قسمت بیست و دو - زنان افغانستان، بیسرود و بیصدا

خیابان واقعاً شلوغ شده بود، مردم ترسیده بودند. در بیانیهای نوشته بود که زنان در سریعترین زمان ممکن به جایی پناه ببرند. طالبان آمدند سمت آپارتمان، چند نفر جوان نزدیک در ورودی ایستاده بودند. نزدیک پتوهای روی دیوار؟... دست مرا دیدند. دو الی سه بار با یک شیء سیمانی یا جسم سخت روی دستم زدند. پنج تا از دخترها را در خیابان شناخته بودند، همراه اسلحه بودند. من مادری را دیدم که پنج تا بچه داشت و خودش حامله بود، سعی میکرد یکی از بچهها را بگیرد تا تحویل کسی بدهد. امیدوار بود که از هواپیما اگر پریدند... اگر سقوط کرد و کشته شد... نمیدانست اسم آن را چه میتوانیم بگذاریم؟ خودکشی؟ مردن بهتر از ماندن در زیر چتر حکومت تاریک طالبان بود.
سلام. من هدیه میر مقدم هستم و شما دارید قسمت بیستودوم پادکست «روزن» را میشنوید که در شهریور ماه ۱۴۰۰ منتشر میشود. «روزن» پادکستی است که به شما کمک میکند تبعیضهای دنیای امروز را بهتر بشناسید؛ نابرابریهایی که آنقدر تکرار شدهاند، عادی و تغییرناپذیر به نظر میرسند. پس اگر میخواهی به سیاهچالههای ذهنت نور بتابانی، به باورها شک کنی و از کنار تبعیضها بهراحتی نگذری، به پادکست «روزن» خوش آمدی.
کاش هیچوقت لازم نمیشد این اپیزود را بسازم. حدود یک ماه پیش بود که کابوس بازگشت طالبان به واقعیت پیوست. هرات سقوط کرد، بعد از آن هم کابل به دست طالبان افتاد. اخبار ارسالی از افغانستان باورنکردنی بود. تصاویر منتشر شده و صحبتهای مردم افغانستان نشان میداد که گرد وحشت و یأس در سراسر افغانستان نشسته است؛ وحشتی که حتی مردان را برای فرار، به روی بالهای هواپیمای آمریکایی نشاند؛ همان هواپیمایی که بیتوجه به حضور مردم در باند، پرواز کرد و تصویری آخرالزمانی در فرودگاه کابل خلق کرد.
حدود چهار، پنج سال پیش موقعیتی پیش آمد تا برای مدت کوتاهی به افغانستان سفر کنم و کابل زیبا را از نزدیک ببینم؛ شهری که داشت پوست میانداخت، مناظرش بکر بود و جوانهای پرتلاش و باانگیزه داشت. البته غذاهایش بسیار خوشمزه و خوشعطر بود. وقتی این اخبار از افغانستان منتشر شد، باور نمیکردم آنهمه امید به یکباره نابود شده باشد، که ثمرهٔ سالها تلاش اینطوری یکشبه از دست برود.
دلم میخواست کاری بکنم. طبیعتاً هم بهعنوان پادکستری که در پادکستش در مورد تبعیض و چالشهای زنان صحبت میکند، نمیشد که در مورد این اتفاق حرف نزنم. خیلی زود فهمیدم که تنها نیستم و دوستان همدل زیادی در پادکست فارسی دارم. نتیجهٔ همدلی ما تبدیل به یک حرکت گروهی شد؛ کمپینی که با همت یازده نفر از اهالی پادکست فارسی در حمایت از افغانستان شکل گرفت. «افغانستان تنها نیست» نام کمپین ماست. یازده پادکست فارسی از تاریخ بیستوهفتم شهریور تا هفتم مهر ۱۴۰۰، اپیزودهای خودشان را با موضوعاتی مربوط به افغانستان منتشر میکنند تا با روایت آنچه بر مردم مظلوم افغانستان گذشته، ابعاد این فاجعهٔ هولناک را روشنتر کنند.
من در این قسمت نمیخواهم از تاریخچهٔ طالبان بگویم یا بگویم چرا دولت اشرف غنی سقوط کرد. این یازده پادکست هر کدام یک گوشهٔ کار را گرفتهاند و شنیدن هر کدامشان کمک میکند تا شما با این خیانت بزرگ تاریخی بیشتر آشنا بشوید. اگر «روزن» را در شبکههای اجتماعی دنبال میکنید، من تکتک این یازده پادکست را در اینستاگرام معرفی و ذخیره میکنم تا شما هم بتوانید بهشان دسترسی داشته باشید. علاوه بر آن، خودم هم در قسمت دوازدهم پادکست «روزن»، داستان زندگی ملاله یوسفزی را تعریف کردم؛ دختر پاکستانی که با طالبان جنگید و نهایتاً توسط این گروه تروریستی مورد حمله قرار گرفت. اگر میخواهید با طالبان بیشتر آشنا بشوید، این قسمت را هم میتوانید گوش بدهید.
طالبان ادعا میکند عوض شده، یعنی میگوید مشکلی با تحصیل یا کار کردن زنان ندارد. اما تا زمانی که من این اپیزود را میسازم، یعنی اواسط شهریور ماه ۱۴۰۰، بسیاری از زنان از محل کارشان به مرخصی اجباری فرستاده شدهاند، دانشگاهها و مدارس وضعیت مشخصی ندارند، طالبان زنان را بهخاطر پوشیدن لباسهای رنگی شلاق میزنند. روزهای اولی که برخی از ولایتهای افغانستان به دست طالبان افتاد، تصاویری از اطلاعیهٔ طالبان منتشر شد که زنان را ملزم به پوشیدن برقع و حضور در شهر با محرم میکرد. و در همان روزها هم ویدیویی از تنبیه شدید یک زن با چوب از سوی طالبان منتشر و بهطور گستردهای دستبهدست شد؛ گناه این زن فقط این بود که بدون محرم به خیابان آمده بود.
اخبار بسیاری منتشر شد که طالبان خانهبهخانه میگردد و دخترهای بالای دوازده سال را برای ازدواج (نکاح) با اعضای خودش میبرد؛ ازدواج که چه عرض کنم، بهتر بگویم تجاوز! مغازهداران و کسبهٔ کابل از ترس طالبان، تابلوهای تبلیغاتی را که رویشان تصاویر زنان بوده، پایین آوردند یا روی چهره و موهای زنان رنگ پاشیدند. نگرانی و ناامیدی شهروندان افغانستان، بهویژه زنان و دختران، قابل توصیف نیست. زنانی که میتوانستند از کشور خارج شدند و افرادی که ماندند، توی خانهها حبس شدند.
من در این قسمت از «روزن» میخواهم روایت ورود طالبان به افغانستان را از زبان زنانی تعریف بکنم که این روزها را از نزدیک لمس و تجربه کردند، تا شما را بدون فیلتر و بدون سانسور با واقعیت این روزهای افغانستان آشنا کنم.
برای پیدا کردن مهمانان این قسمت، در توییتر و اینستاگرام فراخوان دادم و از زنان افغانستانی دعوت کردم که مهمان من باشند. خودم هم خیلی گشتم و به چندین زن که از طریق سوشال مدیا پیدا کرده بودم، پیام دادم. پیدا کردن مهمانهای این قسمت کار بسیار سختی بود. البته من به تمام زنانی که پاسخ من را ندادند یا نخواستند که حرفی بزنند، کاملاً حق میدهم. در نهایت توانستم سه مهمان عزیز، سه زن جسور و توانمند را پیدا بکنم تا در این قسمت حضور داشته باشند. داستان زندگی این سه زن با هم متفاوت است و آنها اتفاقات هفتههای اخیر را با نگاه خودشان روایت میکنند: یکیشان بعد از ورود طالبان در افغانستان مانده و دیگری از افغانستان خارج شده. نفر سوم هم روزانه با صدها نفر دختر افغانستانی که بهواسطهٔ ورود طالبان از درس خواندن محروم شدهاند، در ارتباط است.
ازتون میخواهم که داستان این زنان را بدون قضاوت گوش بدهید. اینکه هر کدام چه تصمیمی گرفتند و چرا، موضوع این قسمت نیست. میخواهم ازتون دعوت بکنم که این روایتها را با گوش جان بشنوید. این قسمت در اوایل و نیمههای شهریور ۱۴۰۰ ضبط شده است، لذا روایتها و تفسیرهایی که میشنوید، متعلق به این تاریخها هستند. کسی از آینده خبر ندارد. من خودم امیدوارم روزی برسد که آدمها با حیرت به این قسمت گوش بدهند و باور نکنند که در همسایگی ایران و در کشوری به نام افغانستان، اینطور زنان را از صحنهٔ روزگار پاک کردهاند.
در ضمن، همهٔ این گفتگوها تلفنی ضبط شده و کیفیت صدا در بخشهایی از گفتگو پایین است یا صداهایی در پسزمینه شنیده میشود. من خیلی سعی کردم که تا حد ممکن این صداها را حذف کنم و کیفیت را بالاتر ببرم. پیشاپیش هم از اینکه شرایط ضبط این قسمت را درک میکنید، ازتون ممنونم.
با این مقدمه، بریم که روایتهای این سه زن را بشنویم.
اولین نفری که باهاش صحبت کردم، مرضیه است. مرضیه را از توییتر پیدا کردم. در صفحهٔ توییترش، که من لینک را هم در توضیحات پادکست میگذارم، اخبار افغانستان را بهصورت جدی بازتاب میدهد و علیرغم روزهای سختی که میگذراند، حاضر شد مهمان من باشد و تجربیاتش را به اشتراک بگذارد. از مرضیه خواستم خودش را معرفی بکند و از روزهای سقوط دموکراسی و ورود طالبان به کابل تعریف بکند.
صدای مرضیه:
نامم مرضیه حسینی هستم، بیستوهفت ساله، دانشجوی سال آخر دکترای مطالعات ایرانشناسی از دانشگاه شهید بهشتی. اینجا به دنیا آمدم و تا بیستوسه سال اول زندگی، کاملاً در ایران بودم. در همان شرایط ایران تلاش کردم که درس بخوانم، با توجه به چالشهای خانوادگی و شخصی که داشتم. از طرف دیگر، همزمان چالشها و مشکلاتی را که بهعنوان یک مهاجر افغان در ایران برایم ایجاد میکردند باید مدیریت میکردم. هویت من هم... تا پانزدهسالگی هیچ کارت هویتی نداشتم. با استفاده از شماره و... چالشهایی که بسیار بسیار گسترده است. در واقع میگویم از قویترین مسائل زندگیام همیشه با آن دچار چالش بودم، تا در سطح کلان. منتها با همهٔ این شرایط، من سعی کردم که تحصیلات خودم را به بهترین شکل ممکن تمام کنم. مدرسه را تمام کردم، وارد دانشگاه شدم. خب با توجه به شرایط افغانستان، بورسیهٔ اقتصاد را نداریم در ایران. حتی اگر با هزینه شخصی باید میپرداختم و... من لیسانسم را که تحصیل میکردم، همزمان هم کار میکردم، هم شهریه را هم به خودم پرداخت میکردم. در واقع از شانزدهسالگی به این طرف، شاید حتی یکجوری خانواده برای من هزینه نکرده باشند، همهٔ هزینههای زندگی با خودم بوده است. باید در میآوردم. تا سر کار بروم... سال لیسانس من باشد، خیلی چالشهای شخصی، خانوادگی بسیار بسیار زیادی داشتم، باید میتوانستم مدیریت کنم و میتوانستم درس بخوانم. منتها خب گذشت. وارد مقطع ارشد شدم، دانشگاه شهید بهشتی، و توانستم ارشد را هم با همین چالشها و شرایط مشابه تمام کنم. بهعنوان دانشجوی برتر بخش بینالملل دانشگاه شهید بهشتی انتخاب شدم، چرا که نمرات را داشتم و سعی کردم موضوع پایاننامهٔ خودم را مرتبط با شرایط و چالشهای افغانستان انتخاب کنم. با توجه به بالا بودن نمرات، دانشگاه شهید بهشتی برای مقطع دکترا به من بورسیه داد و برای دکترا ماندگار شدم.
خب، خیلی تلاش کردم. در این چند سال گذشته بود، خیلی تلاش کردم کار کنم، اما شرایط به من اجازه نمیداد که بیشتر از یک منشی پزشک بتوانید کار کنید. من ناچار، یا بر حسب علاقه، دیدم یکسری خلأهایی را که بهعنوان یک دختر تحصیلکرده میتوانم پر کنم. از بیستوسهسالگی، که من میگویم از نظر شخصیتی در زندگی تو ایران به بنبست خوردم، علاقهٔ من به وطن، برخاسته از علاقه به این سرزمین، زیاد شد، تصمیم گرفتم که زندگی را آنجا اساس بگذارم. یعنی در واقع قبل از سالهایی که من سفرهایی در رفتوآمد داشتم به ایران و افغانستان، من اولین آتلیه یا استودیوی عکاسی برای زنان را راهاندازی کردم. با توجه به اینکه شغل اول من عکاسی بود. گفتم، قبل از آن فضای عکاسی توی افغانستان برای زنان بسیار محدود بود، در واقع خیلی فرهنگ جاافتادهای نبود که زنان آتلیههای عکاسی داشته باشند یا آتلیهٔ مختص عکاسی حتی برای عروسی. و بعد که برای تحصیلات دوباره برگشتم ایران، در سالهای آخر، دو، سه سال آخر تحصیلات پیاچدی، من کاملاً ساکن کابل شدم. زندگی در کابل را بهعنوان یک دختر تنها شروع کردم؛ از آپارتمان گرفتن. از نظر کاری توانستم خودم را بهعنوان مشاور ارشد به وزیر امور خارجه برسانم. در بخشی از دفتر وزیر کار کنم. همزمان توی دانشگاه تدریس میکردم و یکسری فعالیتهای شخصی دیگری که احساس میکردم بهعنوان یک زن، رسالتی در قبال کشورم دارم، انجام میدادم.
شرایط افغانستان تا قبل از سقوط به دست طالبان، بسیار عالی نبود. واقعاً از نظر شاخصهای بینالمللی، از شاخصهای بینالمللی که آزادی و شرایط خوب برای زنان را معین میکند، خیلی فاصله داشت. ولی کافی بود. بهطور میانگین میشد رفتوآمد کرد، اشتغال داشتیم، کار کردیم، تحصیل کردیم. من بهعنوان یک دختر تنها زندگی میکردم، تا دیروقت وزارت بودم، میرفتم، میآمدم. این زندگی، منتهای رؤیای من بود واقعاً. توانسته بودم به استقلال برسم، توانسته بودم تمام زحماتی که در طول زندگی کشیده بودم، به ثمر برسانم. و شرایط واقعاً مطمئن پیش میرفت.
اما همینکه مستحضرید، تقریباً دو هفتهٔ پیش، شاید همه چیز کاملاً عوض شد و الآن انگار... بعد از آن، واقعاً، نه تنها شد برای من و شما، بایگانی شد برای همهٔ آنهایی که نور بودند، آنهایی که از من بیشتر خاک این وطن را خورده بودند، وقت گذاشته بودند و القایی... یعنی همهٔ اینها، همهٔ زحمات، همهٔ تلاشهایی که کردیم، یکباره و واقعاً یکشبه ضربدر صفر شد.
که خیلی وحشتناک بود، چون که... خیلی وحشتناک بود برای همهٔ ما زنان افغان که هر کدام تلاش میکردند به هر قیمتی شده خودشان را از کشور خارج کنند. با توجه به تصوری که ما از طالبان دههٔ نود داشتیم و میدانیم که طالبان آن زمان به هیچ عنوان به زن حق تنها بیرون آمدن از خانه را هم نمیدادند، چه برسد به کار کردن. بیشتر از هر کسی هراس داشتم، چرا که دور از خانواده زندگی میکردم و اگر طالبان حتی برق خانه را از من میگرفتند، من هیچ فردی/محرمی نداشتم که بتواند همراهم باشد. واقعاً فاجعه... فاجعه بود.
آن روز... آن روزی که من تلاش کردم که... صحبت از این شد که کابل در حال سقوط است، مجبور شدم که در عرض بیست دقیقه تمام زندگیام را توی یک چمدان بچپانم و تلاش کنم که فرار کنم. آن چند دقیقه واقعاً بدترین دقایق عمر من بود. زجر کشیدم، چون هر گوشه و کنار زندگیام را که نگاه میکردم؛ آپارتمانی که بعد از بیستوهفت سال زندگی توانسته بودم با زحمت تهیه کنم، وسایلی که دانهدانه با عشق خریده بودم، برنامههایی که برای هفتهٔ بعد داشتم، لباسهایی که برای جلسات کاری هفتهٔ بعد دوخته بودم... همهٔ آنها را من داشتم تلاش میکردم توی چمدان بچپانم. و واقعاً مشکل اینجا بود که آن چمدان را هم نتوانستم با خودم از آنجا خارج کنم. من تلاش کردم که خارج شوم از افغانستان. لحظهٔ آخر وقتی من داخل فرودگاه بودم، کابل سقوط کرد. وقتی ما پای پلکان هواپیما نشسته بودیم، پرواز هم لغو شد.
شاید خیلی وحشتناک بود. من نمیدانم واقعاً خودم را باید چطور توصیف کنم. جهنم بود. تلاشم این است که توصیف دقیقی از حادثه داشته باشم. سعی میکنم تمرکز خودم را حفظ کنم، حرفهایم را روی کاغذ میگذارم. واقعاً آن روزی که کابل سقوط کرد، شاید... نمیدانم، من همیشه بعد از آن به دوستانم میگویم، میگویم پای صحبتهایم بنشینند و به حرفهایم گوش کنند. چند نفر تو زندگیشان تجربهای به این شکل میتوانند داشته باشند؟
تمام آدمهای عادی ولی وحشتزدهای را میدیدم که داشتند توی فرودگاه بهخاطر گرفتن جا دعوا میکردند، یا همدیگر را کتک میزدند یا بدتر... افرادی که واقعاً داخل فرودگاه بودند، در آن وضعیت اسفبار افغانستان... من خیلی تلاش کردم که از افغانستان خارج شوم. میگویم، هیچ پروازی صورت نگرفت و بیستوچهار ساعت داخل فرودگاه منتظر بودم، به پرواز بعدی امیدوار بودم، اما نمیدانستم که واقعاً شرایط قرار است هر لحظه خرابتر بشود.
تو این بیستوچهار ساعت، مردم زیادی هجوم آوردند به سمت فرودگاه. ابتدا منطقهٔ امن بود که نیروهای خارجی از فرودگاه نگهداری کنند و طالبان وارد نشوند. مردم زیادی به این امید، خیلیها به امید خارج شدن، وارد فرودگاه شدند. واقعاً صحنههای وحشتناکی بود. صحنههایی که من فکر میکنم از هر فیلم هالیوودی یا جنگ جهانی که دیدم، شاید وحشتناکتر بود. من به چشم دیدم نیروهای آمریکایی یک طرف بودند، نیروهای طالبان یک طرف دیگر بودند و مردم بین این دو تا... به تیراندازی هوایی که هر دو طرف میکردند... مردم روی زمین دراز کشیده بودند که زیر رگبار گلولهها قرار نگیرند. نیروهای آمریکایی برای اینکه بتوانند جمعیت را منسجم کنند، ناچار میشدند از خشونت استفاده کنند و این خشونت، این ترس، بسیار وحشتناک بود. چهرهٔ بچههای آوارهای که آنجا بودند... میگویم، من مادری را دیدم که پنج تا بچه داشت و خودش حامله بود، با قد و قامتی نحیف... دیگران را قانع میکردند که یکی از بچهها را بگیرند تا بقیه نجات پیدا کنند. بیستوچهار ساعت بدون هیچ آبی... یعنی واقعاً بچههای کوچکی که شاید یک جرعه آب در بیستوچهار ساعت گذشته نخورده بودند، بیحال و بیرمق بودند. از نظر انسانی، فاجعه بود. تو این شرایط طبعاً همیشه آدمهایی هستند که میآیند فقط به قصد دزدی. عدهای که حمله کرده بودند به فرودگاه، مغازهها را تاراج میکردند. مردم به هم حمله میکردند. همهٔ این صحنههایی که در فیلمهای آخرالزمانی به چشم میآید، آنجا واقعی بود.
وقتی من ناامید شدم از اینکه پروازها دوباره برقرار شود، مجبور شدم که با جسارت تمام، وارد حیطهٔ اقتدار طالبان شوم. از کودکی داستان طالبان را شنیده بودم. وقتی بچه بودم، مادرم اینها را برایم تعریف میکرد و من هیچوقت طالبان را اینطوری که مادرم همیشه میترساند، تجربه نکرده بودم. من وقتی که مجبور شدم صاف بایستم و بروم وارد محدودهٔ طالبان شوم که برگردم به آپارتمانم، یکی از سختترین لحظههای زندگی من بود. خیلی میترسیدم. این کار را کردم، چون دیگر نمیتوانستم آنجا بمانم.
وقتی من برگشتم، اولین چهرهٔ طالبی که دیدم، کاملاً در ذهنم هست. وقتی که نگاهش به من میرفت، هول میشد، یا بیشتر، شاید وحشتزده، من را مینگریست؛ در حالی که اسلحهاش را به سمتم گذاشته بود. آدم تبدیل به... ترسیده بودم. واقعاً نمیخواهم خیلی در موردش اغراق کنم، نمیخواهم احساس شخصیام را دخیل کنم. قضاوتش باشد پای شنونده.
شما فکر کنید من مجبور بودم برگردم آپارتمان. جلوی فرودگاه همین جنگ بود. دو طرف درگیر بودند. یک ایرانی بودم، هول بودم، گیج بودم و نمیدانستم واقعاً برای من چه اتفاقی خواهد افتاد. الان چه کار کنم، اول کجا بروم... کوچه و خیابانها چه شکلی است؟ چطور با مردم حرف بزنم؟ با مردمی که سالها باهاشون زندگی کرده بودم... نمیدانستم مردم چطورند؟ باید تلاش میکردم تاکسی بگیرم، برگردم آپارتمان. لحظهٔ سختی مینمود. بالاخره توانستم و تاکسی گرفتم.
وقتی برگشتم درِ آپارتمانم را باز کردم، دیدم که اکثراً آدمهایی که تنها و بیکس بودند... قبل از اینکه کابل سقوط نکرده بود، خیلی از این مسئله هراس داشتم. وقتی من آمدم سمت آپارتمان، دیدم چند نفر طالبان جلوی آپارتمان ما ایستادند. آن لحظهای که من رسیدم، حتی فکر میکردم شاید دیگر مغزم کار نکند. آنقدر من شوکه شده بودم، گیج شده بودم که حتی نمیتوانستم بگویم چند ساعت است از اینجا رفتهام؟ یک جایی... بیستوچهار ساعت مغزم کار نمیکند!
وقتی وارد آپارتمان شدم، اولین کاری که کردم، دیدم که در چه مخمصهای گیر افتادم. متناوباً حالاتم تغییر میکرد. شوک و وحشتی داشتم که حتی نمیتوانستم تصور کنم در تحمل من باشد. شاید خیلی سخت بود. وقتی که من وارد آپارتمان شدم، در آن آپارتمان میماندم تا مدتها... همسایههایم آنجا بودند و تلاش میکردند فرار کنند. من که تنها بودم... فکر نکنید آرام بودم، فکر کردن در آن روزها مرا میسوزاند.
در آن شرایط، من ده روز در خانه ماندم. این ده روز در مورد جاودانه به نظر میرسید. بیشتر از همه چیز این بود که من چیزی برای خوردن نداشتم، جایی برای رفتن نداشتم و جرأتی برای تنها بیرون رفتن از آپارتمان نداشتم. شاید واقعاً دوران وحشتناکی بود. منتها سختی گذشت، وقت گذشت. من زیر پنجره، این کاروانها و بیکاروانها را در خیابان میدیدم. هیچ زنی را تو رسانهها نمیدیدیم. اگر هم احساس میکردید همچنین گزارشگری آمده، زن آنجا کاملاً احساس ناامنی میکرد. به شکلی که من ده روز مردم!
در نهایت، در یک شرایط بسیار بد، توانستم وارد فرودگاه کابل شوم، دوباره... بالاخره با هر سختی که بود، توانستم ریسک کنم. با جان خودم بازی کردم. باید وارد فرودگاه کابل شوم. دیگر چیزی در آپارتمان برای خوردن نمانده بود. کیف پول مرا دزد زده بود. تو همان شرایط، من هیچ پولی هم نداشتم. من فکر کردم که اگر وارد فرودگاه نشوم، یا فشارهای عصبی برای من مشکل ایجاد میکند یا فشارهای جسمی. داشتم تمام میکردم! وارد شدن من به گیت ورودی فرودگاه بسیار دشوار، بسیار مشکل بود.
اما وقتی که من وارد فرودگاه شدم، با توجه به اسنادی که داشتم – من نزدیک یک سال برای سازمان ملل (UNAMA) در افغانستان در پروژههایشان بهعنوان مشاور بودم – حتی زمانی که همکارانم در UNAMA یا دوستانم از سفارت هلند با من تماس گرفتند گفتند برای تخلیه به کمک تو نیاز داریم، برای اینکه زنان و بچههای بیشتری را تخلیه کنیم. اگر تو نباشی، نمیتوانیم این کار را بکنیم. میدانم تصمیم سختی است، منتها تصمیم به عهدهٔ تو میماند که بمانی و کمک کنی. ولی شوکه بودم و از این طرف دیگر، ماندن، بازی با جان بود. ممکن بود فرودگاه منفجر بشود که چنانچه بعداً هم منفجر شد. تیمهای خارجی میخواستند هرچه زودتر تخلیه کنند. به من گفتند جانشان را... تصمیم سختی بود. حتی قانع کردن آن سربازها که اجازه بدهید من بمانم... طولانی ماندن من در آنجا فایدهای ندارد. به مردم... راضیشان کردم. برگشتم آنجا... آنجا داشتم کمک میکردم. یک زن حامله را من کمک کردم... به انتخاب خودم ماندم. آدمهای زیادی... این انتخاب برای من خیلی ارزشمند بود، حتی اگر یک ثانیه زودتر هم که شده بود از کابل خارج میشدم... من به آن انتخاب خودم ماندم. و بعد وقتی که احساس کردم دیگر از من کمکی برنمیآید و کاری پیش نمیبرم، تصمیم گرفتم بروم و سوار هواپیما شدم، از کابل خارج شدم.
صدای هدیه میری مقدم - میزبان:
مادران... سقوط افغانستان به این شکل و با این سرعت زیاد، برای همه باورنکردنی بود. برای خیلیها هنوز هم جای سؤال است که این فروپاشی چه دلایلی داشت. عدهای این سقوط را به توافق پشت پردهٔ آمریکا و سران سایر دولتها با طالبان ربط میدهند و برخی هم میگویند فساد دولت اشرف غنی باعث سقوط شده است. گروهی هم معتقدند که اغلب مردم افغانستان پذیرای طالبان بودند و در مقابلشان مقاومتی نکردند. از مرضیه خواستم نظرش را دربارهٔ این مسئله بگوید.
صدای مرضیه:
همچنان که میدانید، اساساً در بیست سال گذشته، حمایتهای مادی جهان و غرب بهطور مدیریتشده در تمام افغانستان متمرکز نشد. یعنی ما هنوز شهرهای بزرگِ توسعهیافته داشتیم – کابل، هرات – توسعهٔ فرهنگی، توسعهٔ اقتصادی میآمد. اما روستاها هنوز در شرایط بدی بودند از نظر سطح تحصیل، سطح درآمد، و این باعث شده بود که مردم همان شرایط قبلی را نداشته باشند. این افراد عموماً آدمهایی هستند که بهشدت افراطی بودند در خصوص مسائل دینی. جدا از بافت شهری اگر در نظر بگیریم، من فکر میکنم مناطق روستایی افغانستان پذیرای طالب بود؛ چرا که دولتسازی در افغانستان اینطوری است که پروسهٔ طولانی دارد. مرحلهٔ بعدی دولتملتسازی... ما ضعفهایی را داشتیم. ما در دورهٔ ابتدایی ملتسازی، دولتملتسازی هستیم. اما متأسفانه دولت اخیر افغانستان، دولت اشرف غنی، در دو سه سال اخیر بهشدت ضعیف عمل کرد. با توجه به رویکردها و چالشهایی که ما که داخل دولت بودیم، کاملاً میتوانیم در خصوصش صحبت بکنیم، میبینیم که رئیسجمهور افغانستان داشت از درون، سیستم دولت را میپوساند با سیاستها و مدیریتهایی که داشت و ما شاهدش میشدیم.
من فکر میکنم سقوط ناگهانی افغانستان به دست طالبان، بزرگترین مشکل، مشکل مدیریتی بود از طرف رئیسجمهور افغانستان که نتوانست انسجام را در بین نیروهای نظامی حفظ کند. نمیدانم مطلع هستید، نیروهای نظامی افغانستان ماهها بود حقوق نگرفته بودند، نان خوردن نداشتند. توانمند هم که بودند، اما گرسنه، تو بخواهی که بجنگند برای ملتش، برای کشور... نیروی... حتی اگر بپذیرد، توانش به آن اجازه نمیدهد. از طرف دیگر، خروج ناگهانی آمریکا تأثیر بسیار زیادی داشت که این مردم ناامن و مضطرب شدند. مصرف مواد مخدر؟... طالبان و آمدنشان... همهٔ اینها باعث شد که در یک هفته متأسفانه کشور سقوط کند.
صدای هدیه میری مقدم - میزبان:
همانطور که ابتدای پادکست گفتم، طالبان بعد از سلطه بر افغانستان، بهخصوص در آن اوایل، تلاش میکرد تا تصویر متفاوتی از خودش ارائه بدهد. اما طالبان ورژن ۲۰۲۱ از نظر من و اغلب آدمها با طالبان بیست سال گذشته هیچ فرقی ندارد. از مرضیه پرسیدم با آمدن طالبان چه چیزهایی تغییر میکند؟ ترسهای زنان افغانستان در این روزها چیست؟
صدای مرضیه:
برای زنان افغان، طالبان یکسری ابهامات ایجاد میکنند، چرا که تصویر واضح و روشنی از آیندهٔ زنان و دختران ارائه نمیدهند. مشخص نیست چه آیندهای قرار است ایجاد شود. اما در آن چیزی که از رسانهها مطلع هستیم، گفته شده که زنان میتوانند بروند به مکتب یا مدرسه، یعنی اجازهٔ تحصیل به زنان داده شده است. اما هنگامی که میخواهند بروند، اجازه داده نشده است. حق کار از زنان گرفته شده است. جز زنانی که در وزارت بهداشت کار میکنند و به آن زنان نیاز هست – نیاز به نیروی کار در نظام بهداشت و پزشکیرسانی بود، شکی نیست که طالبان متوجه شدند که با عدم حضور زنان در این بخش، میتوانست با چالش جدی برایش ایجاد شود – جز زنان وزارت بهداشت، به هیچ زن دیگری اجازه داده نشده که برگردد به محیط کار خودش.
تبعاً، بله، طالبان این را بهصورت جدی نگفتند که زنان حق ندارند بدون محرم از خانه خارج بشوند، اما خود این مسئله یک فضای بسیار ترسناک در کابل ایجاد کرده بود که زن جرئت نمیکرد از خانه خارج بشود به تنهایی، اگر محرمی نداشت. و هیچکس، حداقل در دو هفتهٔ گذشته، حق خارج شدن از آپارتمان خودش، از خانهٔ خودش را نداشته است. یکسری تظاهرات سمبلیکی انجام شد و طالبان به آنها هیچ وقعی/اهمیتی نگرفتند. مردم امیدوارند که شرایط بهتر شود، چون طالبان در بند دولتسازی است، نیاز به حمایتهای بینالمللی دارد و در حال حاضر، کاریزمای خود را در تعارض با جامعه جهانی میاندازد. بهخاطر اینکه اگر بخواهند نمایش قدرت و استحکام بخشیدن به قدرتش شوند، مطمئنم که حتی همین حقوق حداقلی را هم حتماً سلب میکنند.
صدای هدیه میری مقدم - میزبان:
و مرضیه پس از چندین بار تلاش توانست از افغانستان خارج بشود و خوشبختانه الان در محل امنی اقامت دارد. اما دل و جانش با افغانستان است. انتهای گفتگومان برایم از لحظههای سختی گفت که حتی شنیدنش هم مو بر تن آدمی سیخ میکند.
صدای مرضیه:
آن لحظهای که آن مادر، بچهٔ خودش را میخواست به من بدهد، من خیلی برایم سخت بود و من نمیتوانستم بچهاش را بگیرم و نمیدانستم که جان خودم را میتوانم نجات بدهم یا نه. آن لحظه، لحظهٔ خیلی سختی بود. و شاید از آن سختتر، یک روزی بود که من برای وارد شدن به فرودگاه تلاش کردم. کابل شهر خیلی مدرنی است، شهری که تیز شده بود در طول این سالها. آدمهایی که در کابل میدیدی، اگر قبلاً دیده بودی، تغییر را حس میکردی... من یک روز تلاش کردم که وارد فرودگاه بشوم، نتوانستم. تو فشار جمعیت، وقتی که برگشتم، میخواستم تاکسی بگیرم و دوباره برگردم. گفتم آقا میتوانم... کرایه چقدر است؟ رانندهٔ موتورهایی که یک اتاقک فلزی دارند... مردم دالر میخواستند! مشخص بود که ماشینهای شخصی بودند. وضعیت دموکراسی بههم ریخته بود و کابل آشفته بود. برایم تعجب داشت. یک لحظه دلم ریخت. پول کافی نداشتم. توی کابل... من یکی از آنها را سوار شدم. ازش خواستم من را برسانی خانه. وقتی که ازش پرسیدم، گفتم شما از کجا آمدی؟ اسم یکی از روستاهای خیلی دورافتادهٔ افغانستان را به من گفت. گفتش که از برکت طالبان، اینجا دارند کار میکنند! آنجا من را پیاده کرد. برای...
یکسری آدمها مثل شما... وقتی من رسیدم جلوی آپارتمان، متوجه شدم که کیف پول من نیست! کیف پول مرا دزد زده بود! من تا آن موقع نمیدانستم که کیف پولم نیست. من تمام پولم، حدود سه هزار دلار داشتم... وای خدایا! من حتی کرایه را هم نداشتم به این راننده بدهم! سعی کردم ازش خواهش کنم که شرایط من را درک کند. بهش گفتم ببین، من سه هزار دلار پول از دست دادم! میگویم اصلاً کرایه ندارم! آن آدم نمیپذیرفت! و من را تهدید میکرد که من را دست طالبان میدهد! بهعنوان یک زن تنها؟ فراری؟. برای من خیلی سخت بود. من تمام سالهایی که کابل زندگی میکردم، این اواخر امکانات دولتی داشتم، راننده داشتم، هیچوقت نشده بود که در چنین شرایطی قرار بگیرم که با یک... نهایتاً با یک آدم بیرحم و بیمنطق طرف شوی، آدمی که نمیدانستم از کجا آمده، ناچاراً با یک دزد طرف شوی! آن لحظه خیلی، خیلی بد بود. و وقتی که همهٔ تلاشم برای متقاعد کردن آن آدم، که در واقع خودش از ورود طالبان خوشحال بود؟ شاید یک نوع طالب بود... با اینکه بهش بفهمانم که من واقعاً پولی ندارم، من اصلاً پولی ندارم که پول تو را برسانم... تلاش و اعصابم خرد شد و...
صدای هدیه میری مقدم - میزبان:
نفر دومی که باهاش صحبت کردم، رها بود. رها را هم از طریق توییتر پیدا کردم. در تمام این هفتهها با جسارت تمام، ساعتبهساعت اخبار افغانستان را گزارش میداد. آدرس توییتر رها را در توضیحات این پادکست برایتان میگذارم. رها در ایران بزرگ شده، چند ماهی هست که به افغانستان رفته و بعد از آمدن طالبان تصمیم گرفته در افغانستان بماند. رها دوست دارد مردم دنیا با زیباییهای بینظیر کشور افغانستان آشنا بشوند. از رها در مورد اتفاقات یک ماه اخیر پرسیدم. ازش خواستم تا مشاهداتش از سقوط دولت اشرف غنی و حضور طالبان را برایمان شرح بدهد. از آنجایی که رها هنوز در افغانستان زندگی میکند، بهخاطر حفظ حریم شخصی، صدایش را تغییر دادم.
صدای رها - تغییر یافته:
من رها هستم، از فعالین اجتماعی در توییتر. و اگر بخواهم راجع به خودم صحبت کنم، من گیر جنگ و مصیبت به دنیا آمدم. با جنگ، بهخاطر هر مسئلهٔ سیاسی و اجتماعی دیگری، مجبور شدیم که به ایران مهاجرت بکنیم. تا حدود پنج، شش ماه قبل ایران بودم، بعد از آن آمدم افغانستان. اینجا زندگی را شروع کردم. تحصیل، همهچی خوب بود، همهچیز فوقالعاده بود. درس میخواندیم، کار کردیم، کنسرت میرفتیم و هر کار دیگری در این شهر جریان داشت، بهخوبی جریان داشت؛ تا اتفاقات اخیر رسید.
قبل از اینکه وارد افغانستان بشوم، تصورم از آن این بود که کشوری جنگزده است، تصور خیلی وحشتناکی بود. وقتی وارد اینجا شدم، یکسری چیزهای خیلی عجیبی دیدم. میدانید؟ قبل از ورود طالبان، کسانی بودند که بدون روسری هم میتوانستند بگردند. اگرچه یکسری تعصباتی در این کشور هست، اما تعداد تحصیلکردهها، افراد، افرادی که بیشتر فکر میکنند و سعی میکنند خودشان را محدود نکنند در آن دایرهٔ مذهبی، خیلی زیادتر شده بود. ترجیح میدادند در این... تفکرات طالبانی از جامعه فاصله گرفته بود. سازمانهایی بودند که واقعاً حمایت میکردند از زنان، سعی میکردند که زنان را وارد سیاست بکنند، زنان بیشتر در جامعه حضور داشتند، ورزشکاران زن بیشتر شده بود، فعالان مدنی، فعالین حقوق بشر، پیشرفت چشمگیری داشتند. ورزشکارانی را میشناسیم، در مسابقات خارج از کشور شرکت کردند، در مسابقات داخلی مدال آوردند، در مسابقات روسیه سال ۲۰۱۸ شرکت کردند و الان در تهدید و خطر هستند متأسفانه.
همهٔ اینها را گفتم که بدانید کشوری نیست که حالا رسانهها آن را اینگونه تعریف میکنند که افغانستان هر روز بمبگذاری میشود، انتحاری میشود و علیه زنان خشونت صورت میگیرد. هست! این کشوری هست که مسیر رو به توسعهای را طی میکرد، اما پیشرفتهای فوقالعاده زیاد و چشمگیری داشت.
اینطوری نبود که بگوییم سقوط کرد. قصر ریاستجمهوری سقوط کرد. نمیشود بگوییم که از طرف دولت دفاع شد یا اینکه جنگی صورت گرفت. متأسفانه بهخاطر فسادهای اداری و خرابکاریهایی که از سوی مقامات اداری کشور صورت میگرفت، هر ولایت معامله شد. در واقع ما اصلاً فکر نمیکردیم که همچین چیزی به این سرعت اتفاق بیفتد. اتفاقاً ما حدود دو ماه قبل با دوستانمان، دخترها و پسران جوان، نشسته بودیم صحبت میکردیم در مورد وضعیت کشور. بدبینانهترین حالت ما این بود که تا یکی دو سال آینده هم کابل به دست طالبان نمیافتد. اصلاً هیچکس فکر نمیکرد که افغانستان ظرف یک هفته سقوط بکند. متأسفانه همچین اتفاقی افتاد. تمامی ولایات معامله شد. حالا ولایتی که خود مردم مقاومت میکردند، متأسفانه مورد حملهٔ طالبان قرار گرفت و آسیبهای خیلی جدی به اموال آن مردم وارد شد.
خیلی جالب است که من باید بگویم همان روزی که طالبان وارد کابل شد، من سفارت ایران بودم و پاسپورت من دستم بود، تذکرهام دستم بود، تمام مدارک من دستم بود. داخل سفارت داشتم کارم را انجام میدادم که آمدند گفتند یک قسمتی از کابل جنگ شده. من اینطوری فهمیدم. و از آنجایی که موبایل اجازه نمیدادند وارد سفارت ببریم، بیرون آمدم. سفارت ایران هم... همانطور که گفتم الان طالبان حضور خیلی گستردهای در فضای مجازی دارند... پدر و مادرم وحشتزده بودند که طالبان وارد شهر شدهاند و همه میگفتند که الان جنگ تو یک قسمتی از کابل است. من همهٔ مدارک را ول کردم و سریع خارج شدم از سفارت.
خیابان واقعاً شلوغ و بینظم شده بود، مردم ترسیده بودند. بیست سال پیش، شما تاریخ را ببینید، مردم به استقبال طالبان رفتند، اما اکنون مردم میترسیدند و فرار میکردند. خانمها مثل من چادر سرشان کردند و هر چیزی که داشتند سرشان میکشیدند جلو و جلوی صورتشان میگرفتند. سعی میکردند مرتب کنند لباسهایشان را، تا اگر طالبی در خیابان ناگهان دیدند، آسیب فیزیکی یا مراتب دیگر آزار نبیند. چون که همهٔ ما اکنون از ماهیت طالبان خبر داریم. همهٔ ما میدانیم که الان طالبان با چه هدفی وارد شدهاند و میآیند بهخاطر چه چیزی به این کشور حکومت کنند. همه فرار میکردند. و من، آنقدر که شلوغ بود، از خاطرهٔ خودم اگه بخواهم بگویم، اینقدر خیابان شلوغ بود، ماشین گیر نمیآمد و تاکسیرانها سعی میکردند که دختران را سوار نکنند، چون که حجاب اسلامی بهقول طالبان نداشتند. و آنها حجاب اجباری را پوشاندن چشم هم میدانند! یعنی تمام بدن یک زن پوشیده باشد. حضور یک زن را کمرنگ، نه، بلکه نابود میکنند، بهکلی از بین میبرند و نمیخواهند که زنها وارد جامعه بشوند.
زنها واقعاً ترسیده بودند و تمام سعیشان بر این بود که اگر همین الان میتوانند فرار کنند و سریع به خانه برسند. حتی من همان لحظه که گوشی را باز کردم، یک بیانیهای منتشر شده بود که زنان در سریعترین زمان ممکن به جایی پناه ببرند. و من اصلاً قسمتی را که راه افتادم تا خانه – با ماشین یک ساعت راه بود – من فقط دویدم و این ترس که زودتر برسم به خانه... همهٔ ما میدانستیم که طالبان بهزودی وارد کابل میشوند.
اتفاقات اخیر... همان روزی که این را گفتم، از رسانهها متوجه شدیم. در خیابان شاهد عقبنشینی نیروهای امنیتی بودم. متأسفانه همان زمانی که داشتم فرار میکردم، من میدیدم که داشتند میرفتند و سعی میکردند که از شهر خارج بشوند. و دقیقاً همان روز، وقتی که من رسیدم خانه، دو الی سه ساعت بعدش، وقتی که پرده را کنار زدم و بیرون را نگاه میکردم، رنجرهای پلیس را میدیدم. جاهایی که پایگاه نیروهای امنیتی کشور بودند، پرچم خودشان طالبان را زده بودند و با مسلسل، با تمام تجهیزات، روی آن ماشین نشسته بودند و یک آهنگ مخصوصی که دارند را پخش کرده بودند و در سراسر شهر گشت میزدند که همه متوجه بشوند که ما وارد شهر کابل شدیم.
اولین چیزی که من متوجه شدم در روز اولی که طالبان وارد شهر کابل شدند، عدم حضور زنان در جامعه بود. و اینکه کارمندهای دولت، ژورنالیستها، فعالین مدنی، فعالین حقوق بشر و زنان، همگی در خانه محبوس شدند؛ از ترس اینکه طالبان آنها را بکشند. شهر رسماً تبدیل شده به یک شهر ارواح. هیچکسی را نمیبینید. و شبها که من بیدار میماندم، از ساعت نه شب تا شش صبح که بیرون را نگاه میکنم، نیروهای طالبان را میبینم که کوچهبهکوچه و خیابانبهخیابان میگردند، با مسلسل، با تجهیزات نظامی، متأسفانه، و پرچمشان را سعی میکنند همینجور برافراشته کنند و پرچم ملی افغانستان را از همهجا بکنند.
فقط امیدوارم که همین قیامهای مردمی که کرد این چند روز اخیر، که در هرات هم کردند، که از آن پیروز شوند و فکر و ذکرشان بیشتر انعکاس پیدا کند در رسانهها، مخصوصاً. چون که طالبان با جنگ روانی انداختن، دارند سعی میکنند که مردم را ناامید کنند، بگویند طبق شایعات دارند فرار میکنند یا اینکه ترسیدهاند بیرون نمیآیند. اما تمام سعی ما این است که در فضای مجازی پست بگذاریم، طوری صحبت بکنیم که مردم مطمئن بشوند که اگر بپا خیزند، حتماً اتفاق خوبی برای افغانستان خواهد افتاد.
صدای هدیه میری مقدم - میزبان:
طوری که ابتدای این پادکست گفتم، روزهای نخست بازگشت طالبان، اخباری در شبکههای مجازی و رسانهها منتشر شد مبنی بر اینکه طالبان دختران کمسنوسال را بهزور به نکاح خود در میآورند. از رها در مورد این خبر پرسیدم و اینکه چقدر صحت دارد؟
صدای رها - تغییر یافته:
روایتها حاکی از این است که طالبان دختران را به اجبار نکاح میکنند و این یعنی تجاوز. و مطمئن هستم که این درست است، چون چندین نفر از دوستان نزدیک من همچین چیزی را دیدند و فرار کردند، به سمت کابل آمدند. از طرفی، همین موضوع باعث فرار شد. و اگر در کابل چنین کاری انجام نمیدهند، بهخاطر حفظ روابط دیپلماتیکشان با کشورهای منطقه است؛ بهخاطر اینکه در رسانهها... چون که در کابل تعداد تحصیلکردهها و ژورنالیستها خیلی بیشتر از شهرهای دیگر است، تمام سعیشان را میکنند که حداقل در این زمان، سعی کنند که بهقولگفتنی نمونه جنایتهایشان حداقل برای این مدتزمان محفوظ بماند و کاری نکنند که رسانهای بشود و کشورهای دیگر اینها را به رسمیت نشناسند.
یعنی در واقع نمیشود گفت که طالبان فقط یک گروه است؛ طالبانی که برای حفظ ظاهر سعی میکنند خیلی خودشان را فرهیخته نشان بدهند و بگویند که نه، ما همچین کاری نمیکنیم، به حقوق زنان و بشر احترام میگذاریم. اما اصل طالبان، آن طالبانی است که حتماً در سطح شهر تا زنی را میبینند که روسریاش کمی عقب رفته، شلاق میزنند و یا اینکه دختر چهاردهسالهای را بهزور نکاح میکنند و به او تجاوز میکنند. و حتی رسانهها، مثل تلویزیون طلوعنیوز، با زنی مصاحبه کردند که میگفت عروس من را جلوی چشم من بردند! اینها حتی به دختران دهساله و خانمهایی که همسر دارند هم رحم نمیکنند.
صدای هدیه میری مقدم - میزبان:
رها هم مثل مرضیه روزهای سختی را در کابل سپری کرده. ازش پرسیدم تلخترین خاطرهٔ این روزها چی بوده؟
صدای رها - تغییر یافته:
اغلب روزها که من بیرون میرفتم، در واقع نمیشود گفت مثل قبل. با همان پوشش همیشگی خودم، که به نظر من پوشش عادی و نرمال هست، رفته بودم. و زمانی که برمیگشتم، رنجر پلیس – که حالا نمیشود گفت ناجا یا پلیس، چون که نیروهای طالبان بودند – که از کنار من رد میشدند، یعنی از خیابان رد شدند، زمانی که من را دیدند که مقداری از موهایم مشخص است و یا آستین پیراهن من کوتاه است، نگه داشتند، به سمت من آمدند و به من گفتند که «از خدا نمیترسی؟». و از آنجایی که من ترسیدم و نتوانستم حرفی بزنم، شوکه شده بودم فقط، و تمام سعیام این بود که فرار کنم. فکری که من میکردم این بود که من الآن باید فرار کنم و از دست اینها نجات پیدا کنم. آنها آمدند نزدیک و تتوهای دست من را هم دیدند. تقریباً دو الی سه بار با یک شیء سیمانی/سخت روی دست من زدند. و من حتی این را توییت کردم و گفتم دفعهٔ بعدی خواهش میکنم کسی از طرفداران حقوق زنان بودنِ طالبان حرفی نزند و این عکس را گذاشتم. این از ماهیت طالبان. یعنی من بهعنوان یک دختر، وقتی که یک نیروی طالبان را میبینم، اینگونه تن و بدن من میلرزد، پس آنها نمیتوانند امنیت یک شهر را تأمین بکنند. این اتفاق را هیچگاه فراموش نخواهم کرد.
صدای هدیه میری مقدم - میزبان:
رها و مرضیه تنها دو نفر از میلیونها دختر و زنی هستند که روزهای سیاه بازگشت طالبان را تجربه میکنند. روایتهایشان تلخ، دردناک و باورنکردنی است. راستش من خودم باور نمیکنم که چنین فاجعهٔ تاریخی در جغرافیای نزدیک به خاک ایران در حال اتفاق افتادن است.
برای این قسمت دوست داشتم با زنان بیشتری در افغانستان صحبت بکنم. از این جهت باز هم گشتم. در جستجوها به آنجلا برخوردم. آنجلا غیور در هرات به دنیا آمده، ولی در ایران تحصیل کرده و بعداً هم به انگلستان مهاجرت کرده است. آنجلا مؤسس مدرسهٔ آنلاین هرات است که اگر پیگیر اخبار افغانستان باشید، حتماً با آن آشنایی دارید؛ مدرسهای که بهصورت آنلاین برای دانشآموزان محروم از تحصیل افغانستانی کلاس درس برگزار میکند.
صدای آنجلا غیور:
اول که سلام عرض میکنم خدمت شما و تکتک عزیزانی که صدای ما را میشنوند. من آنجلا غیور هستم، اهل هرات افغانستان، ساکن انگلستان. زبان و ادبیات فارسی خواندم و الآن تدریس میکنم، زبان و ادبیات فارسی را اینجا. در کنارش فعالیتهایی دارم در راستای احقاق حقوق زنان و کارهایی برای کودکان خیابانی انجام دادهام، کودکان کار. تمام سعی و تلاشم این است که بتوانم با فریادهایی که میزنم؟، ذرهای از رنج انسانها را بکاهم؛ بهخصوص مردمی که در آن سوی آبها هستیم و فکر میکنم بهشدت به کمک ماها نیاز دارند که لااقل به اینترنت دسترسی داریم و در فضای امن زندگی میکنیم، زمان داریم که بتوانیم صدایشان باشیم یا صدایشان را به گوش جهان برسانیم.
دقیقاً روزی که طالبان وارد هرات شدند – یعنی برای من هنوز استفاده کردن از واژهٔ «سقوط» در کنار نام هرات خیلی دردناک است، ولی خب مجبوریم قبول کنیم که این اتفاق دردناک افتاد – و طالبان وارد شهر شدند، از فرداش اجازه ندادند که خانمها، زنان و دختران به دانشگاهها و مدارس بروند. اجازهٔ ورودشان را ندادند به دانشگاهها و مدارس. همان روز، خب با یک استوری که گذاشتم، دوستان را دعوت کردم که – بهخاطر اینکه خودم بهصورت آنلاین تدریس میکنم، تقریباً دو سال میشود – گفتم که زمینهای فراهم شد تا به زنان و دختران کمک بکنیم. واقعاً با استقبال بسیار گرم اغلب دوستان – دوستانی که پیام دادند اساتید ایرانی بودند – مواجه شدم و کلاسهایی را راهاندازی کردیم. الان حدود دویستوپنجاه تا سیصد شاگرد داریم و این باعث شده که من روزانه با تکتک دختران در ارتباط باشم. از حالشان برایم مینویسند، وضعیت را مینویسند، میزان اندوه و رنجی که این روزها زنان و دختران افغانستان میکشند با هیچ پیمانهای قابل سنجش نیست. نه تنها زنان، که در کنارشان مردان هم بارها خیلی از موقعیتهایی که داشتند را از دست دادند. در کنارش میشنویم که طالبان با نیروهای مقاومت درگیر شده، در حالی که مردم بهخاطر عشق به پرچمشان و در تجمع مسالمتآمیزشان بودند، این آدمها را کشتند. اگر اخبار را دنبال کرده باشید، مطمئناً دیدید و کسی منکرش نیست.
و یک موضوع دیگری هم که هست، این است که اکثر خبرنگاران رسانههای معتبر دنیا از افغانستان بهخاطر مسائل امنیتی خارج شدند. برای همین، آنچه که در آنجا واقعاً در حال به وقوع پیوستن است را نه ما میشنویم، نه رسانهها گزارش میدهند. روزانه در یک گروهی که ما داریم، تعداد زیادی پیام من دریافت میکنم از دختران. یکی از دختران، تقریباً یک یا دو هفته پیش، برای من پیامی فرستاد – و همین موقع شب هم بود که من تا صبح خواب به چشمم نیامد – یک دختری بود از خانوادهای متوسط رو به پایین از نگاه اقتصادی، و پدرش کشته شده بود. با مادرش که بیماری دیابت داشت و دو تا خواهرش زندگی میکردند و یک برادرش که گویا در یکی از دفاتر خارجی مترجم بوده، که مجبور شده بود کشور را ترک کند. این دختر تمام دوازده سالی که مدرسه رفته بود، شاگرد اول مدرسه بود و به زبان انگلیسی مسلط بود، بسیار خوب صحبت میکرد. من واقعاً تحت تأثیر قرار گرفتم. برای من نوشته بود: «آنجلا جان، من دوازده سال درس خواندم که بتوانم وارد دانشگاه بشوم. چون ما از نگاه اقتصادی خیلی ضعیف هستیم، شاید تنها راه برای من این بود که درس بخوانم و بتوانم وارد دانشگاه بشوم و به یک جایی برسم و کمکخرج خانواده باشم. این تنها آرزوی من بود.» نوشته بود: «حالا که همهچیز از بین رفته و من آیندهای ندارم، احساس میکنم که دیگر هیچ امیدی برای زندگی کردن وجود ندارد. و از آنجایی که پدرم هم نیست و من نمیتوانم درد و رنج مادرم و خواهرهایم را ببینم، و از طرفی برادرم هم نیست که از ما حمایت بکند، شاید بهترین کار این است که به زندگی خودم و خانوادهام خاتمه بدهم.»
این یک بخش کوچکی از رنجی است که دختران افغانستان دارند میکشند و متأسفانه این پیامها خیلی زیاد است. من روزانه شاید دهها مورد اینچنینی از پیامهای ناامیدکننده دریافت میکنم، ولی خب تمام سعی و تلاشم این است که بهشان روحیه بدهم، باهاشان صحبت بکنم و نگذارم که همچین اتفاقی بیفتد.
یک اتفاق دیگری که افتاده و من میخواهم بگویم این است که همانطوری که طالبان به زنان و دختران اجازهٔ درس خواندن یا کار کردن نمیدهند، به همان اندازه به مردان هم اجازهٔ برگزاری کنسرت، اجازهٔ ورزش کردن، اجازهٔ فعالیتهای مدنی و اجتماعی نمیدهند. مردان هنرمند زیادی داشتیم که سازهایشان شکسته شده، مورد اهانت قرار گرفتهاند. مردان ورزشکار زیادی داشتیم که ازشان تعهد گرفته شده که دیگر ورزش نکنند. و این درد مشترک تمام مردم افغانستان است؛ زن و مرد و پیر و جوان هم نمیشناسد. طالبان فقط یک هدف دارد و آن هم برقراری حکومت بهاصطلاح خودشان اسلامی – که من اصلاً با این واژه موافق نیستم که اسلام، طالبانی باشد – و برای این هدفشان حاضرند که هر کاری را انجام بدهند.
متأسفانه این قسمت را باید همینجا تمام کنم، اما روایتهای تلخ این زنان در ذهن من برای همیشه ماندگار خواهد بود. روایت زنانی که برای رسیدن به حقوق اولیهشان سالها مبارزه کردند و حالا با آمدن طالبان، تمام آن چیزی که به دست آورده بودند، از بین رفته است. آیندهٔ زنان و دختران افغانستان نامشخص است. به امید روزی که سایهٔ سیاه جهل و تعصب از سر مردم افغانستان کوتاه بشود.
ممنونم که تا اینجا همراه من بودید. موسیقیهایی که در این قسمت شنیدید از ساختههای وحید قاسمی، هنرمند اهل افغانستان بود که بهصورت رایگان در اختیار پادکسترها قرار گرفته و من هم از آنها در این قسمت استفاده کردم.
پادکست «روزن» در همهٔ پلتفرمهای پادکست در دسترس است. همچنین میتوانید پادکست «روزن» را در شبکههای اجتماعی با نشانی RozenPodcast (روزن پادکست) دنبال کنید تا از انتشار اپیزودهای بعدی و مطالب تکمیلی باخبر بشوید.
با آرزوی صلح و آرامش برای مردم نازنین افغانستان، تا قسمت بعدی «روزن»، خدانگهدار.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت یازدهم– آزار جنسی در محیط کار
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت هفتم– مهلقا ملاح، مادر محیط زیست ایران
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت چهاردهم، نجود علی: دهساله، مطلقه