ساعت یک شب+گزارش

1400/04/18
1400/04/18

مرد‌ها به این شکل هستند که اکثرشون باید مشغول به کاری بشن تا بتونن ذهنشونو خالی کنن.

وقتی به حال و روز این روز‌هام نگاه می‌کنم، در عجب می‌مانم که چطور تونستم این بار سنگینو تحمل کنم.

روزی در کوچه پس کوچه‌های شهر چرخ می‌زدم و قصد داشتم هر طور شده جایی مشغول به کار شوم تا ذهن و جونم خسته بشن و کمی کمتر رنج بشکم، کمی شب‌ها بخوابم، کمی بیشتر بتوانم به مسائلی جز او فکر کنم.

شاید کمی همه‌چیز تغییر کند، نمی‌دانم...

تنها می‌خواهم تغییر کنم!

شاید معنای دقیق رشد این است؛ که تو برای تغییر اوضاع تقلا کنی.
از تو ممنونم؛ درس مهمی به من دادی.

گذشت و ساعت 22:00 به من زنگ زدند و گفتند بیا.
خوشحال شدم و از طرفی کمی استرس در خونم تزریق شد. می‌دانستم کاری که انتخاب کردم تمام وقتم را خواهد گرفت و دیگر آزادی به آن معنای گذشته برایم در دسترس نیست.



فروشنده یک سوپرمارکت شدن چگونه است؟ شما می‌دانید؟ اگر تجربه‌اش را ندارید حال برایتان شرح می‌دهم:
  • نکته‌ی اول آشنایی با محصولات سوپرمارکت هست، اینکه بدونی جایگاه هر محصول کجاست و اصلا مشتری چجور سوال‌هایی می‌پرسه و اینکه تو باید چه جوابی بدی از مهم‌ترین نکاته.
  • در ادامه نحوه‌ی راه‌انداختن خرید مشتریه که سوپری که من می‌رفتم چون خیلی همه‌چیز تموم بود، سیستم موجودی کالا(مثل انبار) داشت و خب این خیلی کار رو دقیق می‌کرد و نیازمند این بود که همه‌چیز ثبت بشه در سیستم(با اینکه سوپری اصلا بزرگی نبود).
  • خدای من اسنپ‌ها؛ این موجودات اعصاب خرد کن که به همراه سفارش از راه می‌رسند و تو همزمان باید همراه با راه‌انداختن خرید مشتری، سفارش آن‌ها رو هم رسیدگی کنی. اینجاست که میگی آخ غلط کردم این چه شغلیه... ولی بعد می‌فهمی هر شغلی سختی و راحتی خودشو داره و اصلا این طور نیست بشینی و بگی آخیش این هم شغل این هم پول. اگر هم هست، بی‌ارزشه و مطمئن باش اون پول زود از جیبت میره.
  • نکته‌ی آخر رو هم بگم تا بیش از این توی این بحث نمونیم، حساب کتاب کلی نسبت به دَخلی که اون شب زدی و مکتوب کردن همه‌ی اطلاعات و همچنین ساعت ورود و خروجت.
این هم از گزارش تجربه‌ی کاری من از سوپر مارکت که بسیار کوتاه تقدیم نگاهتون شد اما، این تمام ماجرا نیست و دعوت می‌کنم به خوندن ادامه‌ی متن(دل‌نوشته‌)‌ بپردازید.

آن شب دوستانم بر حسب اتفاق متوجه شدند که من می‌خواهم مشغول شوم و بروم سرکار هر طور شده و خب اونا بهترین دوستان من بودند و گفتند کی کارت تموم میشه و کجایی الان؟!

می‌دونی صدرا این اتفاق یعنی چی؟ یعنی دوستانی داری که می‌شناسنت و می‌دونن تو وقتی حالت خوب نیست، ممکنه خیلی سرد برخورد کنی، خیلی بی‌حوصله رد بشی از همه‌چی. مدل من اینه! بعضیا پرخاش می‌کنن، بعضیا داد می‌زنن... اونا فهمیدن من خوب نیستم و راستش منم پسر ساده و صادقی هستم و گفتم که دلیلش اینه و می‌خوام مشغول کنم خودمو هر جور شده تا جلوی آسیب‌هایی که ممکنه بهم وارد بشه توی این مدت رو بگیرم. در جواب خیلی کوتاه عمل کرد دوستم:

...(فحشم داد) و گفت: ساعت یک روبه‌رو سوپری منتظرت هستیم.

این برام با ارزش بود.

و بابت داشتن چنین دوست‌هایی احساس غرور می‌کنم. گاهی حس می‌کنم من مزد رفتاری که با آدما داشتم رو حالا دارم می‌گیرم، از طرف خیلی‌ها. چه اونایی که می‌دونن چمه و چه اونایی که نمی‌دونن.

می‌خوام بگم: خدایا شکرت :)

ساعت یک شد،

و اونا بیرون منتظر موندن حتی اومدن و یه نوشیدنی ازم خریدن(ایموجی خنده). و به صاحب کارم گفتن: من به درد این کار نمی‌خورم و ردم کنه برم(بازم خنده).

سوار ماشین که شدیم حس تلخ غربت می‌کردم. کسی که خیلی وقته توی یه جمعی نیست ولی اونا به یادشن. من اون لحظه چنین حسی داشتم. کمی با سکوت گذشت و گفتن: چته؟ آخه سوپری جای توعه؟ تو با اون مغزت سوپری میری چیکار کنی؟ حداقل برو کتاب‌فروشی، برو کافه، برو یه جایی که با روحیت بیشتر سازگار باشه. میدونیم سخته و میدونیم می‌خوای ذهنت مشغول باشه ولی شرمنده... نمیشه سوپری کار کنی. ما الان وظیفه داریم هدایتت کنیم خودت حالیت نیست چه تصمیمی می‌گیری.

دستی به سر کچلم کشیدم و گفتم: من خیلی خستم، می‌خوام بخوابم، آخرین خواب عمیقی که داشتمو یادم نمیاد. و خطاب به دوستم که رانندگی می‌کرد ادامه دادم و گفتم: منو بذار خونه لطفا.

گفت: به همین خیال باش.

رفتیم شام یه چیز به خوردم دادن و بعد رفتیم خونه‌ی دوستم و شب رو باهم گذروندیم و سه تایی کلی گفتیم و خندیدیم، هر چند دروغ چرا بخاطر اونا کمی مصنوعی هم خندیدم ولی، مهم این بود که بدونن من دارم تلاشمو می‌کنم.

""می‌دونی حتی توی این لحظات هم فکرم درگیر اونه، که آیا اونم می‌تونه با خودش بجنگه؟ نمی‌دونم اون به چی نیاز داره، ولی هر چی هست امیدوارم به رشدی که هر دوی ما بهش توجه داشتیم، دقت کنه و حواسش به خودش، به نوشته‌هاش و به طعم تلخ سکوت این روز‌هامون باشه. نمی‌خوام درباره‌ی او اینجا بنویسم. چون آزار می‌بینه. من باید نشون بدم قوی‌ام. به قول خودش "یقین دارم" که اونم همینو می‌خواد.""

صبح که بیدار شدم، به ساعت نگاه کردم و فهمیدم دو ساعت تونستم بخوابم و این خبر خوبی بود! از شش صبح تا هشت. خوابه بهم چسبیده بود هر چند زیر چشمام یه عقربی خط افتاده بود و این نشون از کوفتگی چشمامه که این مدت دیگه بهش عادت کردم.

صبحونه هم رفتیم جای شما خالی یک کافه درجه یک. اونجا هم خوش گذشت. دوستام می‌خواستن منو هر جور هست منصرف کنن از سرکار رفتن بخصوص سوپری و خب حرف‌هایی داشتن که شاید نیاز بود بشنوم. و تمام مدت دغدغه‌شون این بود که حواسم به خودم باشه. این مهم‌ترین نکته‌ای هست که این مدت باید بهش توجه داشته باشم.

وقتی برگشتم خونه، حس بهتری داشتم. اما...

یه فرقی با روزای قبل داشتم و اون داشتن انرژی برای تلاش دوباره و پیدا کردن شغلی جدید که حداقل بیشتر با روحیات من سازگار باشه.

و اتفاق افتاد.

نمیگم چی، چون هنوز قطعی نیست ولی دارم تلاشمو می‌کنم که از دستش ندم.

و در آخر

بازم خدایا شکرت

خیلی نیاز دارم به خدا
بخصوص این روزا

پایان

نوشته‌ای از
سید‌صدرا مبینی‌پور

پ.ن1: شاید اگر دوستام ساعت یک شب بخاطر من منتظرم نمی‌شدن، الان مسیر زندگیم خیلی متفاوت‌تر بود.
موفق و پیروز باشید.
یاحق
برای خواندن متن‌های من توصیه می‌کنم به نوشته‌های پنج ماه پیش من برگردید، در حال حاضر اکثر نوشته‌هایم برای درمان خودم هستند.
مثلِ این
https://vrgl.ir/uwcfZ