بیوگرافی من تو 200 تا کاراکتر جا نمیشه باید بشینیم یه چایی برات بریزم درست حسابی حرف بزنیم تا بفهمی کیم
تاسیان هر روزه
پری از بالم جدا میکنم،
خونی که گریسته ام را جوهر میکنم،
و به کلمات پناه میبرم.
آخرین سنگر این گنجشک، جایی که قیچی لای موهای رویا هایم انداخته ام...
سقفی به کوتاهی تابوت ساخته ام.
هر زمان که میگذرد، بحث با ذهنم بالا میگیرد، ما زن و شوهری هستیم که به هم خیانت میکنیم و از هم جدا نمیشویم.
شاید همه چیز از نیمکت های شهری شروع شد که دیگر کنارت جایی نبود و من در جست و جوی تو هیچگاه به خودم برنخوردم...
روز هایم از پی هم میگذرند، من ماندم در همان دیوار های ساکتی که حالا شاید خودم نیز یکی از آن ها شده ام و کولبری درد های واهی به امید قیمتی ناچیز میکنم.
همچنان افسردگی، این دوست ایام قدیم، به گرمی دست هایم را میفشارد.
دغدغه هایم پیر شدند و من هنوز در انتهای آن کوچه، در میان دستانت گم شده ام. آنجایی که سهمم آغوش بود نه آشوب.
نمیدانم کی این تاسیان هر روزه به پایان میرسد.
شاید بتوانم روزی تکه زمینی ناچیز از خوشحالی بخرم و از چیز هایی که یاد گرفته ام در زمینم بکارم،
امیدوارم باز هم خون درو نکنم...
شاید همه ما گم شده ایم ولی خوشا به حال آنان که فکر میکنند پیدا شده اند، ما که سهمی جز رنج از لذت و خوشی نبردیم.
روزی که لبخند به روز هایم میبارد را در هیچ تفکری نمیابم، هیچ کاری هم نمیکنم، جز فکر کردن، خیره شدن به دیوار و تلف کردن وقت و باز هم فکرکردن.
شاید جایی دیگر، وقتی در میان زباله های تاریخ میگردم، مغزی کم تر آشفته بیابم.
نمیدانم در حاشیه کدام کتاب، کدام موسیقی، کدام سخن، تحول را پیدا کنم...
نمیتوانم قبول کنم این رفتن را،
نه رفتن تو را، نه رفتن آرامشم را، نه رفتن جاری شدنم را...
#گنجشک
مطلبی دیگر از این انتشارات
استارباکس: جریانسازی در دنیای قهوه با قهوهساز کلاور
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ روسیه علیه اوکراین، درسهایی که روسها از تحریم ایران آموختند
مطلبی دیگر از این انتشارات
ندارمش،نمی خواهمش!