مرگ ناقص

اثر ح.خدامی
اثر ح.خدامی


صدای فریاد...
هو - هوهای باد...
نم - نمک باران...
تَرَق - تَرَق صدای تبر...


به کدامین گناه خانواده‌اش را گرفتند؟ اصلا کسی به یاد نهال کوچک خانواده بود؟ کسی اشک‌های نهال را می‌دید؟کسی ناله‌هایش را می‌شنید؟ کسی زرد شدنِ برگ‌هایش را دیده بود؟


ناله‌های برگ‌ها بلند شد؛ چرا او را قطع نکرده‌بودند؟ فقط چون نهال بود و بزرگ نشده‌بود؟ نهال بودن به چه دردش می‌خورد وقتی خانواده‌اش را گرفته‌بودند؟ آن‌ها خوششان می‌آمد که مادر و پدرشان را قطع کنند و بُکُشند؟

تنه‌ی قطع شده‌ی درختان، بیشتر از هر چیزی در چشم بود. نهال‌ها به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و بعضی‌ها خود را نگه می‌داشتند و بعضی، بی‌پروا، اشک می‌ریختند.

مادرها، ذره - ذره فرو می‌ریختند و می‌رفتند؛ پدرها، استوار و با صلابت، آخرین نگاه خود را به نهال‌هایشان می‌انداختند و می‌مردند.


غروب غم‌انگیزِ رها شدنِ نهال‌ها در همین‌جا ختم نمیشد! قلب سوخته‌ی آن‌ها به این راحتی ترمیم نمیشد. رنگ سبز نهال‌های دیگر، در چشم هر نهال، فرو ریخت و آبیِ آسمان، خاکستری‌تر از هر خاکستری‌ای، تیره شد.

درخت‌های مرده، به سمت کارخانه حرکت می‌کردند؛ در گوشه کناری، برگ‌های سبزشان، زرد میشد و ناله‌هایشان فرو می‌ریخت. مرگ تدریجی درد بسیاری داشت؛ سلول به سلول را، نه در یک ثانیه بلکه در یک‌ساعت و شاید بیش‌تر، از جانشان می‌گرفتند و پودرشان می‌کردند.

بارانی سخت در گرفت. قطرات، نم‌گرفته‌های چشم آسمان بودند که می‌ریختند. هر قطره، سناریوی زندگی یک نهال بود. سناریوی غم‌انگیز زندگی نهال‌ها، اشکم را در آورده بود؛ انگار چشمان من هم قصد نواختن سناریوی تلخ دیگری را داشتند.
اینک من بودم که با تبسم تلخی، بر منظره‌ی روبه‌رو، نگاه می‌کردم و در ذهنم تجسم می‌کردم؛ تجسم از دست دادن خانواده‌ام، تجسم کاغذهای سفیدی که، بی‌مصرف، رها می‌شدند.


آن‌گاه بود که بخشی از کتاب زندگی خصوصی درختان، اثر آله‌خاندرو سامبرا، در ذهنم نقش بست:
«خولیان لکه‌ای است که حذف می‌شود و می‌رود
ورونیکا لکه‌ای است که حذف می‌شود و می‌ماند
آینده داستان دانیلاست»


«زندگی خصوصی درختان» داستان مردی به نام خولیان که شبی تا صبح در انتظار بازگشتن همسرش، ورونیکا، می‌نشیند و در گذشته و آینده و حال تأمل می‌کند. چنان که راوی می‌گوید «وقتی ورونیکا بیاید داستان تمام می‌شود. کتاب تا آن‌جا ادامه دارد که او برگردد یا تردیدی در ذهن خولیان باقی نماند که ورونیکا برنخواهد گشت.» اینک سرنوشت نونهالان جنگل هم این‌گونه بود یا در انتظار خانواده می‌ماندند تا قصه تمام شود و یا به این باور می‌رسیدند که بازگشتی وجود ندارد!


خولیان حالا حوالی خیابانی به رنگ آبی آسمانی به نام توبالابا زندگی می‌کند، قبلاً در چندقدمی خیابانی آبی به نام ایراساوال، روبه‌روی پلاسا نیونیوآ، همراه زنی زندگی می‌کرد که در شرف مبدل شدن به دشمن او بود. از خیابان‌های دیگری به آن خانه می‌رسید که در نقشه‌ی بازی متروپولیس ازشان خبری نیست چون این خیابان‌ها دورافتاده و در مسیر غرب پایتخت بزرگ است. این خیابان‌های بی‌رنگ به ته‌رنگی خاکستری‌گون در ذهنش نقش می‌بندد. این خیابان‌ها در سال‌های کودکی و نخستین سال‌های جوانی خولیان سفید بود و حالا غبارگرفته و مات شده است. حالا، همین اخیراً، زمان موفق شده است به زنگارش بیالایدشان.


و اینک ابراهیم گلستان بود که در داستان درخت‌ها این‌گونه می‌نگاشت:
«کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود و هسته را همین کنار جوی، یا نه دورتر، تا سر قنات پرت کرده بود و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونه‌ها. بعد هسته رفته بود زیر خاک یا همان میان پونه‌ها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود و بعد برف روی سال مرده ریخت.» این بود که داستان زندگی نهال بی‌چاره را روایت می‌کرد. بی‌تردید او نبود که می‌خواست زندگی‌‌اش این شود؛ طبیعت بود که برای نهال، زندگی بدون برنامه و مرگ غم‌انگیز ساخته بود.
آخر آبان که برگ‌ها تکید. چند میوه‌ی نچیده لای کاج مانده بود. میوه‌ی نچیده خشک بود. میوه‌های خشک را کلاغ کند. کاج سبز بود. کار کاج سبز ماندن بود و در نهایتِ سبز بودنش، تماشای مرگ هم‌خاک‌هایش را حقش دانسته بودند!
سرانجام، نهالی بود که با صلابت بزرگ میشد و دردی بزرگ در سینه داشت؛ اشک‌هایش را می‌خورد و ناله‌هایش را خفه می‌کرد؛ زجه میزد و قطره - قطره فرو می‌ریخت و در انتظار قطع شدن، آرزوهایش را چال می‌کرد و کاغذ میشد و من بودم و تو! می‌شویم ما! مایی که بی‌درنگ، ورق به ورق ایجاد شده از درخت را، پاره می‌کنیم و دور می‌اندازیم؛ ماییم و نوایی! ماییم و آهی جگرسوز! ماییم و نفرین نهالان این سرزمین!


نویسنده: ح.خدامی

گوینده:ح.خدامی

#پیک زمین