قسمت بیست و چهارم رمان جنایی منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی
رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی


< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>

لب هام رو کج کردم و با تمسخر گفتم:

نکنه برای سازمان یونیسف کار می کنید؟!
نفس عمیقی کشید و با لبخند مسخره ای گفت:
ما بازی می کنیم. 
تهش یکی می بره و یکی می بازه! 
بستگی به اقبال! 
اشاره ای به مها و پدرام کردم و گفت:
اون موقع که بچه بودن وارد بازی شدن، خیلی هم خوب از پس مشکلات بر اومدن الان هم خیلی خوب زندگی می کنن! 
ابرو بالا انداختم و خنده ای کردم و گفتم: 
زندگی خوب؟! به این می گن خوب؟! اینکه پست هستن خوبه!؟ 
لبخندی زد و با آرامش گفت: 
ما باهم تو این منجلاب زندگی می کنیم کاملا  آرامش داریم. 
اگر روحیه لطیفی داشتی هیچ وقت اینجا پا نمی گذاشتی...
چشم بهش دوختم و گفتم: 
خب من رو از کجا پیدا کردید؟! 
نگاهم کرد و گفت: 
اسم من کتایونِ چندین سال پیش تو رو می شناختم، با ناهید دوست بودم، قبل از اینکه به دنیا بیای با مادرت در ارتباط بودم.
ناهید خیلی به من کمک کرده بود و من مدیون اون بودم. 
اون تمام راز هایی که داشت و به کسی نمی گفت با من در میون می گذاشت چون بهم اطمینان داشت...!
بعد از اینکه تو به دنیا اومدی ناهید گفت نمی تونه به دوستی با من ادامه بده، دلیلش رو هم نگفت!
فقط تلفنی باهم در ارتباط بودیم. 
بعد از اینکه ناهید من رو تنها گذاشت نتونستم خودم رو جمع و جور کنم تا اینکه توسط یه نفر وارد این گروه شدم اما حالا این گروه و اعضای قدیمی و جدیدش برای من شده، هدف اول این گروه به قول تو سازمان یونیسف بود اما من ترجیح دادم به منجلاب خون تبدیلش کنم...! 
چندین سال گذشت... 
تمام اتفاقات زندگی ناهید رو از زبون دیگران می شنیدم. 
خبر داشتم که چه اتفاقی برای تو و ناهید افتاده... 
از روزی که خبر مرگ ناهید رو شنیدم گفتم بچه ها مراقبت باشن.
چون می دونستم اون پدر پست فطرتت یه بلایی سرت میاره...
بین حرفش رفتم و گفتم: بابای من پست فطرت نبود و...
دستش رو به نشانه سکوت بالا آورد و گفت : بیست و چند سال که می شناسیش و سی سال که می شناسمش!
نظر نده آنا!
الان باید بگم، تو! تو بد دردسری افتادی!
شاید فکر کنی چون از خونه فرار کردی یا اینکه مجبور شدی پیش مادربزرگت بری، یا شاید هم به خاطر نازلی!
اما باید بگم دردسر بد برای تو سیاوش و کیارش هستن!
اونا دنبال تو می گردن!
و قصدشون کمک نیست، اون سیاوش احمق می خواد از طریق تو، انتقام خودش رو بگیره...
همین الانش هم دنبال تو هستن!
سیمکارت موبایلت هم دست کیارش و با اون خط هر کاری دلش بخواد می تونه به اسم تو انجام بده!
اما الان باید بگم به محض اینکه سیاوش بهت دسترسی پیدا کنه، شب و روز سیاهت!
همونم محو میشه!
و تو می شی قربانی!
الان هیچ راه برگشتی نداری آنا چون انتخاب شدی، باید تا آخر ادامه بدی و مراحل رو به خاطر بسپاری...
و آخرش تمام مشکلاتت حل می شه و تو می شی برای ما... 
خنده هیستریکی کردم و با تمسخر گفتم:

پیش یه روان پزشک برو حتما! این کار های احمقانه رو بزار کنار...!
به سمت جلو خم شد بدون توجه به حرفم، چشم به چشمم دوخت و با جدید گفت:

به بازی منجلاب خون خوش اومدی آناهیتا...!

نویسنده مبینا_ترابی 
تمامی آثار نویسنده توسط انتشارات ثبت میشه کپی پیگرد قانونی دارد ?

به بازی منجلاب خون خوش اومدی آناهیتا!
خیره نگاهش کردم! یک دفعه ای زدم زیر خنده، همشون با تعجب نگاهم می کردن.
انقدر قهقه زدم که نفسم قطع شد.
مکث کردم و با نیشخند گفتم: خانوم کتایون؟! شما فیلم زیاد نگاه می کنین مگه نه؟!
سعی کردم صدام رو شبیه کتایون کنم و گفتم:
به بازی منجلاب خون خوش اومدی آناهیتا!
محکم دست پدرام رو کنار زدم و از جام بلند شدم و مثل خودش که پوز خند می زد و بی تفاوت بود گفتم:
من این حرف های بیهوده و تباه رو باور نمی کنم!
برید سر یکی مثل این زیر دست هاتون شیره بمالید نه منی که آب از سرم گذشته...
به سمت در رفتم که کتایون از جاش بلند شد و گفت:
اگر از این در بری بیرون، تمام اون نوشته هایی که علیه بابات و آرش هست به کل پاک می شه همچنین به سیاوش خبر می رسونم که کجایی...!
به سمتش برگشتم که لبخند پیروز مندانه ای زد، لبخندی زدم و ابروم رو بالا انداختم و گفتم: متاسفانم تیر به سنگ خورد! هر کاری دوست داری انجام بده!
دستم رو به دستگیره در بردم که با فریاد گفت:
به پدر بزرگت همه چی رو می گیم!
حالا چی؟ تیرم به کجا خورد؟!
برام مهم نبود چی می خواد بگه، بدون اینکه بر گردم گفتم: تیر کمونه کرد به قلبت!
در رو باز کردم که بی معطلی گفت:
من قلب ندارم! اما الان تو مجبورم کردی!
مکثی کرد و گفت:اگر بری، نازلی رو برای گروه خودم میارم!
با شنیدن اسم نازلی با شتاب برگشتم، این بار لبخند عمیقی زد و گفت: می تونی بری!
معامله خوبی بود!
با شتاب به سمتش رفتم که پارسا جلوم ایستاد! نگاه عصبیم رو به چشم هاش دوختم و  با فریاد گفتم:
بکش کنار!
کنار نرفت که کتایون گفت: ولش کن پارسا! 
کنار رفت! به سمت کتایون هجوم بردم، یقه لباسش رو گرفتم و با فریاد گفتم: 
هی، تو انقدر پست فطرتی؟!  با نازلی چی کار داری؟! 
مطمئنی برده داری نمی کنی؟! 
نگاهم رو به چشم های از حدقه در اومده مها و پدرام دوختم و رو به کتایون گفتم: 
اینا برده تو هستن و خودشون نمی دونن! مثل سگ بهشون قلاده وصل کردی و انتظار داری مطیع تو باشن! 
تو فقط یه زن پستی که به هر نحوی می خواد حرف خودش باشه! 
مطمئنم کار تو با نازلی حل نمی شه و محتاج من هستی! 
پس انقدر رذل نباش که از بچه سو استفاده کنی‌! 
کتایون دست هام رو به شدت کنار زد و با نیشخند گفت: 
هر چی دوست داری بگو من نازلی رو برای کار بر می دارم، حتی اگر تو، فقط به درد من بخوری‌!
موبایل رو از روی میز برداشت و با شماره ای تماس گرفت!
نگاهم بهش بود، بعد از چند  ثانیه خطاب به مخاطبش گفت:  اون دختر کوچولو رو برای من بیار!
می خواد حرف بزنه...
موبایلش رو روی گوشم گذاشت، بدون ثانیه ای توقف گفتم: نازلی؟ عزیزم؟ حالت خوبه؟! 
بعد از چند ثانیه صدای بغض آلود نازلی رو شنیدم که گفت:
آبجی کی میای پیشم!؟ بابا میگه برای همیشه تنهام گذاشتی...
بغضم رو فرو فرستادم و گفتم: خیلی زود میام پیشت... 
مکثی کردم و گفتم: دوستت دارم نازلی فراموش نکن...! 
کتایون با نیشخند تلفن رو قطع کرد!
نگاهم رو با تنفر بهش دوختم و گفتم:
نازلی دست تو چیکار می کنه؟!
کتایون دستی به موهاش کشید و گفت:
پیش من نیست، همون جایی که بابات گفته بمونه خونتون، اما مهم اینه که زیردستای من اونجا پیشش هستن...
پس هر وقت بخوام میاد پیش من...!

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
من از اول می خواستم فقط از بابا انتقام بگیرم و زندگی خوب با نازلی داشته باشم... اما الان وقت کله شق بازی نیست!  چشم هام رو باز کردم و گفتم: خوشامد گویی به بازی کثیفت رو قبول می کنم...!
لبخند پیروزمندانه ای زد و به من خیره شد و گفت:
پس شروع می کنیم...