انجمن نویسندگی رمانیک همراه تمام نویسندگان! https://romanik.ir/forums/
رمان ساحره | ح.خدّامی کاربر انجمن رمانیک
نام اثر: ساحره
نوع: رمان
نویسنده: ح.خدامی
ژانر: علمی-تخیلی، جنایی، معمایی
خلاصه: دخترک مشکیپوش، از خیابان ترس، گذر میکند!
نامهها را میگشاید!
اخمها را تکه - تکه میکند!
به کدامین گناه محکوم است؟! محکوم به درد، زجر، بیچارگی!
تبسمش پر میکشد؛ نگاهش آلوده میشود... .
سقوط! سقوط اشک!
از مبدا دریای دریایی به مقصد خاک سر.
مقدمه: رهایی از بند او سخت است و جان گداز.
من را فرا گرفته. رها نمیکند. نه نه. ممکن نیست.
جادو میکرد و زندانیش را میفشرد.
اما جنسیت او چیست؟ ساحر است یا ساحره؟
حرکت او به سمت در و فشردن من با سِحر خود به چه معنیست؟
مایعی به طعم خون را در دهان حس میکنم.
با افزایش میزان فشار، مقداری خون خارج میشود و راه تنفس من گشوده.
به راستی ذکاوت دارد. اما چیست سِرّ این راز؟
بند سخت میشود و من عاجز ز حرکت. بند تنگ میشود و حنجره عاجز ز فریاد. بند تنگ میشود و دیدگان عاجز ز بینش. آه به راستی این است پایان زندگی.
پارت اول:
به سمت دکهی روزنامه فروشی حرکت میکند؛ روزنامهای خریداری میکند و خبری که در صفحهی اول، با تیتر بزرگ، نوشتهشده را میخواند: «مرگ سرهنگ س.ز نظر تیمسار را به خود جلب میکند.» پوزخندی میزند و روزنامه را به سمت کیف میبرد. کبوترها به سرعت شروع به پر زدن میکنند. شاخههای درخت، با هر بادی که میوزید، رقص را تجربه میکردند؛ رقص برگ.
به سمت ماشین گران قیمتش حرکت میکند و سوار میشود. جادهی خاکی، رفته – رفته سبز پوش میشود. عینک آفتابی بر روی چشمهایش، با هر تکان خورشید، برق میزند. سبزهها، درخت میشوند. پرندهها آواز میخوانند. چهارپاها دنبال غذا میگردند. خرس تنبل به نحوی شاخه را چسبیده که انگار به او چسب زدند و درنهایت در میان تمام اینها، کلبهای چوبی نمایان میشود.
***
بعد از سه - چهار ساعت به جنگل میرسم. تاریکی جنگل، من رو وادار به روشن کردن چراغ ماشین میکنه. سیاهی شب توی هاله ای از روشنایی ماشین فرو میره. حیوانات جنگل با روشن شدن لامپ و حرکت ماشین، به این سمت و اون سمت فرار میکنن.
خوب شد این راه رو برا خودم ساختم وگرنه همش رو باید پیاده میاومدم.
ماشین مشکی رنگش را پارک میکند و پیاده میشود. از حیاط پر گل خانه عبور میکند. حیاطی پر از گلهای یاس رنگارنگ و رزهایی که در باغچه، پادشاهی میکنند؛ نرگسهای سفید و زرد. در گوشهی خانه، درخت بید مجنون بزرگی رشد کرده که در زیر آن، تاب طلایی رنگی خودنمایی میکرد. کلبهی چوبی، با چوب تیره تزئین شده بود. دو پنجرهی کوچک در سمت راست، آشپزخانه و دوپنجرهی دیگر در سمت چپ، برای هال بود. در طبقهی بالا هم، دو پنجره دیده میشد. یکی در راست و یکی در چپ. یکی اتاق او و دیگری اتاق میهمان. کلبهای چوبی در قعر جنگل که دو طبقه داشت و در فصلهای سرد سال، تکههای چوب در شومینه، جلز و ولز میکردند. کلبهای خالی از هر انسانی و تنها به همراه او.
وارد کلبهاش میشود. کلاه هودیِ مشکی رنگ، با طرح اسکلتش، را در میآورد. موهای شکلاتیش روی شونههایش پخش میشود و رایحهی گلهای یاسِ موهایش، به سمت بینی هجوم میبرند.
نفس عمیقی میکشد و به سمت قهوه جوش گام بر میدارد. حرف زدن با خودش، در کلبهای تنها، چیز ترسناک و عجیبی نبود: «چه روز خسته کنندهای بود ولی واقعا خوش گذشت. نظر تو چیه آقای کریس؟»
سرِ عروسک پارچهای که کت و شلوار اسپرتی به تن داشت را تکان میدهد. باید عروسک السا را به او بر میگرداند. این عروسک، تمام دنیای السا کوچولوی چهار ساله بود و از شانس بد او، السا آن را در ماشینش جا گذاشته بود.
درک السا کوچولو کار سختی نبود. دختر کوچولویی که به خاطر از دست دادن پدرش، با آقای کریس حرف میزد و ددی صدایش میکرد. این درد، مختص به کودکانی بود که به مانند او تنها در خانه به سر میکردند. مادرش از ساعت هفت صبح تا هفت شب کار میکرد و پدرش... کدامین پدر؟!
به ساعت نگاهی انداخت. شب نزدیک بود بنابراین میتوانست به ملاقات السای کوچک برود.
به صورت آقای کریس خیره شد. انگار او هم دلش برای السا تنگ شده بود:
- آره آقای کریس؟ تو هم دلت تنگ شده؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان دوست داشتنت را کم دارم | هانیه.پ کاربر انجمن رمانیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
دانلود دلنوشته پس از باران | نادیا بیرامی کاربر انجمن رمانیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
حماقتی از جنس بیشعوری