راستش من خیلی کار دارم هنوز، خیلی چیزا هم برای از دست دادن دارم ولی اگه بهم بگن همین الان میتونی چشماتو ببندی و دیگه بیدار نشی با آرامش تمام چشمامو میبندم :)
فاجعه بزرگ1(فصل1 پارت2)
فرزام موضوع بحث را عوض کرد
-ببینم تونستی اون اسلحه ای رو که اون روز پیدا کردیم رو تعمیر کنی؟
فرمهر گفت:
-یکم دیگه از کارش مونده ، اما یه چیزی برام خیلی عجیبه
فرزام پرسید
-چه چیزی؟
فرمهر گردنش را کمی مالید و گفت:
-مطمئن نیستم اما فکر میکنم مچ بندم با اون اسلحه یه رابطه ای با هم داشته باشن
فرزام با چوبی که در دستش بود چیزی روی خاک سرخ کشید و گفت:
-چه رابطه ای؟اون اسلحه هم مثل دیگر اسلحه هایی هستن که یابنده ها از دل خاک پیدا می کنن
قرمهر شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-شایدم حق با تو باشه
ناگهان صدای جیغی سکوت میان آن دو را شکست
فرمهر و فرزام با عجله بلند شدند و به سمت منبع صدا رفتند
زنی روی جسدی خم شده بود و گریه میکرد
جسد متعلق به مردی 32 ساله بود که سوراخی در سینه اش حفر شده بود
تمامی اهالی دهکده امده بودند تا شاهد قضیه باشند
ناگهان پیرمردی راه را باز کرد و خودش را به زن رساند
-چی شده گلچهره؟
گلچهره که گریه امانش را بریده بود گفت:
-از گروه یابنده ها جز سیاوش کسی دیگری برنگشته
سپس به سیاوش اشاره کرد و بیشتر گریه کرد
بین مردم واهمه ای به راه افتاده بود که این حفره های روی سینه کار کدام موجود وحشی و درنده ای می تواند باشد
پیرمرد گفت:
-انشالله اهورامزدا سیاوش را مورد رحمت خویش قرار دهد
سپس راهش را کج کرد و رفت
فرزام در گوش فرمهر چیزی نجوا کرد
فرمهر شانه ای را بالا انداخت و همانطور به جسد بی جان سیاوش خیره شد
***
11 ماه قبل از فاجعه بزرگ ، گردهمایی بزرگ تهران ، ساعت 18:46
مجید روی پله خودران نشسته بود و همه جا را زیر نظر داشت
همه چیز مشکوک بود همه چیز
این جمله ای بود که مدام در ذهنش بالا و پایین میکرد
مردم برای رونمایی بزرگ لحظه شماری میکردند و مدیران ارشد سازمان های دیگر برای دیدن این رونمایی دعوت شده بودند با حسادتی که در چهره هایشان موج میزد ایستاده بودند و انتظار میکشیدند
ناگهان کسی کنارمجید ظاهر شد
مجید از جایش پرید و کلت مادون قرمزش را بیرون کشید
آبناز بود ، آبناز با چشمانی گرد و با دو لیوان الکتریکی قهوه بنفش روبه رویش ایستاده بود
مجید گفت:
-آبناز چند بار بگم اینجوری جلوم ظاهر نشو
سپس کلتش را در غلافش گذاشت
آبناز خنده کوچکی کرد و گفت:
-ببخشید
سپس کنار مجید نشست و لیوان را به او داد
لیوان به دلیل موج الکتریکی که داشت یکم دست را قلقلک میداد اما غیر قابل تحمل نبود
مجید لیوان را گرفت و از او تشکر کرد
بخار گرم قهوه بنفش رنگ حسی بسیار خوبی به مجید میداد و باعث میشد از نگرانی آن اوضاع مشکوک و ملتهب کمی فاصله بگیرد
آبناز پرسید
-کار ها چطور پیش میره؟
مجید به چشمان عسلی آبناز چشم دوخت و گفت:
-فعلا خبری نیست، اما مثل اینکه قراره یه سری اتفاقات بیوفته ، حسش می کنم
آبناز دستی به موهای طلایی رنگش کشید و گفت:
-تو نباید خودتو قاطی این ماجرا ها میکردی مجید
مجید جرعه ای دیگر از قهوه نوشید و گفت:
-مجبور بودم ، مجبور
سپس رو به آبناز کرد و لبخند تلخی زد
بدرود?❤?
مطلبی دیگر از این انتشارات
نا نوشته ها(پارت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
نانوشته ها(پارت دوم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک رمان جدید(فاجعه بزرگ1)