یک رمان جدید(فاجعه بزرگ1)


سلام دوستان
امیدوارم خوب باشید

خب من پارت اول و دوم نانوشته ها رو انتشار دادم و نظری نگرفتم?
فکر کنم چون اولین اثرم رو انتشار دادم خیلی خوب و جالب در نیومده
خب پس بذارید شما رو با یک داستان فانتزی آشنا کنم به نام فاجعه بزرگ نویسندش خودمم و اینکه هر هفته یه فصلش رو منتشر میکنم
لطفا دوستان عزیز این داستان من رو نَقد کُش کنن?(الکی نه ها?)
که ایشالله با کمک شما بتونم نقاط ضعف و قوت داستانم رو بشناسم
ممنون


فصل اول

هوا بسیار سرد شده بود مرد با لباسی نازک و مشکی رنگ و با

بسته ای در دستان پینه بسته اش در بزرگراه با احتیاط قدم میزد

، بزرگراه پر بود از ماشین هایی که صاحبانشان خیلی وقت پیش

آنها را به حال خود رها کرده بودند .

ناگهان صدای هلیکوپتر آرامش صبگاهی آن روز را به هم زد ،

مرد سراسیمه به دنبال جایی برای پنهان شدن گشت اما دیگر

خیلی دیر شده بود هلیکوپتر جای او را پیدا کرده بود . مرد با

عجله بوسه ای به بسته درون دستش زد و بسته را داخل ماشین

رنگ و وارفته گذاشت و به سمت خروجی بزرگراه با تمام سرعتش دوید اشک هایش باعث می شد که او نتواند جلویچشمانش را خوب ببیند

ناگهان نوری به سمت او تابید و او را به سمت هلیکوپتر کشید

فریاد مرد در بزرگراه طنین انداخته بود

پس از چند دقیقه نه خبری از فریاد کسی بود و نه از هلیکوپتر

1 سال قبل از فاجعه جهانی ، تهران ، ساعت 22

مجید روی صندلی چرمی در اتاق کنفرانس نشسته بود و با

همکارانش به توضیحات رئیسش گوش میداد

رئیس گفت:

-15 روز دیگه بزرگترین و مهمترین روز برای ماست

این فن آوری می تواند باعث دگرگونی های زیادی در این دنیا

شود . پس از شما کارکنان وفادارم می خواهم که خودتان را برای همایش بی نقص مون آمده کنید


همه سرشان را باتعجب تکان دادن هیچ کس نمی دانست که این فن آوری جدید چیست و کجاست

مجید به خودش جرئت داد و دستش را بالا برد

رئیس به او نگاه کرد و با نگاهش به او فهماند که حرفش را بزند

مجید پشت میکروفن جلویش سوالش را پرسید

-ببخشید آقای رئیس این فن آوری چی هست که خود کارکنان اینجا ازش بی خبرند؟

رئیس لبخند مرموزی تحویل مجید داد و گفت

-بعدا می فهمی جوون

***

زنی ژنده پوش اما با وقار بین ماشین ها استتار کرده بود و

شاهد ربوده شدن آن مرد بود

سعی میکرد حس کنجکاوی خود را کنترل کند و برود پی

بدبختی خودش، اما فکر آن جعبه درون دست آن مرد کنجکاوی

اش را بیشتر می کرد باخودش گفت:

-یه نگاه می اندازم و میرم

سپس به سمت جایی که مرد بسته را پنهان کرده بود رفت و

داخل ماشین رنگ و رو رفته ای که آن مرد بسته را پنهان کرده بود را نگاه کرد ، بسته بین صندلی های پاره شده پنهان شده

بود

زن دستش را بااحتیاط جلو برد و بسته رو برداشت از داخل بسته

صدای گریه کودکی شنیده میشد در بسته را باز کرد و با بچه ای

1 ساله و دستگاهی بسته شده به دستش مواجه شد

کودک با دیدن او دستش را برای بغل گرفتنش دراز کرده بود

و با چشمان قهوه ای اش به او زل زده بود

زن خواست او را همان جا رها کند و به دنبال زندگی اش برود اما

چشمان معصوم کودک به او عذاب و وجدان می دادند ، دستی

به مو های مشکی رنگ کودک کشید و او را به آغوش کشید

سپس به سوی پناهگاه دوید

***

-آلینا تو نباید این کار رو می کردی می دونی این بچه ممکنه

یک تله باشه؟

آلینا با چشمان آبی اش به آرش که از عصبانیت داشت منفجر

می شد زل زده بود

-اما آرش....

آرش نذاشت او حرفش را کامل کند

-همین الان اون بچه رو بر می گردونی به همون جایی که برداشتیش

آلینا با بغض گفت:

-اون هم نوع ماست باید ازش حمایت کنیم

آرش با خشم گفت

-چه جوری ازش حمایت کنیم؟با به خطر انداختن جون بقیه؟!

اشک دیدگان آلینا را تار کرده بود

-پس من خودم تنهایی ازش نگه داری می کنم و به زودی از اینجا میرم

آرش گفت:

-تو نمی تونی این کار رو بکنی

آلینا گفت:

-چرا می توانم

سپس اشک هایش را پاک کرد و به سمت اتاقش رفت

و کودک را روی تختش گذاشت ، کودک دستانش را در دهانش

کرده بود و به آلینا می خندید ، آلینا سر کودک را نوازش کرد

و گونه اش را بوسید

لبخندی زد و گفت:

-من ازت مراقبت می کنم کوچولو

15سال بعد

میان تخته سنگ ها پنهان شده بود تا کسی پیدایش نکند

سعی میکرد با مهارت استتاری که از مادرش آموخته بود را به کار بگیرد

ناگهان دختر عمویش جلویش پرید و داد زد

-سک سک ،دیدمت فرزام لای سنگایی!

سپس دوید تا دستش را به محلی که چشم گذاشته بود بزند

فرزام به مچبندش دست زد و با سرعت زیادی فرمهر را پشت سر گذاشت و دستش را زود تر از او به سنگ زد

فرمهر که تازه به فرزام رسیده بود ، با نفس نفس گفت:

-قبول نیست ، تو جرزنی کردی

فرزام خنده ای کرد و گفت:

-خب تو هم از اون ماسماسک برای پیدا کردن من استفاده کردی

فرمهر خنده ای کرد و روی زمین نشست تا کمی از خستگی اش در برود ، سپس به شهر نگاهی انداخت و رو کرد به فرزام و گفت:

-به نظرت توی اون شهر ویران شده چی هستش که مادر هامون اجازه رفتن به اونجا رو بهمون نمیدن؟

فرزام شانه اش را بالا انداخت و گفت:

-نمی دونم، اما این رو بدون که مادر ها هیچ وقت چیزی رو بی دلیل نمیگن خطرناکه

فرمهر گفت:

-خب حداقل باید بهمون بگن که چه خطری اون جا تهدیدمون می کنه

خب این بود از فصل اول داستان

بدرود???❤