مبتلا به اسکیزوفرنی. اینجا از تجربیاتم میگم. به والله، به پیر، به پیغمبر فیلم «یک ذهن زیبا» رو دیدم.
گردشی فلسفی با ابن سینا !!!
ساعت سه بعد از ظهر:
امروز بعد از ظهر، طبق قولی که داده بودم، ابن سینا رو بردم بیرون که یه هوایی عوض کنه. عادت نداشت یه جا بند باشه و حالا که یه جا مستقر شده بود، بد اخلاق و گوشه گیر بود. یه روز تو گرمای فولاد ذوب کنِ تابستون بهش زنگ زدم که: پایه ای که یه دور بزنیم تو شهر؟ و اونم بعد از کلی بهانه های بنی اسرائیلی که قانون و شفام رو هم عصر های شما نمی تونن بخونن و می خوام بازنویسی کنم و فلان و بهمان، بالاخره قبول کرد؛ و این شد که امروز بعد از ظهر با ابوعلی حسین بن عبدالله بن حسین بن علی بن سینا، ملقب به شیخ الرئیس، آقای همه چیز دان، راهیِ گردشی پر دردسر و پر ماجرا شدیم.
ساعت سه و ربع بعد از ظهر:
در نگاه اول، وقتی ابن سینا رو با دستار و ردا و قبا و شال کمرش دیدم، خواستم منصرفش کنم و به پوشیدن یک شلوار جین و تی شرتی ساده راضی. اما مگه راضی میشد؟! حتی گرمای هوای استخوان شکن هم باعث نمی شد دست از لباس های چندین و چند ساله ش بکشه. غرغرکنان دستارش رور روی سرش مرتب میکرد، گفت: « با خِرَد را به طبع؛ کردم هجو / بی خِرَد را به طمع بستودم.» در حالیکه سعی می کردم خودمو برنم به اون راه و به روی خودم نیارم که متوجه تیکه و طعنه ش شدم، گفتم: «ابن سینا جون اگه یه جین و تی شرت می پوشیدی الان نصف راه رو رفته بودیم». گفت: « اگه برای یک اشتباه هزار دلیل بیاری؛ درواقع هزار و یک اشتباه ازت سر زده.» و دیگه این جا بود که کلا بیخیال شدم و اجازه دادم شیخ الرئیس با دستارش خوش باشه و به دلِ خودش و هر جور که می خواد مرتبش کنه...
ساعت چهار و بیست دقیقه بعد از ظهر:
خب، خوشبختانه باید اعلام کنم که بعد از یک ساعت و خرده ای، بالاخره ابو علی رضایت داد که دستارش خوب ایستاده و نمای کلی زیبایی داره و بالاخره پامون رو از اون خونه که با شمع روشن می شد و هیچ وسیله ی سرمایشی نداشت گذاشتیم بیرون... (بهتره از نگاه های متعجب مردم به ردا و قبا چیزی نگم که نوشته ای میشه بس طولانی!) در طول پیاده روی، ابو علی مردی رو با دفترچه ی تامین احتماعی دید که چهره ی ابن سینا روی جلدش نقش بسته بود و از هیجان با صدای بلند گفت: «این نقاشی چقدر منه؟!». گفتم: «بله شیخ الرئیس، اون نقاشی تویی. چون پزشکی، تصویرت روی دفترچه های بیمه ی پزشکی هست». و به راهم ادامه دادم. سکوت ابو علی سینا باعث شد توجهم جلب بشه. گفتم: « تو را چه می شود از ای طبیب اطبا؟ ای حکیم الحکما؟ چرا سکوت اختیار کردی؟ ای مرد همه چیز دان؟» گفت: « من هم منجم ام، هم ریاضی دان، هم شاعر، هم موسیقیدان، هم فیسلوف، یه مدت هم وزیر بودم و سیاستمدار. چرا خبری از اون ها نیست؟!». گفتم: «خب میگن تو بیشتر پزشک بودی». و آهی کشید و ادامه داد: « هر کی عادت کنه که به هر دلیلی هر حرفی رو باور کنه، از صورت انسانی خارج میشه». نمیدونستم چه کارکنم پس گفتم: «ابن سینا، اونطرف خیابون یکم پایین تر یه کافه باز شده، قهوه و نون سیر هاش حرف ندارن. بیا بریم یه سر بزنیم». و راه افتادیم...
ساعت پنج بعد از ظهر:
تو کافه نشستیم. ابن سینا زل زده به دو سه تا میز اونور تر. هر چقدر سیخونک و سقلمه می زنم که این کار خوبی نیست تو گوشش فرو نمیره. آخرش رویش رو برگردوند طرف من و گفت: «خیلی غذا سفارش دادن. هیچ چیزی بیشتر به سلامت انسان ضرر نمی رسونه، مگر اینکه غذا روی غذا بخوره.» گفتم: « ابوعلی جان! یه کاری نکن رسید سفارشت رو همین جا بلند بلند بخونم و همه بفمن چقدر غذا روی غذا سفارش دادی!» جواب داد: «خیله خب بابا تو هم! پس این نوشیدنی ها رو کی میارن؟ هلاک شدیم از تشنگی!» و هنوز حرفش تموم نشده بود که گارسون اومد و لیوان هامون رو پر کرد و شنیدم که ابن سینا زیر لب، با صدایی که به زحمت شنیده می شد، می گفت: « تا باده عشق در قدح ریخته اند / و اندر پی عشق عاشق انگیخته اند / .....» فوری گفتم: «ابن سینا!!! این اون نیست. این فقط آب اناره. سفارش منه. بیخیال.» خب مثل اینکه شیخ الرئیس بهش برخورده و فوری زل زد تو چشمام و گفت: «کفر چو منی گزاف و آسان نبود / محکم تر از ایمان من ایمان نبود / در دهر چو من یکی و او هم کافر / پس در همه دهر یک مسلمان نبود.» و نون سیر و بعد چیزبرگر و بعد از اون هم سالاد سزارش رو خورد و پشت بندش سه فنجان قهوه. خیلی دوست داشتم جمله ی « غذا روی غذا خوردن سلامت انسان رو به خطر می اندازه» رو به خودش تحویل بدم، اما صدای موسیقی اونقدر بلند بود که صدا به صدا نمی رسید. شیخ الرئیس گفت:« موسیقی، صدای خداست... البته فکر نکنم صدای خدا اینقدر گوشخراش باشه» و بلند شدیم و حساب کردیم ( البته بماند که چقدر سر دونگی حساب کردن یا نکردن بحث کردیم) و از کافه رفتیم بیرون.
ساعت هشت و ربع شب:
ابن سینا روی نیمکت اتوبوس نشسته و ردایش رو دور خودش پیچیده و به آسمون در حال غروب زل زده. نخواستم از این حال و هوا درش بیارم. (لااقل اینطوری کمتر نصیحت میکرد و تیکه مینداخت!!!). یکهو گفت: «دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت / یک موی ندانست ولی موی شکافت / اندر دل من هزار خورشید بتافت / آخر به کمال ذره ای راه نیافت.» گفتم: «بوعلی! ویراستاری کتاب قانون و شفات چی شد؟ گفته بودی مردم این عصر دیگه چیزی از قانون وشفا متوجه نمیشن؛ اگر هم بشن کاملاً سطحی و زودگذر.» جواب داد: «بعضیا اونقدر سرگرم میراث علمی گذشتگانند که فرصت مراجعه به عقل خودشون رو ندارن و اگر هم فرصتی بدست بیارن حاضر نیستند اشتباهات و لغزش های اون ها را اصلاح و جبران کنن». اتوبوس اومد. شیخ الرئیس سوار شد. و به خانه ای رفت که با شمع روشن می شد و من ماندم که با این پرسش از خودم: " من فرصت کردن بین این همه همهمه به عقلم مراجعه کنم؟! و یا حتی فراتر از این، اشتباهات گذشتگان رو تصحیح کنم؟" نمیدونم. واقعا نمیدونم... شاید جوابش رو ملاصدرا بدونه. باید حتما یه روز برم پیشش...
مطلبی دیگر از این انتشارات
۷ ماه کار ریموت برای روسیه
مطلبی دیگر از این انتشارات
بی توجهی به حاشیه های نوشتن
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش آشتی با غزل (هفته ۶)