نا نوشته ها(پارت اول)

سلام
حالتون خوبه؟

این یک تیکه از رمانم به نام نا نوشته هستش امیدوارم که از خوندنش لذت ببرید

کمی برای نوشتن این داستان مردد بودم اما بالاخره تصمیم گرفتم که بنویسمش

یه مدتی بود که خیلی افسرده شده بودم و فشار زیادی داشتم تحمل میکردم از یک طرف فشار درس و امتحانا و نگرانی قبول در یک مدرسه خوب و مورد علاقم و از یک طرف فشاری که والدینم بهم وارد میکردن تا بشینم بیشتر درس بخونم

این ها باعث شد که من زیر اون فشار له بشم ، برای اینکه بتونم احساساتی رو که دارم کنترل کنم تصمیم به نوشتن کردم ، داستان کوتاهی که قرار بود بنویسم اما یک دفعه تبدیل به یک مجموعه کتاب شد

و همین این که میتونم بنویسم رو مدیون معلم انشا خوبم هستم که اگه ان روز به من نمی گفتن که یک داستان کوتاه بنویس واقعا نمی دونم که چه اتفاقاتی در انتظارم بود

و این نوشتن نبود که به تنهایی کمکم کرد ، بلکه پیدا شدن دوستانی که مهرشون باعث شد من از اون افسردگی جدا شوم و کمی خودم رو جمع و جور کنم

البته بودن کسانی که از کنارم گذشتند و بر روی قلبم خطی کشیدن و رفتند و یا با انتخاب های غلط من باعث از بین رفتن دوستی میان دوستانم و یا پا گذاشتن در راهی که فکر میکردم راهی درسته اما.....

باعث شد که به خودم شک کنم ، شبا از بدبختی خودم گریه میکردم و آروم با خدایم صحبت میکردم تا دلم آروم بگیره. من پسری باهوشم اما به دلیل کم بودن شنواییم هوشم مجبوره اون رو جبران کنه و برای همین نمی تونم از تمامی هوشم استفاده کنم ، اما خدا رو شکر میکنم که اگر مادرم من را در بچگی کلاس گفتار درمان نبرده بود به هیچ وجه نمی توانستم به درستی صحبت کنم

بعضی اوقات فکر میکنم که برای انجام کاری مهم به دنیا اومدم اما نمی دونم اون چیه ، نمی دونم سر انجامم چی میشه

ادامه دارد....

تو کامنتا منتظر نظراتتون هستم❤

تا قسمت بعدی شما رو به خدای بزرگ میسپارم