رمان ژرفای جنون | امیر کاربر انجمن رمانیک

رمان ژرفای جنون | امیر
رمان ژرفای جنون | امیر


نام اثر: ژرفای جنون

نوع: رمان

نویسنده: A.m...) Amir)

ژانر: تراژدی، معمایی

خلاصه: در گوشه‌ای از این دنیای پرهیاهو، مردی خسته از نابسامانی روزگار و قلبی که به ناچار برای زنده ماندن می‌تپید، زندگی می‌کند.
ناآرامی زندگی‌اش زمانی آغاز شد که آن اتفاق شوم رخ داد؛ اتفاقی که ویرانگر آرزوهایش شد!
همه‌چیز به یک‌باره تغیر کرد؛ حتی خودش!
زخم خورده‌ی مجسمه‌هایی به نام انسان...
خسته از آدمک‌های ساختگی...
خسته از حرف‌های جا مانده در سینه...
زندگی‌اش یک معمای پیچ در پیچ شده بود؛ معمای مجهولی که تنها به دست یک نفر حل می‌شد، و آن یک نفر...
غافل از همه‌چیز به دیواری پوشالی مشت می‌زد، بدون آن‌که تصویر پرتگاه هولناک پشت سرش را ببیند؛ پرتگاهی که هر از چند گاهی به او نزدیک‌تر می‌شد تا او را در آ**غ**و**ش گیرد.

مقدمه: گاهی در زندگی گیج می‌شوی. برای رسیدن به حقیقت دنیایت را می‌سوزانی؛ غافل از این‌که حقیقت، همان آتش حریصی است که کمر به سوزاندن خودت و دنیایت بسته! یا که دیوار غروری را تخریب می‌کنی غافل از این‌که حقیقت با گشودن یک در هم هویدا می‌شود.
و همه‌چیز را می‌دهی تا شاید با رسیدن به حقیقت آرام شوی؛ اما حقیقت چیزی جز یک آتش نیست که روی خاکستر‌هایت جولان می‌دهد! آتش درونت، اکسیژنی می‌خواهد تا شعله‌ور شود. حریص می‌شوی! دور برمی‌داری و خود را نشان می‌دهی. این تویی که حکم‌رانی می‌کنی بر نیازهایت و قوی می‌شوی با باورهایت.
دیواری می‌کشی در گرداگرد قلبت. این تویی که پادشاهی می‌کنی!


پارت اول:

چشمانش به سرخی می‌زد. انگشتانش را در هم گره کرده بود. دو سر ابروانش به هم چسبیده بود و نگاه بی‌روحش به دود سیگار برگش بود.
- ماهان!
فکش منقبض شد؛ شقیقه‌اش نبض گرفت. نگاهش را بالا آورد و به مسبب تمام بدبختی‌هایش دوخت. خشم در نگاهش شعله می‌کشید. هر لحظه که می‌گذشت، فشار دندان‌هایش بیشتر می‌شد. با صدایی عربده مانند، فریاد زد:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی آ**ش**غ**ا**ل؟
مرد که با داد او لرز خفیفی به جانش افتاده بود، پلک‌هایش را روی هم فشرد تا بر خود مسلط شود. با ملایم‌ترین لحن ممکن نجوا کرد:
- توضیح می‌د...
که با فریاد گوش‌خراش او، حرفش ناتمام ماند:
- دِ چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ هان؟
نگاه شرمنده‌ی امیر، چیزی را عوض نمی‌کرد. برای پشیمانی دیر بود، خیلی دیر!
با صدای شکستن شی‌ئی به خود آمد. با چشمانی ترسان اطرافش را کاوید. نگاهش روی تکه‌های شیشه افتاد. سرش را بالا آورد. ظاهر آشفته‌ی مرد روبرویش دلش را لرزاند. بادیدن قطره‌های خون روی پارکت‌ها، قلبش فرو ریخت.قطرات، نجوا می‌کردند؛ نجوایی ناله‌گونه و پر درد! دردی که از بند بند وجودش سرازیر می‌شد و طوفان به پا می‌کرد. با تردید نگاهش را بالا آورد. نگاهش که به دست‌های خونی ماهان افتاد، قلبش فشرده شد. چه کشیده بود این مرد! با صدای دورگه‌ای لب زد:
- دستت...
باز هم ماهان حرفش را قطع کرده بود:
- دستم نه، قلبم!
نگاه طوفانی‌اش را از پارکت‌های خونی گرفت و به امیر دوخت:
- گمشو بیرون؛ از خونم، از زندگیم. دعا کن دیگه چشمم به چشمت نیفته امیر، دعا کن!
نگاه مأیوس امیر به آن نگاه طوفانی، بیش از حد غمگین بود. غمگین و پشیمان. آری! پشیمان بود از هرآن‌چه که نباید می‌شد و شد. مگر چه بدی‌ای کرده بود که این‌طور مجازات می‌شد؟


مطالعه ادامه‌ی اثر