گاهی دلتنگی امانت را میبرد

از اسم مطلبم، حتما حدس میزنید که عاشقانه ست. آره؟

اما نه، شایدم آره. اما در هر صورت، نه عاشقانه ای برای یه آدم.

بعضی شبا مثل امشب، دلتنگ میشم. اونم زیاد!

دلتنگ اون، صدا رو انداختن روی سرم، و دوباره ارم کردنش، دلتنگ حرکات دستم، دلتنگ تمرین برای اینکه چوب رو وقتی میندازم یه سمتی، قبل از اینکه بیاد پایین خودمو بهش برسونمو بگیرمش،

دلتنگ شاهنامه خوانی

دلتنگ...اون صفحه های طولانی شعر که از بر بودم

دلتنگ اون، گاه گاهی گلو درد هایی که داشتم، اما تعریف از خود نباشه، حتی بعد از بیست دقیقه_نیم ساعت نقالی با صدای بالا، بازم هیچ وقت صدام نگرف. همیشه نهایتا گلو درد بود.


اصلا...اصلا انگار این هنر دنیای عجیبی داره. بوی اصالت ایرانی میده و صدای دلبری کردن. استرس اور، اما شیرینه، مثل نبات...!



اما...اما حالا همه چیز فرق کرده. من دیگه نه نفس هام یاری میکنه (حتی برای حرف زدن مثل گذشته)، نه حافظم. من دیگه اون بچه ای نیستم که بعد از چند دور روخوانی از روی شعرای بلند و سخت شاهنامه ،حتی با غلط غلوط، همشو حفظ میکرد.

من الان یه دختری ام که مسیر هر روزه و هر روزه توی تمام سال های اخیرم رو هم فراموش میکنم. گاهی وسط خیابونی که ۱۰ ساله ازش رد میشم وایمیستم تا یادم بیاد اصلا دارم کجا میرم و ته این خیابون کجاست.

الان دیگه وقت هم ندارم...

الان همه چیز تغییر کرده...