امان از امیرعباس مشروطه خواه! (تجربه ی من از اسکیزوفرنی، قسمت نمیدونم چندم.)

کیسه خرید رو زمین گذاشت و به کمرش کش و قوسی داد و از توی جیب شلوارش یه مشت دستمال کاغذی بیرون آورد. لا به لای دستمال قیسی زردآلو بود. به دیوار آشپزخانه تکیه داد و مشغول خوردن قیسی ها شد. ازم پرسید:《امیر عباس رو میشناسی؟ همونی که سر جریان مشروطه کشته شد؛ تو خیابون دیدمش، داشت با خودش بلند بلند حرف میزد. یه چیزایی میگفت درباره گرم شدن کره رمین و این حرفا.》قیسی جویده شده رو قورت داد و یکی دیگه برداشت. نگاهی به بشقاب خالی غذا انداخت و گفت:《ناهار همین رو درست کردی؟》چیزی نگفتم. اینجور مواقع بهتره سکوت کنم.

برای خودش غذا کشید و نشست به خوردن و ادامه ی حرفش رو از سر گرفت:《زخم امیر عباس هنوز خونریزی داشت و عین خیالش نبود. همینجوری داشت میگفت و میگفت؛ راستی برات سلام رسوند.》جواب دادم که ممنونم. غذایش رو تموم کرد و دوباره رفت سراغ قیسی ها یکی دو دقیقه بعد آهی کشید و گفت:《 امان از دست این امیرعباس ها! منو بیشتر گیج میکنن. نبودنشون یه درده، بودنشون یه درد بزرگتر.》

آخرین قیسی رو خوردم و دستمال ها رو چپوندم توی جیبم، رفتم و جلوی آینه ایستادم. گیره ی مویم رو تنظیم کردم و رفتم که خرید ها رو جا به جا کنم و همزمان فکر میکردم: " امیرعباسی که به خاطر مشروطه کشته شد حالا باید نگران گرم شدن زمین باشه. همیشه یه سریا هستن که بیست و چهار ساعته نگرانن." نچ نچی کردم و ظرف های غذام رو توی سینک گذاشتم که پام به یه قیسی خورد و برای همیشه رفت زیر کابینت.