از سر کشته خود می‌گذری همچون باد / چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد

زری عزیزم

زمان خیلی سریعتر از چیزی که فکرشو بکنیم داره میگذره‌. راست میگن بعد سی سالگی دیگه متوجه گذشت زمان نمیشی.

یه جورایی انگار از کنترلت خارج شده. مثل آتیشی که نمیتونی کاریش کنی و فقط باید بهش نگاه کنی تا هر چقدر دوست داره بسوزونه و خاموش بشه. یا ماشینی که تو سرازیری ترمز بریده و فقط باید منتظر بمونی ببینی به کجا میخوره، چنتا کله معلق میزنه و کجا آروم میگیره. گذر زندگی برای من الان به این شکله. چه اینکه دوری از تو هم باعث میشه توی یه چرخه‌ی تکرار بیهوده روزها بگذره و بیگاه بشه و با سوزها همراه بشه.



یاد روز اول عید افتادم. اون سالی که روز اول فروردین در کمال ناباوری همدیگه رو دیدیم. کیلومترها دورتر از جایی که تو زندگی میکنی. کیلومترها دورتر از جایی که من زندگی میکنم. در یک شهر بی طرف. در محال ترین شکل ممکن. در شدید ترین محدودیت های کرونایی.

خاصیت عشق و دیوونگی همینه. تو رو به جاهایی میبره که فکرشم نمیتونی کنی. تو شرایطی که حتی الانم که بهش فکر میکنی خنده داره.

جالب تر از مکان دیدارمون، فاصله زمانی واقعی و فاصله ایه که ذهنمون میبینه. وقتی بهش فکر میکنم انگار همین دو ماه پیش بود که اومدم اونجا. خلاف جهت مردمی که ار مسجد وارد شدن داخل شدم‌. بیرون که اومدم باهات تماس گرفتم و گفتی منتظر بمونم. دو ساعتی فکر کنم منتظر بودم‌ تا بیای. هوا بوی نویی داشت. بوی عید، بوی آجیل، بوی عید دیدنی.

باورم‌نمیشه نزدیک یک سال و نیم‌ از اون روز میگذره‌. یک سال و نیم خیلی زمانه.

سه سال پیش این‌موقع من مشهد بودم و با دختری راجع به ادبیات حرف میزدم. راجع به کار، راجع به اون شبی که یه تشی رو زیر گرفتیم.

بعد از سه سال اون دختر شده همه زندگیم و آرزوم. یادته بهت گفتم با هم میمونیم؟ منتظد بودی ببینی یک سال میشه یا نه. الان داریم میریم تو سه سال و من یقین دارم اگه مشکلی خارج ار اراده من و تو پیش نیاد تا آخرش با هم باشیم.

امیدوارم با هم باشیم ولی نه منتظر. بلکه در کنار هم

دوست دار تو علی


پ.ن ۱: حالا دیگه انقدر خودتو لوس نکن. بیا فدات شم?

پ.ن ۲: قرار بود راجع به یه چیز دیگه بنویسم‌ برات. الانم مجبورم عنوانو عوض کنم. چون جریان سیال ذهنم منو سمت حال و هوای دیگه برد?

پ.ن ۳: میدونی که چقدر دوستت دارم؟