طپش🫀

مرگ یعنی چه؟

صرفا منتظر جواب من نباش کمی به تعریف این کلمه فکر کن.

مرگـــــ.....

مرگــــ....

مرگـــ...

مرگــ..








مثلا مرگ می تواند به معنی زنده نبودن باشد.

تعریف بدی نیست،منطقی به نظر می رسد...

اما زنده؟زندگی؟؟!

حالا یک کلمه ی دیگر داریم.

زندگی یعنی چه؟!

زندگی یعنی زنده بودن؟

اما این تعریف که درست نیست،نمی توان از کلمات هم ریشه برای یک تعریف استفاده کرد.

پس زندگی را چطور معنا کنیم؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

شاید،بتوان گفت زندگی یعنی نفس کشیدن.

یا حتی کار کردن قلب یک انسان یعنی زنده است.

حداقل از نظر زیست شناسی که تعاریف درستی است نیست؟

اما چه کسی نفس میکشد؟قلب چه کسی کار می کند؟

کسی که نمرده است؟🤔

این که شد مصداق دُور،دور یعنی در تعریف الف از ب استفاده کنیم و در تعریف ب از الف...

دور از نظر منطقی محال است،اما تعریف ما اینطور از آب در آمد.

مرگ یعنی زنده نبودن و زندگی یعنی مرده نبودن؟


آخر فکرش را بکن،چطور می توان مرگ را از زندگی جدا کرد؟

مثلا اگر مرگ نبود اساسا زندگی معنا داشت؟سنگ را ببین،هر چیزی که نمیمیرد زندگی هم نمی کند،سنگ زنده نیست،کتاب زنده نیست،خاک هم،این ها نیاز های زندگان را ندارند و گویی نامیرایند...

و اگر زندگی نبود مرگ هم بی معنا میشد.


فکر کنم اگر ارسطو زنده بود برای قاعده ی دور یک استثنا قرار میداد و آن هم مرگ و زندگی بود...


اما صبر کن،فکر کنم از اول خطا کردیم،مرگ را اشتباه تعریف کردیم و تعریف زندگی هم اشتباه شد.

فکر کنم زندگی یعنی کسی تو را بخاطر داشته باشد،من زنده ام چون مادرم،پدرم،دوستانم،همسایه ی خانه ی قبلی مان و حتی تو مرا به یاد دارید.روزی که من میمیرم،هنوز هم عده ای مرا به یاد می آورند،پس از آن؟

یکی یکی میمیرند،تو میمیری،مادرم،پدرم،همسایه،فرزند همسایه و... همه میمیرند و اگر اثری از من در جهان نباشد روزی که دیگر کسی مرا نشناسد من واقعا مرده ام‌...


مثلا همسایه من را می شناسد،دختر کوچکش هم دو سه باری من را دیده اما دختر دختر او دیگر هیچ تصوری از حدیث علاقه بند نخواهد داشت.

چرا راه دور برویم؟وقتی یک نفر مادرش را از دست می دهد خودش را روی سنگ قبر می اندازد،بی هوش میشود،گریه اش بند نمی آید،بی قراری می کند اما سال بعد؟فقط گریه به یاد او و سال بعدش؟بغض و افسوس،ده سال بعد،دیگر آن داغ تازه نیست و مادرش آهسته آهسته میمیرد چرا که نوه و نبیره و نتیجه ها دیگر مادر مادر بزرگ را نمی شناسند...


من کسی را میشناسم که عده ای خواستند وقتی هنوز زنده است او را بکشند،می خواستند کاری کنند که دیگر کسی او را به یاد نیاورد،یک زنده ی مرده!

اما می دانید چه شد؟آن مَرد مُرد،مُرد و با مرگش نامیرا شد.

چه پارادوکس شگفت‌انگیزی!مرگی که باعث زندگی می شود...

آن مرد با مرگ خود همیشه در یاد ها ماند.

اگر از من بپرسی می گویم آن مرد از من هم زنده تر است،می دانی چرا؟

خوش بینانه اگر در نظر بگیریم دو سه هزار نفر در کل جهان مرا به یاد می آورند،حتی حالا که هنوز نفس میکشم،اما میلیون ها نفر هر سال به یاد او شیون می کنند میلیون ها نفری که هرگز او را ندیده اند.

داغ مادر این میلیون ها نفر که او را دیده اند و شناخته اند فراموش می شود اما داغ این مرد که قرن ها از مرگش می گذرد فراموش نمیشود.

این مرد با مرگ خود نامیرا شد،نامیرا به معنی واقعی کلمه...

کتاب نامیرا؛حکایت مردی که با مرگ خود نامیرا شد.

اثری از صادق کرمیار