داستان جوجه رنگیها
باد مثل یک هیولای وحشی خودش را میکوبد به پنجره که داخل شود. از صدای زوزههایش مشخص است که چقدر عصبانیست. فکر کنم هوای خانه گرم باشد؛ من که انگار سرما رفته وسط استخوانهایم خانه کرده اما عرق میریزم. دوست داشتم حالا که بابا بیمارستان است همینطوری با لباس میرفتم زیر دوش آب گرم مینشستم تا سرما از جانم در بیاید.
از اتاق آجی "مهدیه" صدای پلاستیک میآید. حتما اگر خوردنی بود من را صدا میکرد؛ خودش همیشه میگوید: "ما فقط همدیگه رو داریم".
راست میگوید. مامان که همیشه مشغول کارهای خانه است و وقتی دو دقیقه هم بیکار میشود؛ کنترل تلویزیون را دستش میگیرد و دنبال نمیدانم چه برنامهای میگردد. اصلا تا حالا نشده یک بار بنشیند و به جز از درس و مدرسه یک کلمه با من صحبت کند. اگر هم یک بار حواسم نباشد و ظرفی بشکنم یا کارخرابی بکنم که دیگر واویلا، گوشم را چنان میکشد که انگار میخواهد به چوب رختی آویزانم کند و تا چند روز گوشم سرخ و داغ است. همهاش فکر میکنم بچههای دیگر هیچ کار اشتباهی نمیکنند.
صدای بچهها از داخل کوچه میآید که دارند "هفت سنگ" بازی میکنند. کاش میتوانستم بروم و من هم مثل آنها بازی کنم اما نکند آنها همه چیز را بدانند؟
کاشکی زودتر عید بشود. جوجه رنگی بخرم و خودم را با آنها سرگرم کنم. جوجهها هم انگار همیشه غصه میخورند. انگار آنها هم مادرشان ولشان کرده وسط این همه هیولا.
_"مهدی" شام چی درست کنم؟
_مامان نمیا؟
_نه امشبم بیمارستانه.
_هرچی خودت میخوری آجی.
فکر کنم آجی مهدیه هم از بابا میترسد. انگار او هم از بابا چندشش میشود.
کاش فردا صبح که مامان میآید؛ بگوید که بابا مرده. من فکر میکنم که اگر بمیرد دیگر مردم از هیچ چیز باخبر نمیشوند و کجکج نگاهم نمیکنند. من هم میتوانم بروم و با خیال راحت "هفت سنگ" و "تَبَرَک" و "رابط" بازی کنم. فکر کنم دیگر هیچکس هم نتواند به من زور بگوید نه الان و نه وقتی رفتم راهنمایی. هر وقت هم خواستم با خیال راحت میروم دستشویی مدرسه و خودم را خالی میکنم. اصلا اگر بابا نباشد؛ میشود زندگی کرد.
خوش به حال آنهایی که بابا ندارند.
روی تخت دراز میکشم و به نورِ قرمز چراغخواب که روی سقف افتاده نگاه میکنم. یک نیم دایره بزرگ که شبیه لبخند هیولاهاست. همهی ماجراهای گذشته مثل فیلمِ دورِ تند از جلوی چشمم رد میشود؛ چندشم میشود. پتو را روی سرم میکشم و مثل همیشه بیصدا گریه میکنم.
صبح با صدای گریه و زاری مامان از خواب پریدم؛ خدایا! یعنی میشود دعایم درگیر شده باشد؟
بدو بدو خودم را به راهرو رساندم؛ مامان جلوی درِ راهرو دستش را به دیوار گرفته بود و زار زار گریه میکرد و میگفت: " بی بزرگ شدیم".
به آجی مهدیه نگاه کردم؛ لبخند روی صورت هردومان نقش بست.
حالا دیگر خیالم راحت است که هیچکس دستش را به بدنم نمیمالد. اما اگر بقیه مردم بفهمند چه؟
دوباره سردم شده و الان است که شُرشُر عرق بریزم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
AI & HR هوش مصنوعی و نیروی انسانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمایی برای استخدام مدیر محصول
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا اخراج شدن تَهِ دنیاست ؟!