سرنوشت من

یه روزی می رسد که کسی من را کشف خواهد کرد.کسی که فکر می کند لیاقت جایگاهی که دارد را ندارد.آرزو می کند که نبوغ من را داشت.اما فقط یک آدم دانشگاهی و عامه پسندی است که توانسته توجه بقیه را جلب کند.با وجود تمام شهرت و شاید پولی که نصیبش شده است،احساس نارضایتی می کند.زیرا خودش را با بزرگان حوزه خودش مقایسه می کند و فکر می کند که من کجا و آن ها کجا.حاضر بود بتواند یک اثری مثل آن ها بنویسد،اما یک مقدار از شهرت حالایش را نداشت.اما نمی تواند.بخواهد هم نمی تواند.زیرا او برای این کار ساخته شده است.سپس با من آشنا می شود و نبوغم را ستایش می کند.هرچند که خودش از آن برخوردار نباشد،اما می تواند آن را بشناسد.تعجب می کند که چرا من آنقدر گمنامم و سپس می فهمد که این طبیعت نبوغ است.که اتفاقا مورد بی توجهی واقع می شود.به این نتیجه می رسد که رسالتش این است که من را به بقیه معرفی کند و بشناساند.زیرا او زبان آن ها را بهتر می فهمد و بهتر می تواند با آن ها ارتباط برقرار کند.این آدم،یک آدم جالبی است.مثل این است که بخواهد بین یک آدم فضایی و انسان ارتباط برقرار کند.اما با این حرف آن ها را خیلی حساب کرده ام.درواقع می توانم بگویم مثل این است که سعی می کند بین یک انسان و حیوان ارتباط برقرار کند."انسان دانا در میان مردمان چنان می گذرد که در میان جانوران"نیچه.هرچند که با این کار اعتبار من را به جیب خودش می ریزد،اما ایرادی نداره.من بهش احتیاجی ندارم.مهم توجه به نوشته هامه،نه خودم.که این اتفاق بعد از مرگم هم می تواند بیفتد،بدون حضور من.اما تهش قرار است که یک عده منتقد را سرگرم کند و یک عده روشنفکر هم باهاش پز دهند و در نهایت در موزه برای نمایش بگذارند.