یادم میاد اون روزا...

دو سه سال پیش اواسط بهار پدربزرگم یه نوع سبزی کوهی با مقدار زیاد خریده بودن و ما هم تو حیاط نشسته بودیم و پاک می کردیم!

خواهرم ترسو ترین آدمیه که تو عمرم دیدم و از مورچه بگیر تا سایه ی خودش از همه چی میترسه؛اونم کنار ما نشسته بود که یهو یه کرم سبز خوشرنگ? از بین سبزیا اومد بیرون!(?)

یه همچین چیزی شاید!
یه همچین چیزی شاید!


تصور جیغ های خواهرمو به شما میسپارم?!

القصه این آبجی ما با چند متر فاصله کرمه رو نشون می داد و با صدای زیر می گفت:کرم کرم...??

کم کم به کرمه نزدیک تر شد و ترسش ریخت!?

کار به جایی رسید که با یه تیکه چوب کرمرو برداشت و رفت پشت باغچه ها!

یهو دیدیم صدای گریش بلند شد.

_هدیه(اسمش) چی شد؟

+کرمه له شد?

_برا چی له بشه؟

_رفت زیر آجر?

حالا بیا و درستش کن بابا کرمه دیگه تو که نکردی خودش له شد.

+من آجرو گزاشتم روش??

همه گفتیم خب دختر جان برا چی اجرو گزاشتی رو کرم طفلک؟حالا خودت کشتیش چرا گریه می کنی؟

هدیه هم با تن صدایی مظلوم گفت:آخه اول که آجرو گزاشتم روش نمرد فک کردم نمی میره??


خانوادگی محو شدیم!