هرچیزی میتواند در لحظه تغییر کند، ناگهان و برای همیشه...
سرگذشت من
با اینکه هیچوقت علاقهای نداشتم کسی در جریان جزئیات زندگیم قرار بگیره، اما این مطلب رو مینویسم نه برای آه و ناله و شکایت! مینویسم شاید روزنهی امیدی ایجاد کنم توی دل کسی که سرنوشت مشابهی رو داره زندگی میکنه، پس ممنون میشم بدون قضاوت بخونید.
کودکی
دوران ابتدایی گذشت، البته نه خیلی سریع! به همراه کوهی از مشقهای شبانهی طولانی و شیفتی بودن کلاسها و انگشتان پینه بستهی ظریف و کوچکی که تاب اینهمه تکلیف رو نداشت. همیشه نمراتم بالا بود با انگیزه درس میخوندم، حتی با وجود دعواهای والدینم که سر بزنگاه امتحانات دی و خرداد ماه شروع میشد! برادر بزرگترم همیشه بهم میگفت اگه میخوای آیندهی بهتری داشته باشی به درس خوندن ادامه بده و به دعواهاشون اهمیتی نده. منم میرفتم توی تنها اتاق خونمون درو روی خودم میبستم، رویاهامو مرور میکردم که به من میگفتن: "دختر تو لایق بهترینها هستی!" و بعدش مشغول درس خوندن میشدم. همیشه معدلم بالای 19 بود تا اول دبیرستان که زندگی پر فراز و نشیب من با چند اتفاق ناگوار همراه شد ... .
مهاجرت
یه شبه مهاجرت کردیم به یه شهر دیگه و توی یکی از شهرکهای اطرافش ساکن شدیم. برای دبیرستان مجبور بودم مسافت ۲۳ کیلومتر رو سوار بر اتوبوس طی کنم تا به مدرسهای که مثلا جزء مدارس برتر بود برسم. سالهای دوم و سوم دبیرستان رو با نمرات ناپئونی که چه عرض کنم فقط برای اینکه دبیرستان رو تموم کنم ادامه دادم. برای منی که آرزوهای بزرگ داشتم و درس خون بودم مثل یه کابوس بود که با جبر داشتم درونش زندگی میکردم، اما خوشحال بودم که دایی جانم همیشه با راهنماییها و انگیزه دادنهای به موقعش به من امید میداد. وسط این کابوس اتفاق سیاه تری افتاد، داییم رو از دست دادم. حس کردم بهترین تکیه گاهم رو از دست دادم. برای منی که حضور پدر رو در خانه حس نکرده بودم، دایی جان بهترین تکیه گاه بود. ?
حسرت
خلاصه به هر سختی بود دبیرستان رو با معدل ۱۲ تمام کردم وقتی وارد پیش دانشگاهی شدم مادربزرگم رو که تحمل دوری نور چشمی فامیل رو نداشت هم یکسال بعدش به رحمت خدا رفت. در همین حین پدرم هم ورشکست شد. میدونم خیلی همه چیز سیاه شد ولی صبور باشید. با هر سختی بود کنکور رو دادم همه میگفتن باید بری رشتههای پیرا پزشکی، پرستاری و ... رو ادامه بدی، غافل از اینکه من روانم نابود شده بود و طاقت ادامه دادن نداشتم. بنابراین تصمیم گرفتم تا بیخیال رشتهی تجربی که برام انتخاب کرده بودن بشم و یه بار توی زندگیم خودم تصمیم بگیرم. پس مشغول به خوندن و کنکور زبان انگلیسی شدم. کنکور رو دادم و قبول شدم اما متاسفانه پولی برای فرستادن من به دانشگاه وجود نداشت! نمیتونستم از خواستم بگذرم. توی همون زمان خدا خواست و ما از شهرک که در حومه قرار داشت به شهر کوچ کردیم. هم خوشحال بودم وهم ناراحت، تصمیم گرفتم تا یکسال مرخصی بگیرم و هزینهی تحصیلم رو خودم فراهم کنم. به اولین مصاحبههای کاری با اون سن کم که میرفتم همه میگفتن یه دختر ۱۸ ساله الان نباید کار کنه باید درس بخونه! مهارتی جز یه دیپلم درجه ۲ کامپیوتر و اندک دانش زبان نداشتم. در بهترین شرایط بهم میگفتن سنتون خیلی کمه و توی همهی مصاحبهها رد میشدم و گاها با بعضی از انسانها که بنظرم حیف گفتن صفت انسان برای اونهاست مواجه میشدم که پیشنهادات بیشرمانه بهم میدادن. خیلی دلسرد و ناامید شده بودم که شغلی برام فراهم نمیشه تا اینکه توی یه لباس فروشی مشغول به کار شدم، بعنوان فروشنده و صندوق دار. هم خوشحال بودم از استقلال مالی و هم وقتی صبحها وارد اتوبوس میشدم برای رفتن به محل کارم، با دانشجوها که در مورد کلاسها و اساتیدشون صحبت میکردن برخورد میکردم و یه بغض عجیبی توی گلوم بود ولی همش با خودم میگفتم این هم میگذره... خلاصه حدود یکسال و نیم که توی فروشگاه کار کردم و پول جمع کردم، سال ۹۰ ثبت نامم رو کامل کردم. فقط خدا میدونه من چه حالی داشتم.
دانشگاه
از اینکه قراره برم و در کلاسها شرکت کنم نمیدونید چقدر خوشحال بودم. زندگی سلام!! رویایه زیبای من نمیدونی چقدر برات تلاش کردم. دیگه هم کار میکردم و هم درس میخوندم، توی فروشگاه بودم هنوز. گاها ساعت ۹ شب میرسیدم خونه، از شدت خستگی فقط دلم میخواست بخوابم حتی بدون شام. و گاها مجبور میشدم بخاطر انجام تکالیفم بیشتر بیدار بمونم ولی این خستگی شدیدا برام خوشایند بود چون داشتم مسیر مورد علاقم رو طی میکردم. کمکم از فروشگاه در اومدم و به برخی موسسات زبان سر میزدم برای کار کردن. گاها به اون روزها که فکر میکنم و مصاحبههایی که میدادم خودم خندم میگیره. اولین مصاحبم رو یادمه اینقدر گاف دادم برای صحبت کردن و از چهرهی اون مصاحبهگر طفلک مشخص بود داره به زور منو تحمل میکنه! بخاطر دامنه واژگان اندک و گرامر فجیعی که داشتم. با خودم فکر کردم باید کلاس زبان خارج از حوزهی دانشگاه برم. ادامهی کلاس زبانی که بخاطر مسائل مالی رها شده بود. ولی گفتم اینبار دیگه خودم هستم اجازه نمیدم این اتفاق دوباره پیش بیاد. شروع کردم دوباره شرکت کنم توی کلاس، چند موسسه عوض کردم تا به یه مدرس و آموزشگاه خیلی خوبی رسیدم.
راست میگن هر چی پول بدی آش میخوری! همینطورم بود هزینهی کلاسم یه مقدار بیشتر بود ولی از استاد و موسسه بسیار راضی بودم و دوره رو تقریبا فشرده تر گذروندم. یادش بخیر یه استاد خوبی داشتیم همیشه میگفت: "بچه ها هزینه ایی که دارید برای کلاس زبان میکنید یه روز خیلی بیشتر بهتون برمیگرده پس براش کم نذارید بهترین اساتید رو انتخاب کنید.الان مثل یه کشاورزی هستید که در حال کاشت گندمه یه روزی اون رو برداشت میکنید، پس مواظب کیفیت بذرتون باشید." منم گوش کردم و بحق نتیجه گرفتم. کمی بعد از رفتن به کلاسها دوست داشتم تدریس رو شروع کنم ولی خب اکثرا سابقهی کار میخواستن، بعضی موسسات هم که مشغول میشدم کلاس کم میدادن و بعد از یه ترم که معادل دو ماه بود یه چک میدادن برای حدود یه ماه بعدش با مبلغ ناچیز، بعضی هم میگفتن باید قرارداد ببندی با یه مبلغ بسیار کم و قوانین بسیار سخت گیرانه و بعد از یه ترم آزمایشی پول رو نداده عذرت رو میخواستن، بعضی هم که بعد از یه ترم میگفتن باید روی خوش بیشتری به مدیر موسسه که آقا باشن نشون بدی تا مبلغ بیشتری بگیری و حتی یبار خود مدیریت گفت با من صمیمیتر باش تا سوپروایزرت کنم! این دیگه نهایت بیشرمی بود پیرمردِ... از اونجا هم زدم بیرون و مصممتر دنبال کار گشتم، جاییکه قدرم رو بدونن.
تدریس
دانشگاهم تموم شده بود، مدتی معلم خصوصی تعدادی بچه شدم که طفلکیا فرزند طلاق بودن و درسهاشون بشدت بد بود. بعد از اندک مدتی شوق دوبارهی درس خوندن در این بچهها پدیدار شد، خودم بیشتر ذوق پیشرفتشون رو میکردم. توی همون بازه یه موسسه که مدیرش یه خانم بود رو پیدا کردم اتفاقی و با یه مبلغ مناسبتر مشغول به کار شدم. کار توی اون موسسه رو خیلی دوست داشتم. حس راحتی، حقوق مناسب، و یه جای عالی برای بدست آوردن سابقهی کار. بلافاصله بعدش یه خیریه رو یکی از دوستان دوره دانشگاهم معرفی کرد. حقوقش بیشتر، امنیت و تعداد کلاسهاش هم بینهایت بود انگار دیگه خود خودش بود سرویس رایگان، تدریس به بچههای روستایی بود. شاگردان زیاد، حقوق مناسب، خیلی خوب بود چون آزادی داشتم تا کتب خارج از محدودهی کلاس با بچهها کار کنم. تا هر آنچه توی شهر بابتش محدودیت داشتم رو اونجا بتونم ممکن کنم. بعضی از روستاها بچهها بشدت با انگیزه و قدردان امکانات داده شده و با استعداد بودن. برای بعضی هم بدلیل اینکه آنچنان فرهنگسازی نشده بود تمایل زیادی نشان نمیدادن. من تمام تلاشم رو میکردم تا بهشون نشون بدم چیزی از بقیه کم ندارن و میتونن فقط با تلاش به آرزوهاشون برسن و آیندهی خودشون رو تضمین کنن. با مدل افراد مختلفی آشنا شدم. جالب بود، اینکه برام دعا میکردن از همش جذابتر بود و قلبم رو راضی میکرد.
بعد از حدود ۳ یا ۴ سال کار در اون بخشها و گذشتن از فراز و نشیبهای زیاد، در آگهی با یه گالری که توی کار فروش تابلوهای مینیاتور به توریستها بود آشنا شدم و استخدام اونجا شدم. فضای جذاب گالری با اون تابلوها با طرحهای عصر صفوی امید به زندگی رو در هر بیجانی زنده میکرد چه برسه به روح آدمی... اتفاقی همکارم همکلاسی دانشگاه در رشته مترجمی بود. کار دنیا برام عجیبه، برامون اتفاقاتی میافته که حتی انتظارش رو نداریم. شاید بهتره بگم از جمله بهترین دوران زندگیم در اونجا گذشت با همکار خوبم در یه کشور کوچکی بودیم که مردم سراسر دنیا به اونجا میاومدن و باهامون هم کلام میشدن به گونهایی که گذر زمان رو نمیفهمیدیم. به نقاشی علاقمند شدم سعی کردیم یه دورهی کوتاهی رو باهم بگذرونیم. یه ترم مینیاتور رو با عشق یاد گرفتیم، بعد از اون متاسفانه کرونا اومد و به ناچار دیگه نشد اونجا کار رو پیش ببریم. و از طرفی هم دیگه توریستی نبود که به گالری زیبامون بیاد، گالری بسته شد.
کلاس مجازی
من مدتی رو بدون شغل گذروندم تا اینکه به این فکر افتادم که یه قلم نوری بگیرم و کلاس مجازی برگزار کنم. در همین زمان بود که شاگردان قدیم یکی از روستاها که بچههای بشدت با انگیزهایی بودن و باهوش، و دوست داشتن در آینده مدرس بشن، باهام تماس گرفتن و ابراز دلتنگی و... کلاسشون رو که سپرده بودم به یکی از مدرسین دیگه کلاس شدیدا افت کرده بود بچهها ناراضی بودن و شدیدا درخواست برای تشکیل کلاس داشتن، از اونجاییکه دوران کرونا بود تصمیم گرفتم کلاس مجازی برگزار کنم. بچهها خیلی خوب پیش میومدن، با انگیزه به جلو پیش میرفتن. آرزوم این بود که کلا توی روستاها بتونن مدرس بشن و برای خودشون کلاس برگزار کنن. اوایل مشکل نت داشتیم ولی به مرور بهتر شد.
حدودا بعد از ۲ تا ۳ سال برگزاری کلاس مجازی و اینکه قبلا هم شاگردان خودم بودن و در مجموع حدود ۶ سال از آموزششون میگذشت، دیگه مثل بچههای خودم شده بودن و تصمیم گرفتم بهشون توی همون محیط روستا کلاس بدم و الان با گذشت حدود یکسال از تدریسشون بهشون واقعا افتخار میکنم.
حرف آخر
در پایان باید بگم هدفم از نوشتن این مطلب این بود که هیچ انسانی تحت هیچ شرایطی نباید ناامید بشه! و در زندگی هر شخصی ناملایمات و سختیهای فراوانی وجود داره و من مستثنا نبودم.
اهل شعار و نصیحت نیستم ولی اگر امروز احساس پوچی و بیانگیزگی میکنی مطمئن باش با سماجت و پشتکار میتونی توی مسیرت با هرسختی گام برداری و به رویات برسی. زندگی هیچوقت منصفانه نبوده و اگر امروز توی حال بدی هستی امیدوارم برای همیشه توی این حال نمونی و اوضاع رو خودت به نفع خودت تغییر بدی چرا که تواناییش رو داری و هیچکس نمیتونه امید رو ازت بگیره...
مطلبی دیگر از این انتشارات
فرقهگرایی معنوی مدرن یا کاسبی پرسود معاصر؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
چطور لیستی از بهترین اینفلوئنسرهارو برای تبلیغ کسبوکارمون انتخاب کنیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
پروتوتایپ در javaScript