غم مه آلود):

(?)
(?)

فلسفه‌ی زندگیمان پشت برج های بلند شهر درحال گم شدنند آینده پادرهوا رویای انسان را نابود می‌کند
دیگر فصلی وجود ندارد نه رنگین کمانی و نه برفی پشت برج های مجتمع از یاد رفته اند تپه های بزرگ شنی با وزش باد دانه های ریزشان از لابه لای مردم و کاج های بلند و آسمان گرفته ی شهر حرکت می‌کنند.... گوش کن چ بیصدا/:
پرندگان راه گم کرده اند یا خفه شدند یا از حمله‌ی قلبی میمیرند
این همان زمانیست که کسی با هجوم کابوس هایش در خواب غلت می‌زند
زنده بودن زمان می‌برد...
شاید نیازمند یک خلوت محزون و سرگیجه آوریم گویا این روزها به غباری از مه می‌نگریم در سرمان آشوب موج می‌زند و مه سنگینی پشت چشمهایمان بخار گرفته اند
محتاج یک شفابخش دلهره‌ی انسانی غرقه در غم و با اشک و اندوه یکدیگر را در آغوش میگیریم و روی شانه های هم اشک میریزیم
کاش ذهنمان کودک بود... ذهن کودک... همان زمانی که ذهن کودکمان با داستان های پریان شکل می‌گرفت. شاید روزی برسد ک ماه کمی دیرتر از آسمان رخت ببندد روزی برسد که زندگی از آن سوی دیگر با یک ویالون در حال نواخته شدن است.
و دیگر هیچ خاموشی مکرر در سرمان چرخ نزند
شکل ها و رویاها رنگ نبازند و ابری مهیب از گذشته سر بر نیاورد که باعث شود آرام پاهایمان را توی بغل جمع کنیم
روز رنگ می‌بازد و شب فرا میرسداسمان پرده سیاهش را می‌کشد در این اوقات غم و اندوه تلخ تر میشود و سیاهی شب در گلو گیر می‌کند
در زیر زمین تنهایی خسته و خاموش بر محراب رنج و درد اجازه می‌دهیم قطره ایی سوزناک از اشکمان سرازیر شد...

زمستونی که بهارع...