت دولتی و غیر دولتی را مد نظر داشته و به صورت تلویحی به وجود نابرابری‌های اقتصادی در جوامع لیبرال صحه گذاشته است.

البته ناگفته نماند که در این خصوص، بین لیبرال‌ها فرق‌های عمده‌ای وجود دارد. لیبرال‌های چپی مانند «هارولد لاسکی» و «آر. اچ.تاونی»(Tawney) به آرمان برابری هم روی خوش نشان داده و منکر وجود تعارض میان برابری و آزادی شده‌اند. ولی در قرن بیستم، اکثر لیبرال‌های راست، مانند «فردریش فون هایک»3، «رابرت نوزیک»4، و «ملیتون فریدمن» برابری را مخل آزادی و غیر قابل جمع با آن می‌دانند. اینان عدالت اجتماعی را سراب دانسته و وجود برابری و مساوات را موجب پیدایش قدرت برتر و نابودی و سلب آزادی‌های افراد تصور می‌کنند.

ادبیات تحقیق

یکی از منتقدان سرشناس «نظریهٔ فردگرایی» لیبرالیسم «سی.بی.مکفرسون»، سوسیال دموکرات معروف است. او در این باب، کتاب معروفی را به نام «نظریهٔ سیاسی فردگرایی تملک طلبانه» ـ در سال 1962 ـ منتشر کرده است. مکفرسون، فردگرایی را در تاریخ لیبرالیسم، از «لاک» و «هابز» «دیوید هیوم» و آدام اسمیت تا «بنتام» و «جیمز میل» و استوارت میل ردیابی می‌کند و در مبنای فردگرایی، اندیشه‌های این لیبرال‌ها را می‌یابد و آن را «فردگرایی تملک طلبانه» که شکل دهندهٔ لیبرالیسم است، نام گذاری می‌کند. وی لیبرالیسم را به سبب دارا بودن این عنصر بسیار مهم، ناسازگار با دموکراسی می‌داند و در نتیجه نظریهٔ لیبرال دموکراسی را نظریه‌ای متناقض می‌بیند که همواره وزن لیبرالش از جنبهٔ دموکراسی آن سنگین‌تر بوده است.

به اعتقاد مکفرسون از قرن هفدهم به بعد در نگاه لیبرالیسم، دیدگاهی دربارهٔ انسان به وجود آمد که آدمی را ذاتاً مصرف کنندهٔ وسایل رفاهی دانسته و مالکیت فردی و انباشتن ثروت و دارایی به طور نامحدود را ارزشمندترین و عقلانی‌ترین صورت زندگی فرد در نظر گرفته است، و از همین مبنا است که سرمایه داری مصرف گرا در قرن بیستم واجد بیشترین بیداد، استثمار و نابرابری بوده است. در حالی که به نظر مکفرسون دیدگاه دموکراتیک و راستین دربارهٔ ذات انسان این است که افراد آدمی ذاتاً عمل کننده، آفرینشگر و خلاق هستند و در نظام‌های سیاسی، فرصت و آزادی برای شکوفایی استعدادها و امکانات درونی فرد باید بسیار فراخ و گسترده باشد تا انسانیت افراد بشر به مرحلهٔ تحقق و فعلیت برسد. مکفرسون خاطرنشان می‌سازد که رژیم‌های لیبرال دموکرات، به رغم ادعای خود، از دیدگاه دوم دربارهٔ ذات انسان غفلت کرده‌اند و بیشتر درکی لیبرالی و فردگرایانه را از فرد ذاتاً سودجو و تملک طلب ترویج نموده‌اند و از دیدگاه دوم که فرد انسانی را آزاد، صاحب اختیار، آفریننده و خلاق محسوب می‌کند، غافل مانده‌اند. در صورتی که همین دیدگاه دوم، مبنای دموکراسی واقعی و برابری خواه است.

دیگر منتقد چهرهٔ سرمایه داری فردگرا و مصرف گرای لیبرالیسم «هربرت مار کوزه» است. وی از نظریه پردازان تأثیر گذار «نظریهٔ انتقادی» مکتب فرانکفورت است که با نگارش کتاب معروف خود «انسان تک ساختی» (1964) و مقالهٔ«مدارای سرکوبگر»(1965) تندترین و تیزترین انتقادها را از نظام سرکوب کننده و یبدادگر سرمایه داری لیبرال ارائه داد و با مبانی مارکسیستی خویش، آزادی و مدارای مورد ادعای لیبرال‌ها در جوامع لیبرال را نه تنها نجات بخش و رهاننده ندانست، بلکه منکوب کننده و سرکوب کننده معرفی نمود که روح و روان فرد انسانی را بی آن که خود بداند، در زندان جامعهٔ سرمایه داری می‌فرساید.

لیبرالیسم در سنت غرب تا انتشار کتاب «نظریهٔ عدالت» (1971) «جان راولز» در تماس دائم با حاجات و اقتضائات زندگی اجتماعی و سیاسی انسان غربی بود و همواره اهتمام نویسندگان و نظریه پردازان آن، دردها و نیازهای عینی و واقعی جامعهٔ لیبرال بود. به همین دلیل نوشته‌ها و مطالبشان نیز ساده، همه فهم، شفاف و روشن بود، هر چند که از انسجام و نظم محکم منطقی برخوردار نبوده است. جان راولز لیبرالیسم را به طرف مباحث آکادمیک سوق داد و تمام مباحث و اصول پیشین لیبرالی، از جمله اقتصاد بازار، دموکراسی لیبرال و دولت رفاه باز توزیع کننده را با هم تلفیق کرد و در قالب نظریه‌ای سیستماتیک و یکپارچه و تا اندازه‌ای انتزاعی و ذهنی بیان نمود. راولز در کتاب «نظریهٔ عدالت» برای توافق طرفین قرارداد که افراد انسانی دارای منافع مغایر و متضاد هستند، یک «وضع نخستینی» ترسیم می‌کند که در آن همه در «حجاب و جهل» قرار دارند و «هیچ کس جایگاه خود را در اجتماع، وضعیت طبقاتی یا مقام و موقعیت‌های اجتماعی نمی‌شناسد... و نمی‌داند سهم او از موهبت‌ها و توانایی‌های طبیعی، هوش و قدرت و چیزهای دیگر چقدر است... طرف‌های قرارداد نمی‌دانند مفهومی که از خیر دارند، چیست و میل و رغبت روان شناختی خاصشان کدام است»

بدین ترتیب، راولز می‌خواهد با «حجاب جهل» رابطهٔ میان طرف‌های قرارداد را منصفانه نماید. به برکت «حجاب جهل»، طرف‌های قرارداد راولزی نه تنها از صفات خود که ممکن است قدرت ویژه‌ای در چانه زنی به آن‌ها بدهد بی خبرند، بلکه هم چنین از آنچه راولز آن را «مفهوم خیر» می‌نامد، هم بی خبر می‌باشند؛ به عبارت دیگر، آنان از اهداف و مقاصدی که می‌خواهند در زندگی دنبال کنند، بی اطلاع هستند، اما این بی خبری از اهداف و مقاصد، برای راولز مشکلی نمی‌آفریند، زیرا او این شرط و قید را که انگیزهٔ همهٔ طرف‌های قرارداد، بهره بردن و حداکثر برخورداری ممکن از «خیرهای اجتماعی بنیادین» است، پیش می‌نهد و از جملهٔ این «خیرهای اجتماعی بنیادین» حقوق و آزادی‌ها، قدرت و فرصت‌ها، درآمد و ثروت است.

اصول اساسی پست لیبرالیسم

لیبرالیسم پسا مدرن بر اصول ابتدایی لیبرالیسم صحه گذاشته و این بار بر هویت افراد بدون در نظر گرفتن هیچ چیز دیگر، تاکید دارد. در لیبرالیسم پسامدرن این انسان محوری و فرد گرایی است که بیش از هر چیز دیگر خود را نشان می‌دهد. بنابراین لیبرالیسم پسا مدرن نیز به چیزی جز آزادی انسان و بهره مندی اسنان از یک سری حقوق طبیعی صرفاً به دلیل انسان بودن تاکید ندارد. لیبرالیسم پسا مدرن انسان را موجودی دارای هویت می‌داند. از منظر این مکتب این هویت شامل عناصر مختلفی است که در نهایت تک تک انسان‌ها را از هم دیگر جدا ساخته و متمایز می‌سازد. لیبرالیسم پسا مدرن دیدگاهی تلورانس و روا دار به همه چیز دارد و هیچ چیزی را درست یا غلط نمی‌داند. نسبیتی که در لیبرالیسم پسا مدرن وجود دارد مثال زدنی است. تا آن جایی که بدیهیات را نیز معتقدند که نسبت به درک و شناخت هر انسان از آن می‌تواند معنا و ادراکی متفاوت داشته باشد. به نظر می‌رسد که لیبرالیسم پسا مدرن بیش ا زآن که یک فلسفه و اندیشه واحد باشد، یک اندیشه دائماً در حال تغییر و قائم به درک و بسط و توصیف و تعریف افراد است. لیبرالیسم پسا مدرن را می‌تواند حتی اندیشه خود شکننده نیز تعریف کرد چرا که موضوعی واحد در نظر این مکتب می‌تواند نتایج متفاوتی را سبب شود و صرفاً بستگی دارد که چه انسانی را از ورای ماجرا له آن نکاه کند.

بنابراین لیبرالیسم پسا مدرن را می‌توان لیبرالیسم قائم به شخص و دارای بیشترین آزادی در بین مکاتب نام برد. در همین باب جماعت گرایان همانند مکنتایر و والتر نظریه بی طرفی لیبرالی را معتقذنذ که به نتایج و پیامدهای سیاسی نا مطلوب انجامیدده است. نویسندگان جماعت گرا معتقدند که هویت وشخصیت فرد تا حدود زیادی از طریق اهداف و غایات وی شکل می‌گیرد. «مکفرسون» لیبرالیسم را بواسطهٔ «فردگرایی تملک طلبانه» ناسازگار با دموکراسی می‌داند و در نتیجه نظریهٔ لیبرال دموکراسی را نظریه‌ای متناقض می‌بیند.

منظور از هویت در لیبرالیسم پسا مدرن

مذهب هر فردی نمایش دهنده بخشی از هویت او است. هویت انسان‌ها بی شک از مذهبشان تأثیر می‌پذیرد. مذهبان باور قلبی و ملکه نفسانی است که انسان را هدایت می‌کند و به رفتار او سمت و سو می‌دهد.

نژاد دیگر مؤلفه تشکیل دهنده هویت افراد است. نژاد هر کس نمایش دهنده آبا و اجداد و فرهنگ گذشتگان وی می‌باشد. نژاد است که نشان می‌دهد که هر شخصی از چه ژنتیک و توان جسمی و روحی برخوردار است. نژاد جمعیت انسانی را از یکدیگر متمایز می‌سازد. نژاد هم به مانند مذهب مؤلفه‌ای است که در افراد اشتراک و افتراق ایجاد می‌کند.

زبان هر شخص نیز از دیگر عناصر هویت محسوب می‌شود. زبان تکلمی افراد نشان دهنده باورها و اعتقادات ان اشخاص است. زبان افراد می‌تواند عنصر وحدت آفرین باشد و هویت افراد را تعریف کند.

منطقه و وطن و زیست بوم انسان‌ها هم از دیگر عناصر تشکیل دهنده هویت افراد می‌باشد. این که در کدام محیط جغرافیایی انسان‌ها زیسته‌اند نشان دهنده ان است که دارای چه پیشینه و چه علایق و باورها و ارز شها و اداب و رسوم می‌باشند. انسان‌ها نسبت به عناصر هویتی خود همانند مذهب زبان زیست بوم و نژاد می‌توانند تعصباتی داشته باشند و بسیار حساس باشند.

دو عنصر اصلی در بحث هویت افراد عبارت است از رنگ پوست و جنسیت افراد، این که سیاه پوست باشد یا سفید پوست یا اینکه زن باشد یا مرد؟ این‌ها هم جزو عناصری هستند که شخصیت و هویت افراد را باز تعریف می کنمایند. هویت افراد در این شرایط در تاریخ تعاریف متفاوتی پیدا کرده است. مثلاً زنان به خانه داری و همسرداری و فرزند آوری و ... شناخته می‌شوند و یا سیاه پوستان به شهروندان درجه دوم و کارگران ارزان قیمت شناخته می‌شوند وبنابراین در نگاه لیبرالیسم پسا مدرن نیز تاکید بیشتر روی این دو مؤلفه است.

لیبرالیسم پسا مدرن می‌گوید اینکه سیاه پوست هستید یا سفید پوست بستگی به این دارد که چه چیزی در ذهن دارید ممکن است فردی رنگ پوستش سفید باشد ولی در ذهن خود باور به سیاه پوستی داشته باشد بناراین این فرد سیاه پوست است. و یا ممکن است مردی در ذهن خود، خود را زن تصور کند و این تصور است که حقیقت دارد و درست است. در لیبرالیسم پسامدرن تاکید روی این است که به سیاهان ظلم شده است و باید حقان ها را پس داد و همچنین مردان جنسیت ظالم و بدی هستند و زنان جنسیت بهتری دارند. می‌توان چنین برداشت کرد که اساساً لیبرالیسم پسا مدرن به دنبال شکستن چارچوب‌ها و بنیان‌ها می‌باشد و اساساً با هر بنیانی که در گذشته وجوود داشته است مخالفت می‌کند و معتقد است که باید تغییر پیدا کند.

لیبرالیسم پسا مدرن در امریکا

این مکتب در امریکا در سال‌های اخیر به شدت گسترده شده است و امریکاییان پذیرای این مکتب شده‌اند. صحبت‌های پوپولیستی همانند ظلم به سیاهان و یا ظلم تاریخی مردان به زنان همه و همه باعث شده است که طرفداران زیادی پیدا کنند. آمورش های مدارس و دانشگاهی در امریکا به سمت و سویی می‌رود که اندیشه‌های لیبرالیسم پسا مدرن را گسترش می‌دهد. انسان‌ها خوب و بد را نسبت به باور خود تعریف و معنا می‌کنند. انسان‌ها اساساً از روی اینکه چه کسی چه چیزی می‌گوید تصمیم نمی‌گیرند بلکه از روی اینکه چه چیزی من می‌شنوم و می‌فهمم تصمیم می‌گیرند. لیبرالیسم پسا مدرن باعث از هم گسیختگی بنیان‌ها می‌شود و دیگر اصول ثابتی وجود ندارد. این مکتب به هرج و مرج کشیده شدن را باعث می‌شود. تنها چیزی که ممکن است تا از به هرج و مرج رفتن جامعه جلوگیری کند، قانون است. به نظر می‌رسد که در اندیشه‌های لیبرالیسم پسا مدرن بعدها اینکه چه تفسیری از قانون شود هم متکی به فرد خواهد بود و بنابراین انحطاط و فروپاشی جامعه را سبب خواهد شد.

✍️ رامین نصیری - کارشناس ارشد مسائل سیاسی

جمع بندی و نتیجه گیری

لیبرالیسم پسامدرن از حیث این موضوع که رضایت انسان‌ها باعث می‌شود خوب است و موجب رضایت اجتماعی می‌شود. مثلاً فردی احساس می‌کند که باید کاری را انجام دهد اگر این کار با قانون مغایرتی نداشته باشد ازاد است که انجام بدهد و قضاوت نخواهد شد و در عین حال رضایت از خود را سبب خواهد شد. این رضایت افراد و اشخاص از خود در نهایت باعث می‌شود که رضایت اجتماعی به وجود بیایدو همچنین دیگر جنبش‌ها و انقلاب‌های اجتماعی به مانند گذشته اتفاق نخواهد افتاد چرا که هر فردی خود تصمیم می‌گیرد که چه چیزیدرست یا غلط است و دیگر این رهبران و اجتماعات نیستند که تتعریف کننده درست و غلط باشند بنابراین ثبات حاکمیتی را به وجود می‌آورد. هم چنین این مکتب باعث می‌شود که گناهان و اشتباهات به پای اشخاص نوشته شود و نه به پای ساختارها و سیستم‌ها بنابراین نیازی به تغییر ساختار و سیستم نیست بلکه افراد را باید تغییر داد بنابراین از این حیث‌ها لیبرالیسم پسا مدرن تقویت کننده امنیت ملی امریکا خواهد بود. اما از این جهت که ممکن است روزی قوانین هم قائم به اضخاص تفسیر شود و هرج و مرج به وجود بیاید و همچنین از این حیث که لیبرالیسم پسا مدرن کثرت گرایی را ترویج می‌کند و مخالف وحدت گرایی است و در نتیجه در مشکلات و بلایا، اجتماع و همبستگی را تهدید می‌کند، می‌تواند مخل و تهدید کننده امنیت ملی امریکا باشد. بنابراین لیبرالیسم پسا مدرن دارای جنبه‌های مثبت و منفی در امنیت ملی می‌باشد و در شرایطی می‌تواند مثبت باشد و در شرایطی می‌تواند منفی باشد.

✍️ رامین نصیری - کارشناس ارشد مسائل سیاسی

منابع

1. نظریهٔ لیبرال دموکراسی، اندرو لوین، ترجمهٔ سعید زیباکلام، ص 28 ـ 29.

2. نظریهٔ سیاسی فردگرایی تملک طلبانه، سی.بی. مکفرسون، ترجمه خشایار دیهمی، ص 3.

3. سراب عدالت اجتماعی، 1976.

4. آنارشی، دولت و اتوپیا 1974.

5. آزادی انتخاب، ترجمهٔ حسین حکیم زادهٔ جهرمی.

6. نظریهٔ عدالت، ص 12.

7. برای مجموعه‌ای این نسخ انتقادها و پاسخ‌ها لیبرال‌ها ـ مقاله «لیبرالیسم و جماعت گرای» دانیل شاپیرو، 1995، نیز به «منتقدان لیبرالیسم» ویراسته ماکیل سندل، ترجمهٔ آقای تدین.

✍️ رامین نصیری - کارشناس ارشد مسائل سیاسی