نویسنده "داستانهای گازدار 1و2 "؛ "یک ساعت رویایی"؛ "مشاغل مرتبط با خودرو" و...
زیر سایۀ درختان بلند اِزار
«به نام خداوند بخشنده و مهربان»
روز نوشت: زیر سایۀ درختان اِزار!
روایتی متفاوت از گلگشت خانوادگی بزرگِ جامعه مهندسین استان مازندران.
با سلام و عرض ادب؛
روز جمعه( ۲۴/ ۴/ ۱۴۰۱)، دومین گلگشت خانوادگی اعضای سازمان نظام مهندسی استان مازندران در سال جدید، به میزبانی کانون مهندسین شهرستان آمل برگزار گردید. تعداد قابل توجهی از مهندسین عضو سازمان نظام مهندسی استان، به اتفاق خانواده محترم شان، با ثبت نام قبلی و پرداخت مبلغ پنجاه هزار تومان ودیعه به ازای هر نفر، در این گلگشت شرکت کردند. زمان حرکت برای ما ساعت ۶:۳۰ صبح در مقابل ساختمان کانون مهندسین شهرستان بابل تعیین گردید. سه دستگاه مینیبوس و چند وسیله نقلیه شخصی.
مقصد؛ جنگل سرو چمان آمل.
تقریباً همه دوستان به وقت حضور یافتند. سفر یک روزه داخل استانی ما شروع شد. در میدان هزار سنگر آمل حدود ۳۰- ۴۰ دقیقه جهت همراه شدن عزیزان آملی به انتظار نشستیم. قرار بود از ابتدای ورودی جنگل پیاده روی صورت گیرد و بعد از پیمودنِ دو سه کیلومتر، جهت استراحت و صرف صبحانه توقف داشته باشیم. اما خوشبختانه در راند اول با استراحت مواجه شدیم و مستقیم تا پای سفره صبحانه را با ماشین پیمودیم! جمع قابل توجهی از شهرهای دیگر زیر درختان نشسته و جای گرفته بودند. در گوشهای از محل کارتن های مملو از پکیج صبحانه قرارداشت. در گوشۀ دیگر کتری های آب جوش آتشی مهیا بود. از آماری که سرگروهها برای گرفتن بسته ارائه می دادند معلوم شد که بیشترین تعداد شرکت کننده ها برای شهرستان بابل است. بر روی بسته اهدایی آرم سازمان نظام مهندسی استان مازندران؛ همایش سراسری گلگشت خانوادگی؛ جنگل سرو چمان آمل؛ دفتر نمایندگی آمل چاپ شده بود. درون این بسته، یک قرص نان لواش، یک عدد موز، یک ظرف پنیر خامه ای گِلا یکنفره، کیک دوقلوی کاکائویی، آب یک نفره و چای کیسه ای قرار داشت. یک عدد بلیط برای قرعه کشی و اهدای جوایز در انتهای برنامه همراه پکیج داده شد که شمارۀ منحصر به فردی داشت. به هنگام صرف صبحانه، خانم مسگرانِ کریمی(عضو عدل بدل سازمان)، تقریباً به تمام جمعها سرکشی و احوال پرسی کرد. حدود ساعت نه صبح راهنمای گروه دستور حرکت داد. هوا هم دیگه گرم شده بود. دسته جمعی از جادۀ ماشین رو اما خاکی به سمت بالای جنگل حرکت کردیم. چند بار تذکر داده شد که در دو ستون به موازات جاده حرکت کنیم اما استقبال نشد و هر کسی با اعضای خانواده، دوست یا همکار ش همگام و هم صحبت گردید. از آن گوشه یکی به مزاح گفت:
ساری؛ قائمشهر؛ بابل؛ حرکت!
یکی دیگر از بین جمعیت با خندۀ دلچسبی از خجالتش درآمد و گفت:
داری اشتباهی اعلام می کنی؛ باید بگویی بابل؛ قائمشهر؛ ساری؛ حرکت!
در مسیر راه به تناوب، ملاحظه شد که شاخه هایی از بوته های تمشک تا یک متر به داخل جاده سرک کشیده، به لباس و شال اعضایِ غافلِ گروه چنگ انداخته و همچون قلاب ماهیگیری گیرشان می انداختند. البته دانه هایی از تمشک رسیده برای پذیرایی داشتند! درختان انبوه و شاداب بودند و زیر پای آنها بوته ها و علف فراوان روییده بود. جنگل بِکر و سالم به نظر می رسید. بعضی از بوته های تمشک به دلیل طولانی شدن عدمِ باران خشکی زودهنگام گرفته بودند. تصمیم گرفتم از حاشیۀ جاده یک عصای چوبی تهیه کرده و شاخه های فضول و مزاحم مسیر را کنار بزنم تا راه برای سایر دوستان هموار شود. یک عدد چوب دستی برای همسرم تدارک دیدم که به دلیل سنگینی استقبال نکرد.
گفتم:
چیه؟ میترسی در دستانت اژدها گردد!؟
هر از چند گاهی یکی از دوستان خوانندۀ با ذوق با همراهی دوستِ دف زن دیگری، بالای تلی رفته و آواز محلی «آی ربابه جان، تِه بلاره » را سر می داد و جمع حاضر نیز همراهی می کردند. این اقدام فرصتی فراهم می کرد تا بقیۀ گروه خودشان را برسانند. یک عکاس حرفهای هم از صحنه ها در فرصت های مناسب عکس می گرفت. فردی که او را می شناخت گفت: عکاس دارای کارشناسی ارشد این رشتۀ هنری است.
بیش از دو ساعت مسیر شیبدار خاکی را پیمودیم. به حساب من سه چهار کیلومتری راهپیمایی کردیم. مقصد نهایی گروه در میانه جنگل زیر چند درخت بزرگ با شاخ و برگ وسیع بوده است. بین ساعت یازده تا یازده و نیم، خانوادۀ بزرگ سازمان نظام مهندسینِ شرکت کننده در این همایش، زیر سایۀ درختان « اِزار» یا همان آزاد جای و قرار گرفتند. نحوۀ نشستن اعضا، دلخواه و با توجه به زیر اندازها؛ هموار بودن زمین؛ فردی، گروهی، خانوادگی به شکل جمعی با پراکندگی نسبی همراه شد. در اطراف گروه موزیکال و مجری برنامه ورزشی- فرهنگی تجمع بیشر بود.
در کنار جاده و پای همین محل استقرار، چند ظرف آب خوری دام قرار داشت که با یک شیلنگ سیاه ۱۶ میلیمتری آب با دِبی تقریبی یک لیتر در دقیقه درون آن می ریخت. اکثر اعضای گروه از جمله خودم، دستی بر آن زدند و لبی به آن تر نمودند. بعضی هم ظرف خود را پر از آب نمودند. در تمام مسیر حرکت این تنها آب طبیعی بود که دیدیم.
گروه فرهنگی- ورزشی به کمک ابزار صوتی و موزیکال، طناب کلفت و بلند، دارت و دو عدد کلاه گیس زنانه و مردانه، با هنرنمایی یک مجری کاربلد، برنامه های سرگرم کننده همراه با اهدای جوایز ترتیب داده بودند. ابتدا مسابقه طناب کشی بین شهرهای بابل- ساری و قائمشهر- آمل، صورت گرفت. در طرفین طناب هفت مرد داوطلب قرار می گرفتند و با شمارش معکوس داور، زور آزمایی می کردند. در مرحلۀ اول تیم بابل و آمل حریفان خود را شکست دادند. در دور دوم، این تیم بابل بود که نتیجه را به میزبان واگذار کرد.
در بخش بانوان هم در کُلّ، دو تیم پنج نفره دو سر طناب را کشیدند که گروه سمت شمال جنگل، موفق شد تا نشانۀ بسته شده در میانۀ طناب را که یک تکه نایلون بود وارد زمین خود نماید و برنده شود.
کسانی که در مسابقۀ دارت ثبت نام کرده بودند، طبق نوبت به دارت آویزان شده در تنۀ درخت تیر انداختند. من که روی حصیر به کوله پشتی ام لم داده بودم و استراحت می کردم، ناگهان اسمم را برای پرتاب خواندند. جناب آقای آهنگر صدایم زد و گفت: من اسم تو را برای مسابقه نوشتم. بو دووو! اطلاعات درستی از نحوۀ امتیازات نداشتم. امکان پرتاب آزمایشی برای قِلِق گیری هم وجود نداشت. به سرعت برای پرتاب اقدام کردم. تیر اول به تنۀ درخت و پایین تر از هدف اصابت کرد. اما دو تیر دیگر به درون صفحۀ پیتزا مانندی کاشته شد! داور نمره مرا دوازده اعلام کرد. به تصور امتیاز نمره کلاسی گفتم:لااقل نمرۀ قبولی گرفتم، اشکالی نداره که برنده نشدم. خانمی که در کنارم ایستاده و نظاره گر مسابقه بود گفت: این طورهم نیست!
گفتم: حداکثر امتیاز مگر چند است؟
گفت: صد امتیاز.
گفتم: تا حالا بیشترین امتیاز چند بوده؟
گفت: صد هم داشتیم. من دیگر حرفی برای گفتن جز ترک صحنه مسابقه نداشتم.
یک مسابقۀ اره کاریِ موزیکال برای کودکان حاضر در همایش ترتیب داده بودند؛ به این صورت که بایستی با دست راست، دستِ چبِ شان را اره می کردند و با قطع شدن موزیک متوقف می شدند.
آقای مجری در بخش مسابقات خانوادگیِ بزرگسال هم، چند آقا و خانم را دعوت کرد تا در جایگاه قرار گیرند. به خانم کلاه گیسِ مردانه و به آقا کلاه گیسِ زنانه میداد تا بر روی سر بگذارند. آنگاه با توجه به طرح موضوع، آن دو نفر به اجرای نمایش می پرداختند. در پایانِ چند اجرا، بر اساس میزان تشویق حاضرین، زوجی که نمایش شان بهتر بود هدیه دریافت می کردند و مورد تشویق مجدد قرار می گرفتند. آقای مجری خودش به کمک یکی از آقایان، نمایش مشابه اجرا کرد که با استقبال و تشویق حاضرین همراه شد. یک بخش جذاب این برنامه های فرهنگی، پخش سرود «ای ایران ای مرز پر گهر ... بود.» تقریباً تمام حاضرین قیام کردند و به هم خوانی پرداختند. دو نفری هم از فرصت استفاده کرده به گاز زدنِ میوه مشغول شدند! این دفعه رو آبرو داری می کنم.
کوچکترین فرد حاضر در گلگشت که ماهان جونِ عزیز- نوۀ هیجده ماهۀ مهندس فرحی- بود جایزه ای تعلق گرفت. اطرافیان مشتاق باز کردن و دیدن هدیه بودند. یک چراغ ال ای دی پیشانی بند بود. طبق قرعه کشی به بیست نفر از شرکت کنندگان در این همایش هدایای مختلفِ ورزشی اهدا گردید که هیجان انگیز بود. از حواشی های جالب این قرعه کشی آن بود که اولین اسم به نام مجری برنامه و مراسم قرعه کشی درآمد. توزیع کنندۀ جایزه و چند تن از بچه هایی که قرعه را از کیسه برمی داشتند هم جزء این برندگان شدند. تعداد شماره های بالاتر از دویست بیشترین و زیر صد کمترین شانس را به خود اختصاص دادند. ریاست محترم سازمان هم در این گلگشت حضور داشت و به برخی از سؤالات اعضا در مسیر راهپیمایی پاسخ می داد. طبق اظهارات آقای مجری، آمدن جنابِ مهندس سفیدگر در این همایش قطعی نبود اما با درخواست و اصرار دخترش این حضور حاصل گردید. ما هم از این افتخار که نصیب ما شد خوشحالیم. ریاست محترم سازمان در یک خبر غیر رسمی به خودم، نوید تداوم این گلگشت های خانوادگی به سرعین اردبیل و مشهد مقدس تا پایان سال به صورت دوره ای و متناوب را داده اند.
برای نهار، با ساندویچ ژامبون مرغ که به صورت صنعتی بسته بندی شده بود از حاضرین پذیرایی شد. البته چای و آب جوش هم فراهم بوده است.
یکی از اشکالاتِ همایش به اعتقاد من، عدم قطع اجرای برنامه های سرگرمی هنگام اذان ظهر بود. اگر چه تعدادی از شرکت کنندگان خودشان انفرادی به انجام فریضه الهی پرداختند، ولی انتظار می رفت که دستگاه صوتی برای دقایقی قطع شود یا مرتبط با ظهر شرعی از یک عزیزی خوش صوت دعوت بعمل میآمد تا اذان بگوید و هدیه ای هم داده می شد. از سویی دیگر، کسانی که به دستشویی نیاز پیدا می کردند می بایست به پشت درختان و بوته ها پناه ببرند که این مشکل برای خانمها جدی تر بود. مهندس مهدی زاده با لباس محلی نمدی و دو تکه چوب، تقاضای اجرای برنامه رقص محلی را داشته است که آقای مجری ضمن عذرخواهی، این اجرا را مناسب جمع حاضر ندانستند. به همین دلیل من که نهی از منکر او را دیده بودم انتظار امر به معروفش را هم داشتم.
وقتی برای وضو گرفتن به کنار آب خوری رفتم، یک ماشین مزدا با آرم آتش نشانی با تعدادی کپسول اطفائ حریق را که در حاشیۀ خیابان دیدم خوشحال شدم.
از دیگر حواشی قابل بیان در این گلگشت خاطره انگیز ؛ چند گروه خانوادگی هم دانشگاهی و رفیق کنار هم نشسته بودیم. محمد آقا به یکی از دوستان ما گفت: چه بلایی سر همسرت آوردی که تمام دندانهای نیشش ریخته است؟ او در جواب این حکایت را مطرح کرد.« شخصی خرگوشی داشت که هویج زیاد میخورد، لذا دندانهای جلویش را کشید تا مجبور نشود زیاد هویج بخرد، اما نتیجه آن شد که مِن بعد به خرگوش آب هویج بدهد! حال حکایت من نیز همین است. ...»
دیگر آنکه؛ هنگام ناهار به جای آنکه بگویم ساندویج بامزه ای بود ولی با نوشابه یا دوغ بیشتر میچسبید، اشتباهاً گفتم: این نوشابه با دوغ بیشتر می چسبید! همه خندیدیم و مهندس وردی پور در ادامه گفت: یکی کسالتی و ناخوش احوالی داشت، دوست همراه به جای آنکه به او بگوید خودت را به بی خیالی بزن و محلش نگذار! اشتباه شما را کرد وگفت:خود را به مریضی بزن حالت خوب میشود!
در پایان برنامه به سمت توقفگاه ماشینها حرکت کردیم. پراکندگی در بین جمعیت بیشتر شد. بعضی ها میانبر را انتخاب کردند. شاید هم قضای حاجت داشتند. من و همسرم به اتفاق آقای آهنگر و خانم ایشان در حال برگشتن از روی جاده بودیم که در بین راه خواستم توقف کوتاهی داشته باشیم. به تعدادچهار نفرمان پرتقال تابستانی والنسیا در کوله داشتم. مناسب دیدم تا مصرف شود. در این بین یک چوب بلند در حاشیۀ جاده میان بوته ها نظرم را جلب کرد. گفتم هِی ی ی! این چوب برای چیدن گردوست، یکی اینجا قایمش کرده است. بعد که به درختان اطراف دقیق شدیم تعدادی درخت گردو ملاحظه کردیم. یکی از گردوها را چیدم و با سنگِ کنار خیابان شکستم. مغز سفیدی داشت که قابل خوردن بود. به خانمها گفتیم از جاده بروید. ما از میان بر به شما می رسیم. تعدادی گردو بچینیم تا سوغاتی این سفر باشد. از شما چه پنهان که هر کدام در ارتفاع دسترس ده پانزده عددی گردو چیدیم. در بین راه آقای آهنگر از گردوی باغ خود گفت و در پایان فقط چهار عدد - به تعداد اعضای خانواده اش- برداشت و بقیه را به ما داد. در کل سی و پنج عدد گردو به منزل بردم که تعدادی آفت زده بودند.( امیدوارم شفاف سازی مرا بپسندید!)
آنچه روایت شده است از دریچه نگاه این حقیر بوده که البته مثل خودم خالی از اِشکال نیست.
گرچه رضایت نسبی همکاران نظام مهندسی و اعضای خانوادۀ بزرگوارشان ملموس بوده و به همۀ عزیزانِ دست اندرکار، خداقوت و دستمریزاد باید گفت؛ اما می طلبد که در پایان هر گلگشت و همایشی نظر سنجی صورت گیرد تا ضعف های قابل حل برطرف گردد.
امید می رود این نوشته برای غایبین گلگشت، شرح ماوقع؛ برای حاضرین ثبت یک روز خاطره انگیز؛ برای دست اندرکاران، تجربۀ مفید در بهبود بخشی به شاخصها و استاندارهای گردشگری همراه داشته باشد. اِن شاءالله تعالی!
حسین فغانپور گنجی؛ عضو نظام مهندسی ساختمانِ استان مازندران.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رنجِ مدام
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات یک آپارتمان نشین از یک منطقه متراکم و یک کوچه متراکم تر
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا سازمان شما به XDR نیاز دارد؟