رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی کاربر انجمن رمانیک

رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی
رمان آغوش خیالی | زهرا سرابی


نام اثر: آغوش خیالی

نوع: رمان

نویسنده: زهرا سرابی

ژانر: عاشقانه

خلاصه: دلم تنگ است؛ برای کسی که نمی‌شود او را خواست، نمی‌شود او را داشت، فقط می‌شود سخت برای او دلتنگ شد؛ و در حسرت آغوشش سوخت.
من دختری هستم از تبار لیلی، پس محکومم به عاشقی از جنس جنون.
و تو ای جانان من؛ وقتی که مجنون می‌شوی لیلی شدن را کم می‌آورم.
آوای دلت را با کدامین ساز عاشقی می‌شود نواخت؟
بند بند وجودم تار می‌شود، دلم به لرزه می افتد،
لیلی شده‌ام؟

مقدمه: ثانیه‌ای نیست که نشود به تو اندیشید؛
وقتی می‌خندم،
وقتی می‌گریم،
وقتی قدم می‌زنم،
در ذهن و قلبم هک شده‌ای
ای یار شیرین!
دیوانگی بدون تو بی‌معناست
ای‌ عشق دوست داشتی!
من از عشق به جنون رسیده‌ام...


پارت اول:

با حسرت از پنجره به روبه رو نگاه می‌کردم، پرده یاسی رنگ از فشار انگشت‌هام چروک شده بود، صدای هق‌هق‌ام سمفونی دردناکی ساخته بود و خواننده محبوبم همراه با من ناله می‌کرد:
دوست دارم، ولی با ترس و پنهانی
که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج ویرانی
دلم رنج عجیبی می‌برد از دوری‌ات اما
نجابت می‌کند مانند بانوهای ایرانی.
نمی‌دونم چند ساله نجیبانه دوستت دارم! چند سال پشت این پنجره پنهونی گریه کردم!
انگار از ازل می‌شناسمت، آره عشقت بی‌رحمانه با تمام‌ وجودم عجین شده.
و تو بدون این‌که نیم نگاهی به‌ این عاشق دل‌خسته بندازی، دست به موهای خوش حالتت می‌کشی و نمی‌دونی تو اون لحظه جون دادنم حتمیه؟!
میری، آره بازم میری و نمی‌فهمی یه دختر با چشم‌های اشکی‌اش هر روز پشت پنجره می‌شینه تا با اشک بدرقه‌ات کنه.
تا ماشین لوکسش پیچ کوچه رو رد کنه نگاهش می‌کنم ؛ و وقتی از مقابل چشم‌هام محو می‌شه آب دهانم و قورت می‌دم تا شاید این بغض لعنتی رهام کنه، و بازم تو دلم می‌نالم: چیکار کردی با من؟ آخه بی‌انصاف یه نگاه که چیزی ازت کم نمی‌کنه همونم ازم دریغ می‌کنی؟
صدای روژان که از پایین میاد منو به خودم میاره:
‐ یاسی من اومدم، توروخدا یک ساعت از اون کتابات دل بکن و مارو دریاب.
و صدای قهقهه‌اش خونه رو پر می‌کنه، کنایه زد؟ هه… اون که می‌دونه من تو این اتاق لعنتی جز دید زدن خونه روبرویی کار دیگه‌ای ندارم، پس کنایه می‌زنه.
تو سرویس اتاق، آبی به صورت خسته‌ام می‌زنم تا آثار گریه توش پیدا نشه. با دلی خون از پله‌ها پایین میرم، روژان نیومده معرکه راه انداخته!
صدای خنده مامان و خودش کمی حالم رو بهتر می‌کنه؛ مامان تا متوجه حضورم می‌شه لیوان آب میوه رو سمتم می‌گیره و میگه:
‐ بگیر قربونت برم، این‌همه درس می‌خونی مخت تاب برمیداره.
روژان از خنده ریسه میره و بریده‌ بریده به حرف میاد:
‐ درس…خوندن… خوش گذشت؟
چشمکی می‌زنه و وقتی مامان از ما دور میشه زیر لب میگه: خب امروز کدوم دختری مهمون خونش بود؟
‐ روژان دوباره شروع نکن لطفا.
‐ دختره‌ی دیوانه، داری مثل شمع آب می‌شی حواست هست؟ آخه از این می‌سوزم طرف یه ذره‌ام ارزش نداره که بخاطرش داری خودتو به آب و آتیش می‌زنی.
‐ روژان!
‐ چیه؟ مگه دروغ می‌گم؟ پسره اندازه موهای سرت دوست دختر داره.
‐ صد بار اینارو گفتی لطفا چیز تازه بگو.
‐ ام… چیز، تازه اینه که تو واسه اون زیادی هستی، متوجهی؟
‐ فعلا که اون محل بهم نمی‌ده.
‐ اخه خنگ خدا مگه باهات برخورد داشته که معلوم بشه محلت می‌زاره یا نه.
آب پرتقالش رو سر می‌کشه و با صدای آرومی میگه:
‐ یاسی، بیخیال این پسر خوشگله شو
دستمو رو قلبم می‌زارمو و می‌گم:
‐ این لعنتی حرف حالیش نمی‌شه!
روژان می‌خواد حرفی بزنه که با ورود بابا و یاسین بحث یواشکی مون ناقص می‌مونه.
بلند می‌شم و به سمت بابایوسف پرواز می‌کنم و یک‌ ب**و**س**ه از لپ‌های یخ زده‌اش برمی‌دارم.
‐ سلام به بابا یوسف خودم، آقا یوسف راستشو بگو از بازار تا اینجا چند تا کشته مرده داشتی؟
بابا با شعف می‌خنده و درحالی که صورت روژان رو می‌ب**و**س**ه میگه: پدر صلواتی چند دفعه گفتم زبون نریز؟!
می‌خندم تا هیچ کدومشون به حال افتضاحم پی‌ نبرن، دست یاسین که دورم حلقه می‌شه به حرف میام:
‐ به‌به داش یاسین چه عجب از روژان جونت دل کندی تا با ماهم حال‌احوال کنی؟ ها؟!
‐ مگه مغز خر خوردم روژان به اون خوشمزگی و ول کنم بچسبم به توعه گوشت تلخ!
پس گردنی محکمی می‌زنم و با حرص می‌غرم: نوش جونت.
‐ آخ، چه‌قدر وحشی شدی تو دختر، بهت نگفتن احترام به برادر بزرگ واجبه؟ پس تو اون دانشگاه چی یادتون میدن؟
‐ همونایی که به نامزد محترمت یاد میدن.
‐ پای روژان و وسط نکشا
می‌خوام جواب دندون شکنی بهش بدم که با صدای اعتراض مامان هر دومون با عجله وارد آشپزخونه می‌شیم.


مطالعه ادامه‌ی اثر