قسمت سی و چهار رمان منجلاب خون نویسنده مبینا ترابی

< توجه!!! این رمان توسط افکار نویسنده خلق شده است و تمامی نهاد ها، سازمان ها و افراد ساختگی بوده و وجود خارجی ندارند.>

نویسندگی مبینا ترابی
نویسندگی مبینا ترابی

با صدای فریاد مها چشم از خیابون گرفتم.
مها نفس کلافه ای کشید و گفت: دو ساعته دارم صدات می زنم!
نگاهم بهش بود که گفت: همین امروز میریم کیوان رو بیاری!
با تعجب قفل حرفش شدم و گفتم :
چی میگی مها؟! من حتی نفهمیدی چی...
مها بین حرفم اومد و گفت : برو کیوان رو بیار!
اون تو رو دیشب ندیده پس مشکلی پیش نمیاد نترس!
کافی بری داخل شرکت منتظر بمونی تا برای ناهار بره رستوران پایین شرکتش خیلی راحت میری سمتش و میگی خانوم فرهمند من رو فرستادن برای سلب پروژه!
اینطوری همراه تو هر جا که بگی میاد!
نگاه آشفته م رو به مها دوختم و گفتم: فرهمند کیه؟!
مها ترمز زد. بدون توجه به نگرانی من گفت:
فرهمند؟! صاحب شرکت رقیب کیوان هستش!
سوال های دیگه ای هم که داری رو همین الان جواب میدم!
اگر فکر می کنی چرا بقیه این کار رو انجام ندادن اگر به این راحتی بود! باید بگم چون تو انتخاب رئیسی!
اگر کیوان رو نیاری هم قید فلش هم نازلی رو باید بزنی و اینکه کیارش محو میشه!
حالا به خودت مربوطه!
تا شب وقت داری کیوان رو به هر ترفندی که بلدی! بیاری کارخونه متروکه سیاوش!
کلافه نگاهم رو با خیابون شلوغ دوختم.
مها سوئیچ رو به همراه آدرس گذاشت. بلد بودم دفعه پیش که خونه کیوان رفتم شرکت رو هم دیدم.
مها دوباره با تاکید گفت: حواست باشه اگر کیوان رو نیاری game over می شی مادمازل!
به مادربزرگت خبر میدم، پس نگران اون نباش!

به محض گفتن این حرف از ماشین پیاده شد.
با نگاهم مها رو دنبال کردم سوار تاکسی شد و رفت...
پشت رل نشستم.
الان وقت کشی درست نبود! نگاهی به ساعت انداختم یازده بود، تا وقت ناهار می رسیدم.
با سرعت به راه افتادم.
انگار من مسخره این عوضیا بودم!
چطوری کیوان رو بیارم آخه؟!
بعد از پنجاه دقیقه رو به روی شرکت ماشین رو پارک کردم.
هنوز ده دقیقه مونده بود تا کیوان برای ناهار بیاد بیرون شرکت...
نگاهم رو با ساختمون بلند انداختم.
خیلی ارتفاع داشت! حتی نمی تونستم تخمین بزنم چند طبقه هست!
نگاهم رو به در ورودی انداختم.
کاری نداره آناهیتا، کیوان رو با اون حرف میاری بیرون و می بری کارخونه، بعد هم می تونی با مدارکی که کتایون میده می تونم بابا رو تحویل پلیس بدم.
از حسابای شرکت کم پول جا به جا نکرده!
بعد همه من و نازلی، مادرجون و پدربزرگ به خوبی زندگی می کنیم.
آخرش هم کتایون رو به سزای عملش می رسونم.
به همین سادگی!
با بیرون اومدن کیوان سرم رو تکون دادم تا افکار مزاحم پاک بشن.
با سه تا از بادیگارداش بود.
نگاهم رو به رستوران دوختم، برای ورودی حتما باید رزرو داشته باشم پس چرا مها گفت برم تو؟!
چاره ای نبود.
منتظر موندم تا داخل بره پنج دقیقه گذشت، از ماشین پیاده شدم. به سمت درب ورودی رستوران رفتم.
نگاهم به کیوان و چند نفر که مشغول حرف زدن بود افتاد.
خواستم جلو برم که جلوم رو گرفتن...!
مها گفت" به هر ترفندی که بلدی!" نگاهم رو به کیوان دوختم.
فریادی زدم و بلند گفتم : من کاری دارمه اومدم! ولم کنید!
دو نفر دیگه از نگهبان ها به سمتم اومدن.
دیدم که کیوان نظرش بهم جلب شد.
فریاد دیگه ای زدم و گفتم : برید کنار، من کار مهم دارم...!
با صدای کیوان همه شون کنار رفتن...
نگاهش به من افتاد. با تعجب گفت :
تو اینجا چی کار می کنی؟!
لباسم رو مرتب کردم و با جدیت گفتم:
من رو خانوم فرهمند فرستادن گفتن می توان همین الان ببینه شما رو همراه من بیاید!
کیوان دست به داخل جیب شلوارش برد و گفت:
فکر می کردم از صد فرسخی من هم رد نشی!
واقعا فرهمند تو رو فرستاده؟!
باور کنم؟! یا مجبورم باور کنم‌؟!
نگاهم بهش بود که گفت:
باشه همراهت میام! اول باید جلسه رو تموم کنم.
واقعا جواب داد این حرف؟!
به سمت میز رفت پشت سرش راه افتادم که جلوم رو دوباره گرفتن، کیوان دستش رو بالا آورد که کنار رفتن.
انگار برده این احمق بودن!
پشت سر کیوان رفتم. پشت میز نشست.
نگاهم بهش بود که گفت: بشین خب!
صندلی کنارش رو بیرون کشیدم بشینم که گفت:
منظورم میز پشتی بود. الان جلسه دارم!
دندون هام رو روی هم گذاشتم.
روی صندلی میز پشتی نشستم و خیره به کیوان شدم...

کپی رمان منجلاب خون، پیگرد قانونی و حقوقی به همراه دارد...!

نویسنده مبینا ترابی