نویسنده|عصیان می کنم،پس هستم
پذیرش بی علاقگی دختر موردعلاقه ات
شیدا را دوست دارم،اما هرگز با او ازدواج نخواهم کرد و هرگز به او چیزی نخواهم گفت.هرچند که او و کل خانواده اش می دونن.هرچند که مامانم هم از این علاقه خبر دارد.دلم می خواهد انقدر بگذرد و هیچ کاری نکنم تا همه چیز فراموش شود.شاید روزی برسه که نفهمن که واقعا چنین چیزی اتفاق افتاده یا فکر کردن که اتفاق افتاده.البته که ممکنه با دیدن من همیشه به یادش بیاد.اما من هیچ وقت مستقیما به خودش نگفتم و شاید هیچ مدرکی هم برای اثباتش وجود نداشته باشه.شاید سحر پیام های من رو پاک کرده باشه.شاید روزی برسه که فکر کنن اینا همه دروغ های سحر بوده.البته اگه پیام های من رو نشون شون نداده باشند.دلم می خواد انقدر نبینمش که چهره اش رو یادم بره و چهره ام رو یادش بره.عکسش رو از سالار نخوام.وقتی مامانش زنگ می زنه،برای گوش دادم به حرف هاش کنجکاوی نکنم.وقتی بحث خودش و خانواده اش بشه،هیچ حرفی درباره اش نزنم.حتی با سالار و روانشناش پادگان هم در موردش حرف نزنم.حتی به فکر تلافی بی توجهی اش به وسیله رابطه با خواهرش نباشم.اینکه تا می تونم بهش توجه و براش خرج کنم.به خاطرش تغییر کنم و حسادت کنه و پشیمون شه.نمی خوام وارد چنین بازی بچگانه بی حاصل بشم.باید با این واقعیت که از من خوشش نمیاد مواجه بشم.و سعی نکنم خودخواهی ام رو این طور توجیه کنم که ما برای هم ساخته شدیم.باید دوطرف چنین باوری داشته باشن.سعی نکنم که به عقاید مردسالارانه نیچه متوسل شوم.فکر نکنم که فقط من می تونم خوشبختش کنم و بپذیرم که شاید با کس دیگه ای خوش حال تر باشه و من اصلا تایپش نباشم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا ما قاتل سریالی نمیشیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
روانشناسی معامله گر:افسردگی در فارکس:بخش اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهترین فیلم هایی که باید ببینید