سربازان در تردید

چند روز پیش امتحان گوارش داشتم. امتحانم رو به قدری خراب کردم که شبش تو خونه صحرای محشر راه انداختم. از گریه و ناراحتی بگیر تا دعوا با بقیه و انداختن تقصیرها گردنشون.

هنوز هم از ناراحتی خارج نشدم، داشتم به پدرم می‌گفتم چرا فلان همکلاسیم همش نمره‌هاش خوب میشه؟ چرا من هر چی می‌خونم فایده نداره؟ اصلا من رو برای این رشته نساختن.

پدرم هم می‌گفت مهم اینه که آدم وظیفه‌اش رو انجام بده. اگه وظیفه‌ات رو انجام دادی فبها!

ولی با خودم فکر می‌کنم آیا واقعا من وظیفه‌ام رو انجام دادم؟

شما چی؟ فکر می‌کنید به نظر خودتون همیشه وظیفه‌تون رو انجام دادین؟

بیاید می‌خوام براتون یک قصه بگم. چشم‌هاتون رو ببندید و موقعیتی رو که میگم تصور کنید.

تصور کنید عضو نیروهای برون مرزی اطلاعات هستید و همراه یک فرمانده کله گنده و تعداد زیادی نیروی دیگه برای یک عملیات گسترده از کشور خارج شدید؛ ولی به صورت ناگهانی بهتون خبر میدن که به خاطر فساد سازمانی و فعالیت‌های فرمانده بر علیه فساد، دولت پشت فرمانده رو تو خاک غریبه خالی کرده و می‌گه حق نداری دیگه برگردی. در واقع بایکوت شدید.

ترس داره نه؟

بایکوت شدن تو کشور خودمون هم ترس داره چه برسه به خاک غریبه!

و داستان اونجایی ترسناک‌تر میشه که جاسوس‌هاتون بهتون خبر میدن لو رفتید و نیروهای امنیتی این کشور هم دنبالتون هستن و حتی برای پیدا کردنتون جایزه هم گذاشتن!‌
با این حال شما به شجاعت و درستی روش فرمانده تون اعتماد دارید و نمی‌تونید تنهاش بذارید.

صبر کن! اعتماد؟

نه دقیقا مشکل اصلی همین جاست که تردید مثل خوره به جون مغزتون افتاده و شما رو به چالش می‌کشه که از مسیری که داری میری مطمئنی؟ به نظرت ارزشش رو داره؟

تردید٬ بدترین بلای عالم برای سربازی است که در خط مقدم قرار دارد! حتی درد و مرضش، از اسارت و تکه تکه شدن هم بیشتر و سخت تر است.

کم کم متوجه می‌شید فقط شما نیستید که به این تردید مبتلا شدید، چون می‌بینید یک سری از نیروها یواشکی و به شکل های مختلف دارن فرار می‌کنن. حالا تو این شرایط تردید شما تشدید نمیشه؟

و از اون بدتر متوجه یک سری جاسوس دربین بچه های خودتون می‌شید که قصد سو به جان فرمانده دارند!

در کلیه نبردها، دو مسئله است که اگر میان نیروها بپیچد و شکل شایعه به خود بگیرد، جنگ را نرفته و نکرده، باخته ایم. این دو مسئله شامل حال همه ی نیروهای نظامی و اطلاعاتی می‌شود، خبر فرار نیروها و خبر ترور از درون!
یک نیروی نظامی یا حتی یک سرباز عادی فرار می‌کند، حتماً دلالت بر پدر سوختگی و بی اعتقادی‌اش به دین و قیامت و کافر یا ضد ولایت شدنش نیست! می‌تواند هزار دلیل دیگر داشته باشد.
شاید آنها که فرار کردند، مثل من هنوز درگیر تشخیص وظیفه و تکلیف بودند. شاید هیچ کدام از این دوره های بصیرتی، مقدماتی و تکمیلی نهادهای مذهبی، مردمی و انقلابی نتوانسته قانعشان کند! شاید قانع هم شده‌اند، اما هنوز رشته هایی از ترس مادرزادی در نهادشان مانده که حریفش نشده‌اند! شاید نتوانسته‌اند دل از زاروزندگیشان بکنند و هنوز برای آینده‌شان برنامه‌ها و آرزوها دارند! و هزار دلیل و علت دیگر.

از همه عجیب تر آرامش فرمانده است که شما را در حیرت فرو می‌برد! فرمانده ای که در مقابل بی‌وفایی نیروهایش می‌گوید:

دنیاس دیگه! اینام مردم دنیان! بنده های خدا گرفتارن! اما خدا کنه پشیمون نشن. خدا کنه گرفتاری و کاری مهمتر از ما داشته باشند؛ وگرنه خیلی پشیمون میشن؛ چون کسی که تو بحرانا از کسایی که دارن مقاومت می‌کنن حمایت نکنه و خودش رو به خواب بزنه، زیر لگد دشمنش از خواب بیدار میشه! لگد دشمن مثِ حرف و نصیحت و پیغوم و پسغوم ما نیست!»

حالا با همه این شرایط ناگهان در میان خیل نیروهای نظامی سپاه دشمن قرار می‌گیرید که چندین برابر شما هستند و یک دو دوتا چهارتای ساده هم شکست شما رو نشان میده.

شما اگر در این شرایط بودید چه می‌کردید؟

همکلاسیم میگفت روضه نمیرم. چون تو روضه فقط میخوان امام حسین رو هرچه بیشتر بیچاره نشون بدن!

یک جمله ای خوندم من رو یاد حرف همکلاسیم انداخت. می‌گفت چی شد که عاشورا به لب تشنه کشته شدن امام خلاصه شد؟ اصلا هدف عاشورا و امام این بود؟

عشایرها: «مگه شما کی هستین؟ چرا در به در شدین؟»
فرمانده: «چیزی از اوضاع به هم ریخته عالم نشنیدین؟ احتمالاً روحانی یا عالم محل زندگی تون جدیداً به کسی بدوبیراه نگفته؟!»
عشایرها: «نه! ما اون قدر عالم دیده نیستیم. دوسه تا روحانی‌م داریم که از بس آدمای خوبین اهل سیاست و دنیا و اخبار دنیا نیستن!»
فرمانده: «چطور آدمای خوبین که از اوضاع و احوال دنیا و تحلیل درست شرایطی که بهتون حاکمه آگاهتون نمی‌کنن و شما حتی نمی‌دونین خیر و شر و فتنه و ثواب رو چطور میشه تشخیص داد؟»
عشایر: «اما ما قبولشون داریم؛ چون از آدم خاصی حمایت نمی‌کنن و نماز و روزه و خمس و.... رو برامون می‌گن ما همین برامون کافیه، چیز اضافه تریم نمی‌خوایم!»
فرمانده:«خب، احکام خیلی مهمن ولی خودتونم می‌تونین کم کم یاد بگیرین ولی... بذارین این جوری بپرسم برا رفع شبهات، علماتون پاسخگو هستن یا فقط نصیحتتون می‌کنن؟»
عشایر به هم نگاه کردند و گفتند: «اکثراً نصیحتمون می‌کنند! از شبهات چیزی نمی‌گن!»
فرمانده: «برا اینکه حاکم و مسئول و نماینده بد و شیادی بهتون تسلط پیدا نکنه چی کار می‌کنن؟ راه رو بدون رودرواسی و محافظه کاری بهتون نشون می‌دن؟»
عشایر: «نه، اصلاً! حتی خودشونم معلوم نیست به کی رأی می‌دن! از کسی حرفی نمی‌زنن تا به جایگاه اجتماعی خودشون لطمه ای نخوره و پیش چشم گروه های مختلف بد نشن.»
فرمانده خیلی ناراحت شد. آثار خشم در صورتش موج می زد. بعد از کمی سکوت گفت: «خدا لعنت کنه اون عالم یا روحانی رو که بی خبرتون می‌ذاره فقط برا اینکه بد نشه و جلوی بقیه کم نیاره! خدا لعنت کنه اون عالم و باسوادی رو که باید شبهات مردم رو جواب بده ولی به خودش زحمت مطالعه و گفتن حقایق و دردا رو نمیده و شما و امثال شما رو رها کرده چطور می‌خوان فردای قیامت جواب جد و مادر ما رو بدن ؟!!!»


پروفایل یکی از بچه ها یک جمله قشنگی از شهید آوینی بود که من رو به فکر وا داشت.

کتاب همه نوکرها نوشته اقای حدادپور جهرمی یک کتاب رمانه که داستان کربلا از همان بدو حرکت امام رو نقل میکنه و از زبان یکی از یاران امامه که درنهایت از کربلا در روز عاشورا می‌گریزه.

کتاب با سناریویی بیان شده که انگار داستانی مربوط به عصر امروزیه و از ابتدای داستان مشخص نیست که داستان کربلاست.

با این شیوه نوشتار باعث درک بهتر کربلا و کربلاییان میشه و شاید یادآور همان جمله کل یوم عاشورا، کل عرض کربلا باشه.

واقعا در کربلای امروزی ما طرف درست تاریخ ایستاده ایم؟