قسمت سی و پنج رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>

مشغول صحبت کردن شد...
گارسون به سمت شون اومد بعد از گرفتن سفارش کیوان چیزی گفت، گارسون به سمت من اومد.
نگاهم به کیوان بود که گفت: غذا رو انتخاب کردید؟ یا انتخاب جناب کامروا رو بیارم؟!
زیر لب گفتم : میل ندارم...
ازم دور شد. نگاهم روی ساعت می چرخیدم.
یک ساعت اینجا نشسته، اصلا به روی خودش نمیاره! مهمون هاش هم رفتن!
وقتی گفتم چیزی میل ندارم هیچی نیاوردن!
قهوه سفارش داد!
واقعا اعصاب رو بهم ریخته بود از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
نگاه بیخیالش رو بهم دوخت که با عصبانیت گفتم:
میشه بریم ‌‌؟!
اشاره به صندلی کرد که بشینم، نگاه سرکشم به چشم هاش قفل شده بود، وقتی دید نمی شینم گفت:
آناهیتا!
آناهیتا؟! خیلی وقت بود اسمم رو کامل از زبون کسی نشنیده بودم.
_من اگر بیام کتایون تو رو زنده نمی زاره!
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
فرهمندی وجود نداره! فقط خواستن مطمئن بشن که من تو رو دیدم!
الان هم برو...! چون اگر من رو ببری زندگی خودت تموم میشه...

نیشخندی زدم و گفتم: وقتی می دونی چرا تظاهر می کنی؟!
نمی تونم تو رو نبرم! بهم گفت اگر تو رو ببرم بهم چیزی که می خوام میدن.
تو می دونستی اونشب قرار بود کسی بیاد و رم رو برداره!
تو از اول هم فقط نقش بازی کردی!
کیوان بدون توجه جرعه ای از قهوه ش رو نوشید و گفت:
من نقش بازی نکردم!
کتایون تو رو وارد تله فیلم کرد!
اون شب من پرواز نداشتم! فقط یه خبری بهم دادن که مجبور شدم از خونه بیرون برم.

به سمتم مایل شد و همونطور که سعی داشت از چشمم حس سرگشتگی من رو ببینه گفت:
رم! اون برای من نبود! فقط خواستن تو رو امتحان کنن! هیچ چیزی داخل اون رم نبوده!
فقط خواستن امتحانت کنن همین!
بهت عکسی از من نشون دادن؟! نه!
چرا فکر نکردی که همش بازیِ؟! تو اگر گفتی من رو اونشب ندیدی چطور امروز اومدی که من رو ببینی؟!
الان هم برو...
چون هر چی بیشتر دیر کنی، بیشتر مطمئن میشن که من تو رو دیدم.
مطمئن باش وفتی برگردی فلش رو بهت میدن!
با تعجب و اخم گفتم: تو از کجا می دونی فلش دست اونا دارم؟!
به صندلی تکیه داد و با لبخند مرموزی گفت:
چیزی میل داری الان بخوری؟!

کلافه از روی صندلی بلند شدم.
نگاه گذرایی بهش انداختم و گفتم:من بالاخره سراغ تو میام...
به سرعت از رستوران بیرون اومدم.
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم.
چطور می تونن من رو اینطوری بازی بدن؟!
چطور؟!
سوار ماشین شدم و به سمت کارخونه راه افتادم...
روی ترمز زدم و پیاده شدم.
من شدم عروسک خیمه شب بازی این آدمای پست!
بغضم رو فرو فرستادم و داخل رفتم.
نگاهم رو به کتایون دوختم که با نوچه های عوضی تر از خودش مشغول کارت بازی بود.
نیشخندی زدم، نگاه از کارت ها گرفت و گفت: کیوان کجاست؟!
متاسفانه بلد بودم تظاهر کنم! نگاه بی روحم رو قفل چشم هاش کردم و گفتم :
نگهبان ها جلوم رو گرفتن، چون کیوان رو نمی شناختم مجبور شدم داد بزنم وقتی هم اومد سمتم گفتم فرهمند فرستاده!
گفت نمی شناسه و من رو انداختن بیرون...!
نگاه از کتایون که بدون هیچ تغییری نگاهم می کرد گرفتم و گفتم:
من فلش رو می خوام! درسته نتونستم اون مرد رو بیارم اما اون حتی واکنش هم نشون نداد.
لطفا بهم فلش رو بدید!
نگاه به کتایون دوختم که با سر به پارسا اشاره کرد.
به سمتم اومد و فلش رو بهم داد.
با خوشحالی به فلش نگاه می کردم که گفت:
می تونی خودت به پلیس این مدارک رو بدی!
کیارش رو هم فرستادم پیش باباش تا وقتی برگشتن باهم به خدمتشون برسم.
می فهمید اگر چیزی نمی گفتم! با تعجب گفتم:
اما من کیوان رو نیاوردم!؟
کتایون یه کارت انداخت روی میز و گفت: رم اطلاعاتش درست بود پارسا اشتباه کرد.
لبخند مصنوعی زدم. خواستم برم که گفت:
صبر کن!
نگاه بهش دوختم که ادامه داد.
_اگر بخوای با این اطلاعات می تونی پدرت رو به جرم پول شویی زندان بندازی اما علاوه بر پدرت یه نفر دیگه هم میره زندان!
لبخندی زدم و گفتم: خب آرش حقشه!
کتایون به کارت دیگه انداخت و دسته ای از کارت ها رو جمع کرد، با لبخند موزیانه ای گفت:
هدیه من به تو اطلاعات جدید بود!
اون هم...
با اخم گفتم: اون هم چی؟!
لبخندی زد و گفت: پدربزرگت امروز یک دوم شرکت رو از پدرت خرید!
الان پدربزرگت هم با پدرت هم سلولی میشه!
با صدای بلند و نا باوری گفتم:
چی؟!!
کتایون بدون توجه به فریاد من اشاره کرد.
به سمتم اومدن و بازوم رو گرفتن پس زدم و با فریاد گفتم:
قرار ما این نبود! نمی تونی این کار رو کنی!
تو یه پست فطرتی‌! یه حیوون!
کتایون دستی به گوشش کشید و اشاره کرد.
از کارخونه بیرون انداختن!
فریاد می زدم تا کتایون جواب بده اما بیخیال به کارش مشغول شد...
در کارخونه رو محکم بستن.
نگاهم به در آهنی بود، باید الان چی کار می کردم؟!

نویسنده مبینا ترابی