باید سخت تر تلاش کنم

از خودم به شدت ناراضی ام.خیلی توقعات از خودم دارم.اما اینکه بنویسم و نویسنده خوبی باشم،درصدر اونها قرار داره.خیلی توقعات هم دیگران از من دارند که بعضی از آن ها رو خودم به سرشون انداختم.مثل اینکه می خوام چاق بشم و کار کردن تو بیرون رو تجربه کنم و فنی رو یاد بگیرم.حالا بقیه انگار که چیزی بهشون میرسه و می خوان فاز دلسوزی و نصیحت به خودشون بگیرن،خواسته هام رو بهم یادآوری می کنن و سعی می کنن با جمله هایی مثل اینکه هیچ چیز نشد نداره و خودت رو دست کم نگیر،بهم انگیزه بدن.شاید علنا این حرف رو نزنن،اما کاملا مشخصه که کار نویسندگی من رو بیهوده و بی ارزش می دونن.دست و پا زدن الکی و کاری نه چندان سخت.چرا که نتیجه اش رو نمی تونن ببینن.نه تا وقتی که کسی بهم جایزه ای نده و مورد استقبال عموم قرار نگیرم.چیزهایی که اصلا ازشون خوشم نمیاد و خودم و کارم رو با این چیزها نمی سنجم.بهم میگن این سه روزی که خونه هستی رو می خوری و می خوابی و برو بیرون یه چیزی یاد بگیر که به دردت بخوره،که از بیکاری و تو خونه موندن بهتره.به من میگن که باید به فکر آینده ام باشم و زندگی کنم.انگار که حالا اینجوری نیستم و این کاررو نمی کنم.نمی دونن که چه قدر سر یک خودارضایی،یک کوچولو گشتن تو اینستا سر خودم غر می زنم و از خودم متنفر میشم.نمی دونن که امروز ده صفحه نوشتم و ده صفحه نوشتن و منتشر کردنش چه قدر سخت است.هرچند که ده تا یک صفحه ای باشه.