غریبه‌ی عصبانی

از لا به لای دود سیگار دختر جوانی رو می‌بینم که مستقیم به سمت نیمکتی میاد که من روش نشستم.
نگاهی به دور و بر میندازم و از تصمیمش تعجب می‌کنم. این روزا مردم ترجیح می‌دن تنها باشن، نه اینکه از بین اون همه نیمکت خالی درست اونی رو انتخاب کنن که ی مرد غریبه روش نشسته!
انقدر به لبه‌ی نیمکت نزدیکه که اگه باد شدید تر بشه هر لحظه احتمال افتادنش رو می‌دم.
سعی می‌کنم به سمتش برنگردم که مبادا معذب بشه.
سیگار سوم رو که روشن می‌کنم صدای گریه‌ش بلند میشه. از گوشه‌ی چشم می‌بینم که پاهاش رو روی نیمکت گذاشته، تو بغلش جمع کرده و سرش رو بین دستاش مخفی می‌کنه.
تقریبا هیچ کس این بالا نیست. از اون مدل هوا ست که آدم فقط می‌خواد بمیره! ی بار و دوبار و صد بار تا وقتی آسمونی از شدت ابری بودن به رنگ زرد تغییر رنگ داده دوباره آبی بشه باید بمیره!
تشخیص سرد و گرم بودن هوا برام سخت نیست. با اینکه چیزی حس نمی‌کنم اما کلاهی که دختر روی سرش کشیده و بادی که قسمت جلوی موهای بیرونش رو تکون می‌ده من رو متوجه سردی هوا می‌کنه.
چندبار دیگه دسته‌ی فندک رو فشار می‌دم تا ته مونده گاز داخلش سیگار دیگه ای رو برام روشن کنه.
گریه‌ش بند اومده. این رو از بلند کردن سرش و قطع شدن صدای بریده بریده نفس کشیدنش می‌فهمم.
هرجای دیگه‌ی دنیا ی دختر کنار ی پسر چند ساعت مدام اشک بریزه از اون پسر انتظار می‌ره که دختر رو بغل کنه و دلداریش بده اما اینجا ایرانه! علاوه بر اون، به ظاهرش نمی‌خوره خیلی از این کار خوشش بیاد.
تو این شرایط آدم خیلی بخواد مرام و معرفت به خرج بده کاپشنش رو در میاره و می‌ندازه رو شونه‌ی دختره... که هیچ چیز گرم کننده‌ای دم دستم نیست.
نگاهی به آخرین سیگار داخل جعبه می‌ندازم و به سمتش برمی‌گردم.
سیگار رو جلو می‌برم و امیدوارم منظور تعارفم رو بفهمه.
برای اولین بار چهره‌ش رو می‌بینم. چشم های عسلی و سرخش باعث میشه دلم بیشتر براش بسوزه و اون ی ذره احساسی که ته دلم مونده براش به رحم بیاد.
انقدر نگاهش طولانی می‌شه که دستم رو عقب می‌کشم و اون با ی حرکت ناگهانی انقدر محکم دستش رو توی صورتم می‌خوابونه که سیگار از گوشه لبم پرت می‌شه بیرون.
عصبانی‌ام؟! نه. پوزخند عصبی که روی لب‌هام نشسته قابل کنترل نیست و من اصلا دردی توی صورتم احساس نمی‌کنم.
لب‌هاش رو بهم فشار می‌دهد و برای بار چندم چشماش پر و خالی میشه و من حتی نمی‌پرسم دلیل سیلی‌ که از شدت ضربه باعث قرمز شدن کف دستش شده چیه.
چند لحظه بعد ی ضربه محکم دیگه روی جای قبلی فرود میاره و این بار از جاش بلند می‌شه و درست مقابلم می‌ایسته.
دستش رو جلو میاره و منی که نگاهم هنوز به سمت جای قبل بود رو به سمت خودش برمی گردونه.
حالا بیشتر آثار خشم تو چهره‌ش دیده میشه تا مظلومیت.
لبخند غیرارادی روی صورتم بیشتر عصبانیش می‌کنه و اینکه سرم رو پایین می‌ندازم باعث می‌شه صداشو بلند کنه:« چرا نمی‌پرسی برای چی زدم؟!».
لبخندم به خنده تبدیل میشه و این بی‌تفاوتی دوباره دستش رو به یقه لباس پاره‌ام نزدیک می‌کنه و سرم رو بالا میاره و ی سیلی دیگه درست همون جای قبلی می‌زنه:« می‌بینی چی به روز خودت آوردی که منم یادت نمیاد؟!».
صداش انقد بلنده که می‌دونم طعم خون رو توی گلوش حس می‌کنه. اما من واقعا نمی‌شناسمش.
اون به خنده‌ام نگاه می‌کنه اما من دارم تو همه خاطراتم دنبال اون می‌گردم و می‌بینم کسی مثل اون رو یادم نمیاد. اون برام فقط ی غریبه‌ی عصبانی بود.
هنوز یقم رو توی دستش گرفته و ضربه‌ی دیگه‌ای که به صورتم می‌زنه باعث می‌شه دستش خونی به سمت خودش برگرده اما من هیچ درد و سوزشی احساس نمی‌کنم.
روی زمین میفته و انقدر بلند گریه می‌کنه که صدایی شبیه به جیغ از گلوش خارج میشه.
خندم اوج می‌گیره و به مرور صدام پایین تر میاد ‌و می‌تونم دستم رو روی زانو‌هام بذارم و به جلو خم بشم و با صدایی که نصف عصبانیت طرف مقابلم هم نداره به حرف بیام:« نمی‌شناسمت».
سرش رو بالا میاره. پاکت سیگار روی زمین رو برمی‌داره و سرنگی که کنارش دیده می‌شه رو با کفشش له کرده و صداش رو از بین دندان هایی که بهم فشار می‌ده به گوشم می‌رسونه:« اگه این همه سال درگیر مواد نبودی، اگه خودتو گم و گور نمی‌کردی، اگه این کوفتی رو نمی‌زدی یادت می‌موند که من خواهرتم!».
یقه‌م رو دوباره توی دستش می‌گیره و با صدایی آروم و پریشون و خسته‌‌تر از قبل به ادامه می‌ده:« احمق من خواهرتم..».


- نامه‌ای‌که‌از‌میان‌مشتش‌بیرون‌کشیده‌ام
به قلم: کتایون آتاکیشی‌زاده‌