تعلق

فکر می‌کرد به هیچ جمعی تعلق نداشت. حضورش در هیچ جا معنا نداشت. می‌توانست به همه جمعها ملحق شود اما هیچ‌گاه عضو جمعی نمی‌شد. با خود فکر می‌کرد که چرا هیچوقت در دسته‌ای خاص و البته درست قرار نمی‌گرفت. تنها نبود اما تنهایی با او‌ معنا می‌گرفت. به آینده امیدی نداشت ولی برای بقا می‌جنگید. با خود می‌گفت اگر امروز دفتر زندگیم تمام شود قطعا قصه ناتمام است. ناتمام و ناعادلانه و ناجور. چیزی که آزارش می‌داد عمق تمام بدیهایی بود که مثل آبشار بر او فرو میریخت. هر چه دفترش قطورتر می‌شد خبری از روزهای خوب نبود. اگر تا به آخر همین طور نوشته شود بهتر نیست که همینجا داستان را متوقف کرد؟ منطقا بله اما تلاشی ضعیف در اعماق با صدایی خسته التماس برای تحمل می‌کند. “اندکی صبر کن شاید این دفتر به صحفات زیبایی برسد”

و اما رسید و تمام اینها با آمدن‌ تو تمام شد کاش زودتر می آمدی.