رمان انهدام | ترلان محمدی

رمان انهدام از خانم ترلان محمدی رو میتونین از رمانیک بخونین.

این رمان در حال تایپ هست.
این رمان در حال تایپ هست.


بسمه تعالی♠

نام رمان: انهدام

نویسنده: ترلان محمدی
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی، تراژدی

خلاصه:
قصه‌ی دختری پس از ناسازگاری‌های روزگار به پرورشگاه کشیده می‌شود و شادی‌های شادین، یک شبه در اتش می‌سوزد و او را وارد دنیای بی‌پناهان می‌کند. در تنهایی خود بزرگ می‌شود و حسرت‌های زیادی به‌دلش می‌ماند تا اینکه پای کسی به زندگیش باز می‌شود که دخترک را وارد دنیای جدیدی می‌کند که تا ان موقع تصورش هم برای وی غیر ممکن بوده.


تکه ای از رمان:

تنهایی، جایی پر از شعله‌های آتش. سردرگمی، صدای جیغ‌های بلند شخصی که بین شعله‌ها در حال سوختن است. اسمت رو می‌شنوی؛ کسی اسمت رو فریاد می‌زنه. می‌خوای جوابش رو بدی؛ اما احساس خفگی شدیدی می‌کنی. کم‌کم سرت گیج میره و صداها توی سرت می‌پیچه؛ محکم به زمین می‌خوری و این کابوس شونزده‌ساله تموم میشه. شونزده‌سال یکنواخت؛ همیشه کارت بعد از کابوس گیجیه. همیشه از شدت گریه و عـ*ـرق، کل لباس‌هات خیسن. تا سه‌سال پیش، حداقل کسایی بودن که بعد از کابوس کنارت باشن و یک‌لیوان اب دستت بدن؛ اما الان سه‌ساله که بعد از کابوس دراز می‌کشی و مثل دیوونه‌ها به سقف نگاه می‌کنی. نمی‌دونی چه زمانی این کابوس‌های ل*ع*ن*ت*ی تموم میشن و این بیشتر اذیتت می‌کنه؛ اما کافیه شادین، واقعاً کافیه.

فصل اول/ شادین
- هه... کارم به جایی رسیده که خودم به خودم دلداری میدم؛ البته جوابم میده‌ها؛ ولی تا قبل از دیدن کابوس بعدی. دفعه بعد باز همه چیز رو از یاد می‌برم.
وقتی بچه بودم، بخاطر این کابوس‌ها از خوابیدن می‌ترسیدم؛ اما الان برام عادی شدن، فقط از اتش متنفرم و از تاریکی بیزار.
من شادینم؛ میگن پدرت سرهنگ بوده. این کابوس‌ها برمی‌گرده به پنج‌سالگیم. دقیق یادم نیست؛ شاید شبی تو زمستون. میگن پدرت ماموریت بوده و دشمن‌هاش خانه‌تون رو آتیش زدن. میگن تو اون آتیش‌سوزی از سه‌نفری که داخل خونه بودن، فقط تو زنده موندی! دوهفته‌ی‌پیش آخرین‌نفر گفت: «فکر می‌کرده همتون مردین! اگه می‌دونست زنده‌ای حتما میومد.»
هه! نمی‌دونم کدوم رو باور کنم؛ فکرم؟ یا حرف‌های اونا؟! گیریم همه مرده بودن؛ مگه میشه آدم خانوادش بمیرن، اون‌هم بخاطر خودش؛ بعد نیاد تشیع جنازه؟! نمی‌دونم؛ شاید ما رو نمی‌خواسته. شاید هم...کلی سوال تو سرمه. سه‌ساله دنبالشم و هیچ‌کس، هیچ‌ردی ازش نداره. فقط تونستم همکارای اون موقعش رو، اونم بعضیاشون رو پیدا کنم که اونا هم نشونه‌ای ازش نداشتن. به ساعت نگاه کردم. سه و نیم رو نشون می‌داد. باید می‌خوابیدم. صبح کلاس داشتم و بعدشم آموزشگاه.


برای حمایت از نویسنده ی نوپای رمانیک، وارد این لینک بشین و اثرشون رو لایک کنین.