خواندن خواندن خواندن خواندن و نوشتن
پل فلزی
چشم كه باز كردم آفتاب تا وسط های اتاق آمده بود. شست پايم از زير ملحفهای كه ديشب ننه رويم پهن كرده بود زده بود بيرون و توی آفتاب، سياهی نوكش برق ميزد. وسط انگشتهايم كه ديروز گلي شده بود زير آفتاب خشک شده بود. ننه به غيظ گفته بود:
- تا پاها تو نشستی نميری بخوابی وگرنه به آقات میگم باز تو زيرزمين نگهت داره.
من ولی پاهايم را نشسته رفته بودم توی رختخواب. ننه دروغ ميگفت، آقام نبود تا دعوا كند.رفته بود شهر. يكی نيست بهش بگويد آخر وسط فصل درو رفتی شهر چهكار؟ مادر و بچه ات را به امان خدا گذاشتی، حالا به درک ولی قبلش كاه و يونجه هايت را جمع ميكردی كه گله نزند درب و داغانشان كند. ديروز هم كه سگ سياهه رفته بود توی كپهی گندم جلوی در . ننه گفته بود اشكال ندارد ، گندمها را پهن ميكنيم آفتاب ميخورد نجاستش میرود. كمكم شست پايم داشت گرم ميشد. دست بردم پارچ آب بالای سرم را برداشتم و خالی كردم روی پايم. شستم خنک شد ولی گلولای گند زد به لحافم. باز ننه مینشست وسط حياط و نفرين ميكرد:
- خدا بهحق پنش تن از رو زمين ورت داره ذليل مردهی خلوچل. چی ميشد تو هم با اون ننه خيرهسرت خفه ميشدی تا اينجوری منو عذاب ندی.
"ننه خيرهسر" با خودش نبود، چون خودش كه خفه نشده بود. مادرم را ميگفت. اسمش مليحه بود ولی من كه هيچچيز از او يادم نمیآمد. يک روز كه آقام سرش داد میكشد و بشقاب غذايی كه جلويش گذاشته بود را از پنجره پرت ميكند توی حياط، ننه مليحه چادر چاقچور ميكند و من را هم كه سه سالم بوده بغل میزند و راه میافتد سمت خانهی خواهرش توی ده بالا. يكی نبوده بگويد آخر چرا من را با خودت میبری من كه نمیخواستم خفه شوم. بقيه میگويند وسط راه، همانجایی كه پل قديمی را ده سال پيش سيل برده بود والان شده بود پل فلزی، ننه مليحه خم میشود كه گرهی چادرش را محكم كند كه هر دو باهم میافتيم توی رودخانه. چوپانی كه كنار رودخانه بوده میزند به آب و بيرونمان میكشد. ننه مليحه خفه شد. من ولی مريض شدم. بقيه میگفتند مريضم ولی سالم بودم، میگفتند وقتی بزرگتر شدم مريضيام معلوم شد.يکجوری شده بودم كه بهش ميگفتند تشنج. تشنج كردم و اينجوری كه الآن هستم شدم. اما من كه نمیدانستم چطوریام، بقيه میگفتند. اگر مريض هستم از كجا معلوم كه قبلش هم سالم بودهام؟ اصلاً از كجا معلوم كه بقيه مريض نباشند و فقط من سالم باشم؟بايد از ننه وقتی که حوصلهاش سر جايش است بپرسم. پاشدم رفتم سمت در چوبی اتاقم و بازش كردم، كفشهای پلاستيكیام را پايم كردم و از حوض وسط حياط چند مشت آب به صورتم زدم. ننه از توی ايوان اتاقش داد زد:
- خيرنديده لنگ ظهره، الانم بيدار نمیشدی. باز نری بيرون بزنی سروكله بچههای مردمو بشكنی. آقات عصری مياد. بشين خونه كمكم كن.
- نه ننه بايد برم. بچهها لب رودخونه منتظرن بايد برم براشون قورباغه بگيرم. بابت هر دوتا قورباغه جواد يدونه از نُقلایی كه آقاش از شهر آورده بهم ميده.
ننه زير لب چيزی گفت. از پلهها پايين آمد و رفت سمت اتاقم. من هم رفتم سمت در حياط كه زودتر به بچهها برسم. جای نشستن سگ سياهه توی كپه گندم هنوز معلوم بود.ننه داد زد:
- الهی بهحق پنش تن خير از جوونيت نبينی ذليلمرده. الهی خبرتو برام بيارن.
در را كه بستم لحافم داشتروی هوا ميرفت كه كنار حوض بيفتد.
***
- ببين اول دوتا دستاتو میذاری دو طرفش فشارش ميدی تا دهنش باز شه بعد تندی فوت ميكنی كه باد شه...ببين اينجوری.
و فوت كردم توی دهن قورباغه. بچهها زدند زير خنده منم قورباغه را دادم دست جواد. جواد كه دهانش تا بناگوش بازشده بود با صدای جيغ جيغیاش گفت:
- مجتبی آقات رفته شهر چيكار؟نكنه رفته زن بگيره؟
و نيشش بيشتر باز شد. دست بردم يكی از قلوهسنگهای كنار رودخانه را برداشتم. بچهها هركدام به سمتی فرار كردند. جواد از پشت نزديكترين درخت داد زد:
- شوخی كردم ديوونه ، نزنیها به خدا شوخی كردم.
- بيايين كاريتون ندارم.
ولی جواد كه نزديك شد با لگد زدم توی زانويش. فريادی كشيد و خم شد نشست روی زمين و همينطور كه زانويش را میماليد گفت:
خب كی الآن میره شهر؟ الآن فصل برداشته همه سر زميناشونن كه محصولو جمع كنن. آخه آقات رفته شهر چيكار كنه؟
- فضوليش به تو نيومده. شيش تا نقل بهم بدهكاری رد كن بياد.
نقلها را كه داد دستهجمعی برگشتيم سمت ميدان ده. دورتادور ميدان روی سكوهای سنگی زير سايهی درختهای چنار، پيرمردها و كسانی كه از كار برگشته بودند نشسته بودند تا خستگی دركنند.وسط ميدان تراكتور قرمزی زير آفتاب جا خوش كرده بود. با بچهها روی يک سكو نشستيم. بيشتر وقتها كه اينجا بوديم بقيه به من نگاه ميكردند يا با دست نشانم میدادند، شايد به خاطر اين بود كه از بقيه بچهها هيكل درشتتری داشتم و قدم هم چند سر و گردن بالاتر بود، شايد هم به خاطر اين بود كه بهشان زل ميزدم.من به همه زل ميزدم ولی آنها چشمانشان را ميدزديدند. فقط جواد و بقيه بچهها بودند كه توی زل زدن كم نمیآوردند و آخرش با مشت به جان هم میافتاديم و غشغش میخنديديم. جواد داشت تكه چوبی را كه توی دمپایاش فرورفته بود با نوک انگشتانش بيرون میكشيد اما چوب شكست و نصف ديگرش توی دمپاییی ماند. هر چه زور زد نتوانست تكه ديگر را دربياورد. دمپايی را از دستش قاپيدم و نشستم روی زمين و شروع كردم به وررفتن با آن تا تكه چوب را بيرون بياورم. سرم پايين بود كه صدای ماشينی از پايين جاده همهی سرها را به سمت خودش كشيد. ماشين دراز سفيدی بود كه يک عالم پنجره داشت. شبيه اتوبوس كوچكی بود كه سقفش را پايين برده بودند. قبلاً هر وقت قرار بود بيمارستان برويم صبح زود من و آقام میرفتيم سر جاده و سوار اتوبوس آبیرنگی میشديم كه تا خود شهر ميرفت. اما اينيكی شبيه بچه اتوبوس بود. ماشين وسط ميدان ايستاد و بعدازاين كه خرخری كرد خاموش شد. در كشويي كنارش باز شد و آقام با يک نفر ديگر پياده شدند. دمپايی را به كناری پرت كردم و دويدم سمتشان.سلام كردم.آقام برگشت سمت من و گفت:
- عليک سلام. باز كه عزيز رو دستتنها گذاشتی و تو آبادی ول ميگردی. زود برو خونه به عزيز بگو مهمونامون رسيدن.
سری تكان دادم و به آقايی كه همراه آقام بود نگاه كردم، قدبلند بود با كلهای طاس ، پيرهن چهارخانهی سبزی پوشيده بود و خودكاری توی جيبش داشت. كيف چرمی قهوهای به دست داشت و به من زل زده بود. من ولی هر چه زل زدم او چشمانش را ندزديد. آقام گفت:
- د برو ديگه.
من هم به سمت خانه شروع به دويدن كردم. جلوی در كه رسيدم سگ سياهه باز داشت دور كپه گندم میپلكيد. سنگی برداشتم و پرت كردم سمتش و پريدم توی حياط. ننه توی حياط نبود. رفتم سمت اتاقش، نشسته بود روی زمين و داشت توی دل و روده صندوق چوبی دنبال چيزی ميگشت. پارچهها را يکطرف گذاشته بود و تسبيحها و انگشترها را گوشهای ديگر روی هم كپه كرده بود. صدای جيرجير در كه بلند شد برگشت سمتم. گفت:
- ننه تويی؟ صدای در كه اومد فكر كردم آقاته. چرا الآن برگشتی مگه نمیخواستی تا عصر پيش دوستات باشی؟ بيا، بيا بشين كنارم ميخوام يه چيزی بهت بدم ننه. بيا.
هميشه همينطور بود. وقتهايی كه دلش تنگ ميشد مهربان ميشد و مثل الآن اشک مینشست گوشه چشمهای خوشگلش و موهای حنايیاش از دو طرف سرش آويزان ميشد و بالای عكس پدربزرگ كه توی گنجه بود آرام آرام اشک میريخت من هم ميرفتم سرم را میگذاشتم روی پاهايش تا خوابم ببرد. دست برد و تسبيح نارنجی رنگی برداشت و گذاشت توی دستانم. دانههای ريز و سنگی تسبيح زير نوری كه از لای در توی اتاق میتابيد میدرخشيدند. ننه با چشمهای خيس گفت:
- اينو بنداز گردنت عزيزكم. يادگار خدابيامرز پدر بزرگته. اونم مثل تو يه ستاره تو دنيا نداشت.
بعد هم تسبيح را از من گرفت و انداخت دور گردنم و يقهام را هم مرتب كرد.گفتم:
- آقام از شهر اومده. با يه غريبه. گفت بيام خبر بدم.
ننه كه گيجی از نگاهش ميباريد گفت:
- غريبه كيه؟ قرار نبود كسی بياد.
بعد دستش را ستون بدنش كرد و با زحمت بلند شد و رفت سمت طاقچه. دست برد زير پارچه ترمهای كه روی طاقچه پهن كرده بود چند تا اسكناس برداشت و داد دست من و گفت:
- برو از مش اسد يكم چای بگير. تا آب جوش مياد برگشته باشی ها.
پول را گرفتم و باز راه افتادم سمت ميدان. وسط راه آقام و همان مرد پيرهن چهارخانه و يک نفر ديگر كه فكر كنم راننده بود داشتند میآمدند.آقام گفت:
- ها ؟ كجا؟ به عزيز خبر دادی؟
- آره. گفت برو چای بخر.دارم ميرم چای بخرم.
- زود برگردیها.كارت دارم.
سری تكان دادم و شروع كردم به دويدن.تا دم دكان مش اسد يکنفس دويدم. مش اسد تا كمر خمشده بود توی گونیهایی كه جلويش بود. گفتم:
- ننه گفته چايی بده. اينم پولش.
و اسكناسها را دراز كردم سمتش. سرش را بلند كرد و گفت:
- يكی از اون پاكتای تو قفسه رو بردار. بقيه پولم بعداً مي دم به ننت، تو كه از هفت دولت آزادی باز میبری گموگورش ميكنی و ننت باز انگ دزدی و گرون فروشی به ما می زنه.
اسكناسها را دادم و پاكت تا نيمه از چای پرشده را برداشتم و باز دويدم سمت خانه. توی حياط كفشها جلوی اتاق من چيده شده بودند. رفتم نشستم روی پلهی جلوی اتاقم . صدای ننه میآمد كه داشت گريه ميكرد و هقهقكنان ميگفت:
- خودم خرج شو میدم خودم تر و خشكش میكنم . چيزيش نيست كه يه كم بچه ساله. هيكلش گنده شده اما دلش دل بچهس. اگر بذاری ببرنش به خدا خير از زندگيت نمیبينی.
آقام با لحنی عصبی جواب داد:
- آخه مادر من مگه بحث خرج و مخارجشه؟ تا كی بايد مواظبش باشم كه مبادا بچههای مردمو اذيت كنه. بچه نيست ديگه مردی شده ولی هنوز هر رو از بر تشخيص نميده. خدا شاهده اگه مجبور نبودم نمیذاشتم ببرنش. آمديم و فردا كسديگه ای به اين خونه اضافه شد، بالاخره يكی بايد باشه تو رو تر و خشک كنه، اونوقت من همش بايد هول و ولای اينو داشته باشم كه مبادا شازده بلايی سر كسی بياره.
صدای خشداری شروع كرد به صحبت كردن:
- ببين مادر جان ، جايی كه میبريمش كارگاه داره كار يادش ميديم ،مواظبش هستيم ، پرستاریشو میكنيم. آدمای ديگهای هم هستن كه شکل و شمایل خودشن. تنها نميمونه. هر وقت هم خواستين ميتونين بيايين ببينيدش.
ننه شروع كرد به ضجه زدن و نفرين كردن. داشت آقايم را نفرين ميكرد. پاشدم پاكت چای را گذاشتم لبه حوض و رفتم توی اتاق ننه. چادر گلگلیاش به ميخ ديوار آويزان بود. دراز كشيدم توی اتاق و چادر را روی خودم پهن كردم. بچه كه بودم هر وقت توی بغل ننه گريهام ميگرفت چادرش را میكشيد روی سرم كه آرام شوم و كمكم بخوابم.
***
اينجا ديگر آفتاب تا وسط اتاق نمیآيد. پارچ آب هم بالای سرم نميگذارند كه اگر گرمم شد بريزم روی خودم. ولی خب خوبيیاش اين است كه ديگر آقام نيست كه سرم داد بكشد. ديگر نيست كه وقتی پاهای ننه را بغل كردهام تا از او جدايم نكنند كتكم بزند ولی خب ديگر ننه هم نيست. آقام زن گرفت. اين را آقای چهارخانه بهم گفت. گفت بيا لباسهای قشنگ تنت كنيم و ببريمت عروسی پيش بقيه، پيش ننه. گفتم نمیخواهم. همينجا میمانم پيش بقيه، عصرها ميرويم وسط حياط مینشينيم و حرف میزنيم باهم تازه میخواهم بگذارم مثل بقيه سبيلهايم هم دربيايد. چند شب پيش ننه مليحه به خوابم آمد. نميدانم از كجا فهميدم كه ننه مليحه است اما ميدانم داشت از روی پل فلزی برايم دست تكان ميداد و میگفت بيا. توی بغلش يک بچه بود كه گريه ميكرد. اينجا صبحها دستهجمعی ولمان ميكنند توی حياط تا وقت ناهار. لباسهای سفيدم را دوست ندارم چون زود خاكی میشوند. خاكی هم كه نشوند مثل ديروز كه دعوا شد خون میپاشد رويشان و كثيف میشوند. ديروز وسط حياط نشسته بوديم كه حميد خله از دور آمد سمتمان. شلوارش را آنقدر بالا كشيده بود كه همهی شكمش را پوشانده بود. سر كچلش زير آفتاب برق ميزد و با دمپايیهای سفيدش لخلخ كنان نزديک میآمد. نزديک كه شد گفت:
- لباسام كثيف شده. دستشويی رو تميز كردم لباسم نجس شده.
- ننه میگفت هر چه توی آفتاب پهن كنی نجاستش ميره.
حميد خله هم آمد جلوی ما ، كف حياط توي آفتاب دراز كشيد و كله كچلش را گذاشت روی پای من. انگار كه پاي من بالشتش بود. يكهو دست برد روی گردنم و گفت:
- اين چيه؟ تسبيحه؟ مال من.
و تسبيح را طوری كشيد كه نخش پاره شده و دانههايش ريختند روی كف سيمانی حياط. دست بردم و تكه چوبی كه ديروز از كارگاه برداشته بودم و توی جيبم گذاشته بودم را بيرون آوردم و محكم نوكش را كه كمی تيز بود فروكردم توی كلهی كچل حميد.
***
ازاينجا خوشم نمیآيد از هيچكدام از آدمهای اينجا خوشم نمیآيد. از آن اتاق كوچكی كه هلم ميدهند توش و در را با سروصدا و فحش پشت سرم میبندند خوشم نمیآيد. كلهی حميد خله از خون قرمز شد. آقای چهارخانه به همراه چند نفر ديگر دواندوان آمدند و من را هل دادند. دستهكليدهای آقای چهارخانه به كمرش وصل بود. بار سومی كه به عقب هلم داد ديگر به كمرش وصل نبود. بيستتا كليد داشت و من فقط همان كليد زرد بلند را كه در حياط با آن باز ميشد را ميخواستم .بقيه كليدها را وقتی از اين اتاق كوچک بيرون بروم از روی ديوار پرت میكنم.فردا صبح میروم پيش ننه مليحه. در حياط را كه بازكنم بعدش آنقدر میروم كه برسم به پل فلزی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اتلاف وقت با موراکامی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی توجهی به حاشیه های نوشتن
مطلبی دیگر از این انتشارات
توسعه ی شرکتهای خصوصی و نحوه ی ساختار سازمانی در جوامع در حال توسعه