انجمن نویسندگی رمانیک همراه تمام نویسندگان! https://romanik.ir/forums/
حماقتی از جنس بیشعوری
*چرخهی زندگی، حماقتی ساده است. جانداران بزدلی به زیستن میپردازند که نام عاقل مهر بر پیشانیشان شده، اما دریغ از قطرهای شعور که به جانشان رخنه کرده باشد! خودتان بگویید؛ آن کس که راحت طلبانه، با دستان آلودهاش ریشهی زندگی خودش را با تیغِ تبرِ حرص و طمع، شقه میکند و طناب دار خفگی را با محو کردن دانه دانهی هوای خالص ریههایش، به گردن خود میآویزد، دیوانهای کم عقل بیش نیست؟
*به کشوی میزش که کمی آن سوتر، در فاصلهی چند قدمیاش واقع است، خیره خیره مینگرد. تصویر خانهای که بنا شده بر کاغذ سفید رنگ مقابلش طرح بزند، نیازمند در اختیار داشتن خط کش است؛ واگرنه طرح کج و معوجش مورد قبول نخواهد بود!
زنگ تنبلی در گوشهای پهنش صدا میدهد؛ خط کش در کشوی میز قرار دارد و او چه جانی دارد از روی زمین برخیزد، میان انبوه اقسام و ابزارکشوی برهم ریخته دنبال خط کش از ریخت افتادهاش بگردد و به جایش بازگردد؟ بیخیال! ارزش انرژی گذاردن که ندارد.
بیتفاوت شانهای بالا میراند و امتحانی، نیمی از طرح را به یاری سرعت دستان بیحوصلهاش به تصویر میکشد. سرش را که عقب میبرد، ابروهایش یکدیگر را میربایند؛ گویا از پایه، تصویر را شکسته و نامیزان طرح زده اند!
حرص درون شریانهایش میپیچد و کاغذ، به ضرب در فشار مشت دستش مچاله شده، روانهی سطل زبالهی اتاق میشود. کاغذی دگر از پوشهی خاکستری بیرون میکشد و اینبار هم با بها دادن به تنبلی مفرط، از کنارهی خودکار برای زدن طرح یاری میجوید؛ اما لغزش ناگهانی خودکار، بانی در زباله دانی فرود آمدن کاغذی دگر میشود؛ برگ در پی برگ و کاغذها چنان فرو میریزند که گویی بارش خرده کاغذ آغاز شده! با پر شدن سطل باریک اندام هم که سونامی مچالههای کاغذ، کف اتاق را غرق میکند...
دقایقی که گفته اند عیارشان از طلا بالاتر است، به یغما میروند و واژهی پنج حرفی بختک مانند «تنبلی»، تیز و برّنده بر تنهی درختان محوطه نشسته است که در ازای سخاوتمندانه دور ریختن تعدد نقوش بد تصویر، به تیرگی هوای آلودهی نفسهایمان افزوده شود که این تنها یک قسم است!
یک تنبلی، یک احمقانهی مبهوت کننده از آدمیزادی که ادعای عاقل بودن دارد، جرقهی نگون بختیای را میزند که با طمانینه پیش میآید. قدم نخست، نابودی تنه به تنهی استقامت قهوهای گون بدنهی سایه بان زندگانی، درختان است. یک پایهی زندگی که بلنگد، مابقی نیز سستی میپذیرند و تدریجِ وحشت زایی روی کار میآید که هالهی اوزون را سمیتر از افعیهای چند سر و کرهی خاکی را به مریخی دگر بدل میکند؛ آوارهای به جا مانده و هوایی که کم میآید!
آدمی، اگر عمق اینها را ببیند، قطع بر یقین دچار شوکی خواهد شد که برجای بماند؛ امان از اراجیف و به راستی هراس، جان آدمی را که شعور حقیقی دارد -و نه صرفاً تظاهر- میرباید که بر سر آیندگان چه خواهد آمد؟ آن گاه تصویری در اذهانم نقش میبندد که تلخی کوته قصهای تراژدی را نمایان میکند.
روال بیتوجهی که این چنین باشد، دیری نمیپاید و در آیندهی نزدیکی پس از رفع زحمت من و شما، پای کودکی، ناگاه کف پوش سنگی را میشکافد. میان بهت نگاهش خرده گلولههایی قهوهای رنگ میبیند که نمیداند نامشان را چه بگذارد؛ زیر ساخت سنگی؟ زیر ساخت بتنی؟ اما هرچه گمان به سرش بیاید، سه حرف «خ، الف، کاف»، نقش نخواهند بست؛ دگر تصوری از خاک نخواهد ماند و از صفحات کتب درسی، سوال تکراریِ «دانه را که در خاک بکاریم، زودتر جوانه میدهد یا ریشه؟» محو خواهد شد. و به راستی این است حقیقت تراژدیای که بر لحظات ادراک آیندگان سایهای شوم دارد.
ترس میگوید اگر این پافشاری بر تخریب کرهی خاکی قطع نشود، سودجویانی که در تمامی عرصهها حضوری پررنگ دارند، قدم به جلو میگذارند؛ زادگان اکسیژن که بر زمین رها شده، تجزیه شوند و گازِ آلوده هوا را مسموم سازد، انتظاری دگر نمیتوان داشت که مخزن اکسیژن فروشی شود و ما آدمیانی که خود حماقت میکنیم، مجبور به پرداختن بها برای تنفسمان شویم؛ هر دقیقه زیستن قیمتی خواهد داشت!
خودکشی جرمی ست نابخشودنی؛ آدمی با چنین عملی در حق خود ظلم میکند و وای بر ما که واضحاً، دستانمان آغشته به قطرات خونی ست که با بیتوجهی به کرهی خاکیمان، قطره قطره میریزیم. هر گناهی که در حق طبیعتمان انجام دهیم، سختی تیزی خنجری میشود که نه چندان دور، زمان فرو رفتنش بر پیکرمان فرا خواهد رسید. شاید هم اکنون به آرامی پوست و استخوانمان را میشکافد و ما در غفلت، خفته ایم... ا ستاندن جان گیاهی که نفس میکشد، بند ریشهی خودمان را قطع میسازیم و زندگیمان بر لبهی پرتگاهی ست که خود، در پی آغوشی باز آن را به انتهای دره میرانیم.
ما، اشرف مخلوقات، اعتمادی داریم که نفس را شرمنده میسازد و چه مغرورانه از شعور والای خود، سخن به میان میکشانیم. برای یکبار هم که باشد، لای چشمان پف کردهی خود را بگشایید و دور از سنگینی حس طمع، حرص، تنبلی و هرچه بانی آسیب زدن ما به محل زندگی، در نتیجه پیکر خودمان میشود، به آن بیندیشید غایت به کجا خواهد رفت؟ بیایید یکبار در طول عمری که تباهش کردیم، پای شعوری بمانیم که بارها در تاریخ، به ناراستی از آن لاف زده ایم...
نویسنده:هستی همتی
گوینده:ح.خدامی
#پیک زمین
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی کاربر انجمن رمانیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی من رمان نبود | بهاره برجسته
مطلبی دیگر از این انتشارات
نویسندگان و انجمن رمان نویسی در عصر جدید