Always the poet, never the poem=))
یک حقیقت تلخ.
هرگونه برداشت از متن آزاد است و شباهت دادن یا ندادن داستان به وضعیت فعلی ایران در دست شماست.
داشتیم باهم حرف میزدیم، روی یه میز کوچولو تو کافی شاپ خوشبو، من یک آیس پک با خورده های کاکائو و کیک روز رو که کیک خیس کاکائویی بود سفارش داده بودم و اون یک لیوان چای با بیسکوییت میخورد، زیبا حرف میزد، مرتبا لبخند میزد و منو مشتاق به حرف زدن میکرد.
در اواسط مکالمه متوجه شدم که چیزی از وسایلم برداشت اما نه مطمئن بودم و نه توجهی نشون میدادم، نمیدونستم چی برداشته بود و تهمت ناروا هم پایان خوبی نداشت.
بعد مدت نه چندان زیادی متوجه شدم که داره همینجور پشت سرهم و به طور پیوسته از کیفم چیزی برمیداره، کیفم رو برداشتم و به دنبال چیز گمشده اون رو زیر و رو کردم؛ وقتی متوجه شدم اون چی بود نتونستم آروم بشینم.
ازش درخواست کردم که بهم پسش بده اما نادیده ام گرفت جوری که انگار صدام رو نمیشنید، اگر هم میشنید اهمیتی نمیداد؛ به اون توپیدم اما عین خیالشم نبود، بر سرش داد کشیدم ولی اون فقط با آرامش چاییش رو برداشتو یک قلپ نوشید بعد به من یه نگاه انداخت و استکان چای رو پایین گذاشت و با کمال آرامش گفت:"من چیزی برنداشتم." تکذیبش خشممو افزایش داد و جوری به پشتی صندلی تکیه داد که از کوره در رفتم و بهش حمله کردم.
وسیله ام رو روی صندلی کنار خودش گذاشته بود و مشخصا انتظار حمله ی منو نداشت چون با اولین حرکت من چشماش درشت شد و به سرعت وسیله رو برداشت تا از رسیدن دست من بهش جلوگیری کنه، وقتی دید من همینجور بهش نزدیک و نزدیکتر میشدم بلند شد و تلاش کرد تا من رو در دورترین فاصله نگه داره؛ اما من قرار نبود پا پس بکشم، پس به دنبالش میرفتم و اگه اون یک قدم عقب میرفت، من دو قدم جلو می رفتم، من رو با شتاب به عقب هل داد اما من دوباره و با شدت بیشتری به سمتش برگشتم اینبار من باید برنده میشدم، فقط کمی فاصله داشتم تا بگیرمش اما اونقدر من رو محکم به عقب هل داد که گردنم به میزی خورد و درد از نخاع تا ستون فقراتم پیچید، هیچ فرد دیگه ای توی کافی شاپ اهمیتی نمیداد، چند نفری با دلسوزی به من نگاه میکردن اما هیچ کار دیگه ای نمیکردن کنجکاوم بدونم داشتن راجب چی فکر میکردن.
سعی کردم بلند شم، دفعه ی اول با سرگیجه افتادم اما دفعه ی دوم سرپا شدم، می ارزید که یه بار دیگه بهش حمله کنم؟ میتونستم اینبار هم عقب واستادم و یا خوردن کیک کاکائویی دهن خودمو ببندم و از هر آسیب جانبی ای خودداری کنم، با این وجود نفس تازه کردم و دوباره به سمتش رفتم، دیگه نه!
به سمتش پریدم و دست خالیش رو گرفتم و سعی کردم تا به اون یکی دست برسم ولی هرچقدر بیشتر بهش نزدیک میشدم اونو دورتر میگرفت؛ داشتم به یه راه حل فکر میکردم که ضربه اش به پامو حس کردم ، اونقدر محکم بود که باعث شد فریاد بزنم و توجه ها رو به خودم جلب کنم، فردی از یک طرف کافی شاپ اظهار نظر کرد و گفت:"نباید به اون آزار برسونی!" و کسی با لباس قرمز و آبی و سفید که روی قسمت قرمزش ستاره های زرد داشت جواب داد "در مسائل شخصی نباید دخالت کرد" و سوپش را نوشید!
اما این دفعه برای گرفتنش به شدت مُصِّر بودم که به آن مردک/ زنک اهمیتی نمیدادم، پس دستش رو از مچ گرفتم و پشتش بردم، ولی زور کافی برای تحمیل درد بهش نداشتم و تونستم دستشو از تو دستم بکشه بیرون ولی اون دستش رو آورد پایین و قبل از اینکه فرصتی داشته باشه دستش رو گرفتم، جوری گرفته بودمش که انگار جونم به اون بستگی داشت.
سعی در باز کردن مشتش که به دور اون حلقه شده بود میکردم، نتونستم حتی ذره ای تاثیر بزارم ولی انقدر ادامه دادم تا بعد مدتی تسلیم شد و دستشو باز کرد و من برنده شده بودم.
اما حقیقت تلخ آن بود که اون چیز، کوچکترین حق های من به عنوان یک انسان بود.
تا قسمتی از آسمان روی تو نیفتند، باور نمیکنی واقعا در حال افتادن است.
کتاب وصیت ها اثر مارگارت اتوود | صفحه 96
مطلبی دیگر از این انتشارات
7 فیلمی که زبان انگلیسی شما را زیر و رو خواهد کرد؛ قسمت اول
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیجیتال مارکتینگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
کلمات زیبا