انجمن نویسندگی رمانیک همراه تمام نویسندگان! https://romanik.ir/forums/
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی کاربر انجمن رمانیک
نام اثر: ژویین گربه خاص
نوع: رمان
نویسنده: آرمیتا حسینی
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: داستان راجب یک گربه شرور و شیطانی اما شیرین و بامزه است که با تمام گربهها فرق دارد و زندگیش را از آنها جدا میکند، او بنابر اتفاقاتی وارد زندگی پسر جوانی به نام اَرشان میشود و در آنجا ماجراهایی رخ میدهد که این گربه متوجه تغییر عجیبی در خود میشود! او زندگی دو وجهی را تجربه میکند و با همان اتفاقات عجیب در کنار اَرشان و خانوادهاش به سر میبرد تا اینکه موضوع عاشق شدن اَرشان هم پیش میآید و... .
مقدمه: اَرشان درحالی که خیس از باران شده بود، تند تند نفس نفس میزد! کوچه تاریک و سرد و البته خیس بود. باران از روی مژههای اَرشان روی گونهاش میافتادند و میلغزیدند و از چانهاش چکه میکردند، موهای نسکافهای رنگش خیس از آب روی چشمانش افتاده بود. گویی ترسیده بود اما شاد هم بود. با سرعتی باور نکردنی سمتم آمد و مرا، ژویین را، گربه خیس و خسته را...
گربه گم شده را... از روی زمین برداشت و محکم در آ**غ**و**ش گرفت! صدایش در گوشم زنگ خورد
-ترسیدم ژویین به خدا ترسیدم، ترسیدم دیگه نباشی، از دستت بدم، دیگه ژویینی نداشته باشم، میفهمی لعنتی؟ چرا رفتی؟
دمغ و کلافه نگاهش کردم که این بار اشک ریخت
- ژویین درسته خیلی اذیتم میکنی و شیطونی اما من خیلی دوستت دارم!
پارت اول:
امروز هم یک روز کسل کننده بود. از روزهای تکراری خود خسته شده بودم و این روزها اَرشان کمتر به من سر میزد معلوم نیست کدام قبرستانی مشغول کار است. اصلا اگر من او را پیدا کنم با پنجهام چنان صورتش را زخمی میکنم که یادش برود نامش چیست.
باز پایم را روی فرش نرم و آبی رنگ کشیدم و حرکت کردم. اتاق اَرشان کاغذ دیواری آبیای داشت و تخت و کمدش هردو سیاه بود و کنار هم قرار داشت. روی تختش عکس یک توپ وجود داشت و البته روی پرده آبی رنگ اتاقش هم عکس توپ بود. فرش اتاقش پرپشت و مو بلند و آبی رنگ بود، درکل اتاق خوبی داشت یا بهتر بگویم اتاق خوبی داشتیم چون تخت کوچک من نیز کنار تخت او قرار داشت و یک پتوی زیبا و سبز رنگ هم رویش وجود داشت. دستم را روی زمین کشیدم و از اتاق خارج شدم. سالن دراز را که در آن سرویس بهداشتی و حمام همچنین دو اتاق قرار داشت را، طی کردم تا به پلهها برسم. سارن خواهر اَرشان داخل اتاق سرتاسر صورتی رنگش ، پشت لپتاپ نشسته بود و مشغول بود. نگاه کوتاهی به اتاقش انداختم و به اتاق پدر و مادرش خیره شدم که در آن پدر اَرشان مشغول خور و پوف بود. روی پله بلند نشستم و خودم را سر دادم و بپر بپر کنان از روی پله ، سر خوردم و روی زمین افتادم.
- من نمیفهمم پله به این بلندی به چه دردی میخوره حیف دستم به سازنده این خونه نمیرسه.
وارد پذیرایی شدم که در آن مبلهای راحتی و سفید به شکل دایره چیده شده بودند و وسطشان میز عسلی قرار داشت و البته مقابلشان یک تلوزیون. از دسته مبل بالا پریدم و خودم را روی مبل انداختم. کنترل را در دست گرفتم و با پنجهام دکمه قرمز رنگ را فشوردم تا روشن شود.
اینکه پریسیما صبح تا شب داخل آن آشپزخانه این ور و آن ور برود و مدام زیرلب صحبت کند کمی غیر طبیعی بود البته من از اول میدانستم که مادر اَرشان دیوانه است، اما حال مطمئن شدم. اصلا مشخص نیست چه میگوید فقط وز وز میکند دقیقا مانند یک زنبور، احتمالا غذایی هم که میپزد نقش عسل را دارد. البته پدر اَرشان هم نقش یک خرس گنده و خواب آلو را دارد. او سرکارش فقط پشت میز مینشیند و ورقهایی را با خط بدش مینویسد، یک بار اَرشان مرا با خود به محل کار پدرش برده بود، من مدام با خود فکر میکنم نوشتن ورق باعث خستگی میشود؟ خب اگر بشود هم فوقش کمی باید استراحت کنی نه اینکه شب بخوابی بعد اظهر بلند شوی. تنها موجودی که در این خانه حیوان نبود اَرشان بود. سارن هم مانند یک گربه ملوس رفتار میکند و مدام چشمانش را گشاد میکند و لب غنچه میکند تا مثل گربه شرک شود. البته بیشتر شبیه موش میشود تا گربه.
به صفحه تلوزیون که تام و جری را نشان میداد، خیره شدم. البته ما چندان با موشها دشمنی نداریم اما این انسانها حتما باید یکی از ما را خول و دیوانه نشان دهند تا سرگرمی خودشان برطرف شود. سارن روی مبل کنار من نشست و با دستانش شروع به نوازش گردنم کرد. خودم را روی مبل ولو کردم و آخیشی گفتم. ماساژور عزیز من بسیار عالی و ماهرانه شانههایم را نرمش میدهد.
سارن:« مامان به ژویین غذا دادی؟»
پریسیما:« آره صبح بهش شیر دادم.»
سارن: «الان ظهره مامان! خودم بهش یک چیزی میدم.»
کم کم از اینکه او را موش خطاب کردم پشیمان شدم همان گربه شرک خوب است. بیسکوییت را داخل شیر ریخت و با مخلوط کردن کاملش، ظرف را مقابلم قرار داد.
- شرمندم نکن گربه شرک.
سارن: «اخ فدایی اون صدات بشم من.»
زبانم را داخل شیر فرو بردم و تند تند شروع به خوردن کردم. این خانواده آن قدر به من غذا میدهند که دیگر جایی برایم باقی نمیماند. طعم شیرین و البته دلچسبی داشت. ظرف را با دستم عقب کشیدم و روی مبل ولو شدم. سارن ظرف را برداشتم و با بوسیدن من سمت آشپزخانه رفت.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان خرده علاقه | هانیه.پ کاربر انجمن رمانیک
مطلبی دیگر از این انتشارات
رمان انهدام | ترلان محمدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شرح فعالیت انجمن رمان نویسی در راستای پیشرفت سطح قلم نویسنده