قسمت بیست و یکم - بیداد، روایت صد سال آواز زنان در ایران (شماره چهارم: انقلاب۵۷)

[صدای زن] بخشی از موسیقی ماست. زمانی که خواستم انتخاب رشته کنم، گفتم من به هنر علاقه دارم. دقیقاً دو جمله شنیدم: یکی اینکه گفتند «هنر برایت نان نمی‌شود»؛ یکی هم [با تمسخر] گفتند «می‌خواهی بروی هنرپیشه بشی؟ هر روز زنِ یکی بشی؟».

[...] موسیقی دستگاهی خاموش شد، آواز دیگر خاموش شد. یک بار وقتی که داشتم تمرین می‌کردم، پدرم خیلی عصبانی و خشمگین در اتاق را باز کرد، بعد به من نگاه کرد [و گفت] «صدات قشنگ توی خیابانه!». فقط با خونسردی، البته ظاهر خونسرد، در حالی که به شدت منقلب شده بودم، بهش نگاه کردم و گفتم: «خب صدایم توی خیابان باشد، مگر چه اشکالی دارد؟ شما خودتان همه‌تان توی خیابانید، مشکلی ندارد! حضور صدای من توی خیابان تو را آزار می‌دهد؟».

[...] هر کسی که گوش کند موفق نیست. هر کسی که لیلا فروهر شد موفق نیست. هر کسی که شجریان شد موفق نیست.

سلام. من هدیه میری مقدم هستم و این قسمت بیست‌ویکمین قسمت «روزن» است که در مرداد ماه ۱۴۰۰ منتشر می‌شود. «روزن» پادکستی است که به شما کمک می‌کند تبعیض‌های دنیای امروز را بهتر بشناسید؛ نابرابری‌هایی که آن‌قدر تکرار شده‌اند که عادی و تغییرناپذیر به نظر می‌رسند. پس اگر می‌خواهی به سیاه‌چاله‌های ذهنت نور بتابانی، به باورها شک کنی و از کنار تبعیض‌ها به‌راحتی نگذری، به پادکست «روزن» خوش آمدی.

شما دارید به چهارمین و آخرین قسمت از سریال «بیداد: روایت صد سال آواز زنان در ایران» گوش می‌دهید. در قسمت هفدهم و هجدهم در مورد زنان در عصر قاجار صحبت کردم، در قسمت بیستم دورهٔ پهلوی را بررسی کردم و این قسمت، به جریان آواز زنان بعد از سال ۱۳۵۷ می‌رسیم.

یک موضوعی که در قسمت‌های قبلی گفتم و اینجا هم می‌خواهم دوباره رویش تأکید بکنم این است که هدف این سریال، بررسی موسیقاییِ این دوره‌ها نیست. یعنی اصولاً «روزن» پادکستی در حوزهٔ موسیقی نیست و من هم متخصص و درس‌خواندهٔ موسیقی نیستم. هدف این سریال، نشان دادن جریان آواز زنان با تمرکز روی زنان است، نه روی آواز. حتی وقتی از خواننده‌های زن صحبت می‌کنم، سراغ زندگی‌شان می‌روم، نه نقد آثارشان. در مورد این صحبت می‌کنم که چطور به‌عنوان یک زن تأثیرگذار بودند، اما سبک آوازی‌شان را به‌صورت تخصصی تحلیل نمی‌کنم. پس امیدوارم این سریال را با این عینک تماشا کنید و ازش لذت ببرید.

در این قسمت هم آیدا شاه قاسمی، خوانندهٔ عزیز، و بردیا دوستی، پادکستر درجه‌یک، همراه من هستند. علاوه بر آن، دو مهمان عزیز دیگر هم دارم که سر وقت معرفی‌شان می‌کنم. به‌خاطر همین هم، این قسمت مقداری طولانی‌تر از قسمت‌های دیگر شده، ولی مطمئن باشید که از شنیدنش پشیمان نمی‌شوید.

و رسیدیم به سال ۱۳۵۷ و انقلاب اسلامی ایران. مردم ایران، زن و مرد، که برای انقلاب مبارزه کرده بودند، در نهایت در بهمن ماه سال ۱۳۵۷ پیروزی‌شان را جشن گرفتند. تب‌وتاب انقلاب، همهٔ جامعه را در برگرفته بود. شور و هیجان انقلاب بر موسیقی هم تأثیرش را گذاشت و سرودهای انقلابی زیادی در قالب موسیقی اصیل ایرانی توسط هنرمندان بزرگ ایران ارائه شد.

در همان ماه‌های بعد از انقلاب، بسیاری از خواننده‌های زن و مرد، به‌خصوص خوانندگان موسیقی پاپ، به خارج از ایران مهاجرت کردند. موضع نظام در مورد موسیقی پاپ و به‌خصوص خوانندگان زن کاملاً مشخص بود. هنوز یکی دو ماه از انقلاب سال ۱۳۵۷ نگذشته بود که خواندن زنان در رادیو تلویزیون و مجامع عمومی ممنوع شد. علتش این بود که آواز زنان باعث فساد و [در نتیجه] جایز نیست. ممنوعیت آواز زنان در سال‌های پس از انقلاب، مهر سکوتی بود بر حنجرهٔ استادان و استعدادهای بی‌شماری که هوای وطن هر روز برایشان سنگین‌تر می‌شد.

بردیا دوستی در قسمت قبلی در مورد پریسا مفصل برایمان توضیح داد. پریسا خواننده‌ای بود که با ترانه‌ها و آوازهای عرفانی شناخته شده بود، اما این محدودیت‌ها دامن پریسا را هم گرفت. او در اعتراض به این تغییرات می‌گفت: «خدایی که من می‌شناسم، با آواز خواندن زنان مخالف نیست.»

ممکن است بپرسید چرا ناگهان آواز خواندن ممنوع شد؟ در اوایل انقلاب، تقریباً همه به فتوای آیت‌الله خمینی در مورد موسیقی زنان اشاره می‌کردند. از ایشان پرسیدند: «چنانچه در اجرای یک قطعهٔ موسیقی نیاز به صدای زنان به‌طور دسته‌جمعی (یعنی گروه هم‌خوانی یا گروه کر) باشد، [حکم] استفاده از آن‌ها چیست؟». ایشان گفتند: «اگر مفسده داشته باشد، باید اجتناب شود.» مشکل اینجاست که «مفسده» یک تعریف مشخص نداشته و ندارد. نمی‌شود گفت چه چیزی فساد ایجاد می‌کند و چه چیزی نه. به‌علاوه، یک سؤالی که برای خود من مطرح است این است که علت فساد دقیقاً چیست؟ آیا می‌شود فاعل فساد را از عامل فساد جدا کرد؟ یکم فلسفی شد!

بعد از انقلاب، حدود چهار میلیون نفر از ایران مهاجرت کردند. هنرمندان مهاجر هم که اغلب به آمریکا رفته بودند، جریان موسیقی جدیدی را پدید آوردند که با نام «موسیقی لس‌آنجلسی» شهرت پیدا کرد. جریان موسیقی لس‌آنجلسی با موسیقی داخل ایران کاملاً فاصله داشت. موسیقی داخل ایران، تحت تأثیر جنگ تغییر کرده بود. کشور تشنهٔ امید بود و موسیقی حکم خون تازه‌ای بود که در رگ‌های مردم تزریق می‌شد. آهنگسازان به صحنه آمدند و در وصف رزم و رشادت‌های رزمندگان در جبهه‌های جنگ آهنگ ساختند. خواننده‌ها هم به‌عنوان نماد اتحاد ملی و همدلی با مردم، آن آهنگ‌ها را به‌شکل گروهی و در قالب سرود می‌خواندند. اشعار این سرودها اغلب حماسی و ریتمشان نظامی و کوبنده بود. در مقابل، موسیقی لس‌آنجلسی شاد بود و محتوای اشعارش کاملاً فرق می‌کرد.

بردیا دوستی که در قسمت قبلی «روزن» هم همراه من بود، در مورد این دوره بیشتر برایمان توضیح می‌دهد: «یکی از واقعاً تلخ‌ترین اتفاقات موسیقی ماست، دقیقاً. یعنی این اتفاقی که بعد از انقلاب می‌افتد، حالا به‌طور خاص در موسیقی سنتی ما، این واقعاً یکی از تلخ‌ترین اتفاقات است. و من مثلاً خودم به‌عنوان یکی از طرفداران موسیقی دستگاهی ایران، حسرت می‌خورم که یک همچین [اتفاقی افتاد]. اصلاً انگار که موسیقی ما کاملاً ناقص شده بعد از انقلاب. یعنی شجریان یک چیزی دارد برای بیان این قضیه، می‌گوید انگار که تار را برداری یک سیمش را بکَنی. و واقعاً هم همین است. یعنی اینکه ما انگار که برداشتیم یک تکه‌ای از موسیقی‌مان، کلاً از موسیقی دستگاهی، یک تکه‌ای از موسیقی را حذف کردیم و این اتفاق خیلی‌خیلی صدمات جبران‌ناپذیری زده، به‌خصوص به موسیقی دستگاهی ما. حالا موسیقی پاپ مثلاً موسیقی‌ای بوده که صدایش شنیده شده تقریباً. مثلاً شما تو همان سال‌های سیاه، صدای لیلا فروهر را شنیدید، هایده را شنیدی، هم این‌ها را شنیدید. ولی موسیقی دستگاهی خاموش شد، آواز دیگر خاموش شد. یعنی اصلاً دیگر هیچ‌جوره، ما دیگر هیچ‌جوره این [صدای آواز زن در موسیقی دستگاهی] را نشنیدیم. بعد، ذهنمان عادت ندارد که بخواهیم مثلاً صدای آواز زن بشنویم. ما الان اگر نگاه کنیم، مثلاً حتی موسیقی کسانی که پاپ می‌خواندند، من توی خود پادکست خیلی مثلاً این را گفتم که این‌ها در دههٔ شصت، موسیقی پاپ ایران به‌شدت موسیقی شادی می‌شود که این‌ها بتوانند به‌عنوان وسیلهٔ امرار معاش، عروسی بروند. و خب، کسی که موسیقی سنتی کار می‌کرده، این ابزار را هم نداشته دیگر. یعنی احتمالاً توی امرار معاش خودش هم دچار مشکل بوده. بعداً که از دههٔ نود، کنسرت دادنِ حتی این خواننده‌های پاپ ما خیلی رایج می‌شود و خیلی چیز درآمدزایی می‌شود برایشان...»

تقریباً از سال ۱۳۵۷ تا سال ۱۳۷۶، یعنی برای بیست سال، صدای زنان به‌طور کامل از موسیقی ایران حذف شده بود. شما حساب کنید، سکوت مطلق!

دوم خرداد ۱۳۷۶، با انتخاب محمد خاتمی به‌عنوان رئیس‌جمهور، حرف از اصلاحات به میان آمد. «خبر آمد خبری در راه است...». محمد خاتمی با شعار اصلاحات، انقلاب دیگری در عرصهٔ سیاسی ایران به وجود آورد. فضای گفتگو باز شد، رسانه‌ها و روزنامه‌ها آزادی بیشتری پیدا کردند. این وسط، موسیقی هم از این جریان تأثیر پذیرفت و به‌تبع آن، اوضاع زنان هم کمی بهتر شد. مثلاً از پری زنگنه دعوت به کار شد.

پری زنگنه که بود؟ فارغ‌التحصیل شاخهٔ اپرا از هنرستان عالی موسیقی و شاگرد اولین باغچه‌بان. او بسیاری از ترانه‌های بومی و محلی ایران را به‌شکل علمی بازسازی و به سبک کلاسیک اجرا کرده است. [پخش بخشی از موسیقی پری زنگنه]

پری زنگنه متأسفانه سال ۱۳۵۰ در یک حادثهٔ سادهٔ رانندگی، بر اثر پرتاب خرده‌شیشه‌های اتومبیل پیکان، بینایی خودش را از دست داد. بعد از حادثه، همسرش از او جدا شد، اما این‌ها باعث نشد دست از فعالیت حرفه‌ای بردارد. او تا الآن هم در ایران مشغول به کار است. من هم این شانس را داشتم که در یکی از کنسرت‌هایی که برای بانوان اجرا کردند، حضور داشته باشم. جالبه بدانید که ثمرهٔ ازدواج پری و همسرش، دو دختر بود. یکی از این دخترها، شاه‌پری زنگنه بود که با عدنان خاشقجی، دلال اسلحه و میلیاردر معروف عربستانی، ازدواج کرد. (البته عدنان خاشقجی الان فوت کرده. او را با جمال خاشقجی، روزنامه‌نگاری که چند سال پیش به قتل رسید، اشتباه نگیرید؛ همسر شاه‌پری زنگنه، عموی جمال خاشقجی بود. آن خاشقجی [عدنان]، دایی دودی الفاید، معشوقهٔ پرنسس دایانا بود). ممکن است بگویید خب این‌ها به تو چه ربطی داشت؟ راستش من وقتی این موضوع را فهمیدم، خیلی تعجب کردم! با خودم گفتم دختر پری زنگنه با چه خانواده‌ای وصلت کرده! گفتم تعریف کنم شاید برای شما هم جالب باشد.

برگردیم به دورهٔ اصلاحات. برای اولین بار بعد از دوم خرداد بود که کاستی به نام «نور جان» با ساز و آواز داوود آزاد منتشر شد که همسرش او را در خواندن همراهی می‌کرد. البته این نوار کاست بلافاصله بعد از انتشار، جمع‌آوری شد. من آن کاست را دقیقاً یادم هست.

در بخش اجرای صحنه‌ای یا کنسرت، اولین بار حسین علیزاده با دو هم‌خوان زن به روی صحنه رفت. اگر اشتباه نکنم، این هم‌خوانی مربوط به گروه «هم‌آوایان» [با سرپرستی علیزاده] یا «راز نو» [با سرپرستی خود هم‌خوانان؟ - نیاز به بررسی دقیق] بود که در تالار وحدت اجرا شد. بعد از آن، گروه کامکارها این تابوشکنی را ادامه دادند. دیگر این سنت‌شکنی‌ها یک‌جورایی مد شد.

در عرصهٔ موسیقی پاپ، نوار «دهاتی» ساختهٔ شادمهر عقیلی و با هم‌خوانی الهه حمیدی خیلی سروصدا کرد. به قول توییتر فارسی: «اگه کاست دهاتی شادمهر یادته، یعنی خیلی پیر شدی!». از آن روز بیست و دو سال گذشته...

در سینما هم هنگامه اخوان صدای محمد اصفهانی را در فیلم «هیوا» ساختهٔ رسول ملاقلی‌پور همراهی کرد. از صدای سیما بینا بر تصاویر پایانی فیلم «قطعهٔ ناتمام» ساختهٔ مازیار میری نقش بست. در دورهٔ اصلاحات بود که گروه آریان که هم‌خوان‌های زن داشت، آغاز به کار کرد و معروف شد.

یک مروری بکنیم: اول صدای زن به‌طور کامل حذف شد. بعد از بیست سال گفتند صدای زن باشد، اما به‌شرطی که صدای پس‌زمینه یا صدای دوم باشد. سال ۱۳۸۱ اتفاقی افتاد که در تاریخ آواز زنان بعد از انقلاب بی‌سابقه بود و هرگز هم تکرار نشد. بیست و چهار سال بعد از انقلاب اسلامی، برای اولین بار و آخرین بار، یک زن در ایران تک‌خوانی کرد. حتم دارم دریا دادور را می‌شناسی، اما احتمالاً باور نمی‌کنی که سال ۱۳۸۱ دریا دادور به ایران آمد و در اپرای «رستم و سهراب» تک‌خوانی کرد.

در مرداد ۱۳۸۱، دریا دادور برای ایفای نقش تهمینه، همسر رستم، در اپرایی که لوریس چکناواریان آن را رهبری می‌کرد، به ایران آمد. خود دریا این اتفاق را باورنکردنی می‌داند. می‌گوید تا آخرین لحظه‌ای که روی صحنه رفته، نمی‌دانسته که آیا واقعاً این اجازه را بهش داده‌اند یا همهٔ این حرف‌ها الکی است. این ماجرا را می‌توانید به‌صورت مفصل در مستند «صدای دوم» ساختهٔ مجتبی میرتهماسب تماشا کنید. به زنان هم‌خوان گروه گفته بودند که صرفاً لب بزنند و ادای خواندن در بیاورند تا صدای دریا به‌تنهایی در تالار طنین‌انداز بشود.

[بخشی از اپرای رستم و سهراب با صدای دریا دادور] «نگه کن بدو، گفت، بر چهر من / به خوبی نگه کن بدان چهر من که بابت فرستاده بهر تو مهر / اگر داری اکنون به نزدیک من یادگاری بیار / همانا که باشد تو را این به کار به کار آیدت روزی اندر نبرد / دگر آنکه داند، نشان‌ها که برد کز این تخم و نژاد گُردان / کیست آن سوار دلیر همان زال و سام نریمان / نگردد به گیتی پدید این چنین که دارد نشان از تو گردآفرید / پسر گر به آید، سخن‌های من...»

با وجود اینکه کنسرت مجوز گرفته و بلیت‌هایش برای چندین شب به فروش رسیده بود، دریا فقط برای یک شب آواز خواند و به دلیل اعتراض‌های گروه‌های بسیجی، برنامهٔ شب‌های دیگر لغو شد.

در دورهٔ اصلاحات، بدعت جدیدی به وجود آمد: زنان این اجازه را پیدا کردند که «برای زنان» کنسرت اجرا کنند. عده‌ای مثل پری زنگنه با این جریان همراه شدند و برای زنان برنامه اجرا کردند، اما گروه دیگری، از جمله پریسا، با این حرکت مخالفت کردند و به آن تن ندادند.

پریسا: «در ایران تک‌خوانی زن‌ها سال‌هاست که ممنوع است، اما برای اجرای خانم‌ها برای خانم‌ها هیچ محدودیتی وجود ندارد. شما یا از این مسئله استقبال کردید یا استقبال می‌کنید؟» پریسا: «خانم‌ها در ایران اجازهٔ خواندن را دارند، ولی فقط برای خانم‌ها. البته من هیچ‌وقت از این موضوع استقبال نکردم و هیچ‌وقت هم برنامه‌ای در ایران به این صورت اجرا نکردم، چون اعتقادی به این ندارم که باید فقط برای خانم‌ها این موسیقی را اجرا کنیم... [اگر بخواهیم] دوباره بیاییم این کار را بکنیم، یک خط بطلانی روی برنامه‌های قبلی‌مان باید بکشیم که اشتباه کردیم و درست این نیست که این کار را بکنیم. و این با اعتقادات من اصلاً جور در نمی‌آید. بنابراین نه، من هیچ‌وقت برنامه‌ای در ایران نداشتم برای خانم‌ها. فعالیت من منحصر به تدریس در منزل بود که...»

نمی‌دانم متوجه می‌شوید که چقدر روایت‌هایی که در این قسمت تعریف می‌کنم، پراکنده است؟ راستش را بخواهید، نوشتن این قسمت برای من خیلی کار سختی بود، چون واقعاً یک خط روایت مشخص وجود نداشت. هر چند سال یک‌بار یک اتفاقی افتاده بود، اما هیچ توضیحی، هیچ دلیلی یا مستنداتی در مورد چرایی‌اش وجود نداشت.

تا الان از محدودیت‌های دولتی گفتم که می‌گفت صدای زنان مایهٔ فساد است، اما از یک‌جایی به بعد، در برخی از بخش‌های جامعه هم یک چرخشی شکل گرفته بود. به هر حال، نمی‌شود نقش رسانه‌ها را در ایجاد فرهنگ نادیده گرفت. طی دو، سه دهه، رسانه‌ها تبلیغ می‌کردند که صدای زن مایهٔ فساد و خوانندگی زنان حرام یا ممنوع است. طبیعتاً بخش‌های سنتی‌تر جامعه تحت تأثیر قرار گرفتند و نگاهشان به آواز زنان تغییر کرد. این باعث شد یک مانع فرهنگی یا به تعبیر دیگر، اجتماعی هم برای زنان به وجود بیاید. خوانندگی زنان مساوی شده بود با مُطرِبی و فساد، و خانواده‌ها دوست نداشتند که دخترانشان بخشی از این چرخهٔ به‌ظاهر آلوده باشند.

برای اینکه تصور بهتری نسبت به این محدودیت‌های فرهنگی و اجتماعی پیدا بکنیم، بهتر است داستان را از زبان کسانی بشنویم که درگیر این مسئله بودند. «میم» نام مستعار زنی است که از من خواست هویتش ناشناس بماند. او علی‌رغم مخالفت‌های خانواده‌اش، فعالیتش را در عرصهٔ آواز شروع کرد و ادامه داد، اما در این راه به مشکلات زیادی برخورد کرد. علاوه بر این، با «تیام» صحبت کردم. برخلاف میم، تیام دوست داشت با صدا و هویت واقعی خودش در این قسمت حضور داشته باشد. از این دو نفر خواستم داستان علاقه‌مندی خودشان به خوانندگی را توضیح بدهند؛ اینکه از کی فهمیدند به این هنر علاقه دارند و چطور اولین قدم‌ها را برداشتند.

میم: «ببین هدیه جان، این‌جوری بهت بگم، من از وقتی خودم را شناختم، داشتم می‌خواندم، می‌رقصیدم و [ادای] فیلم‌ها را در می‌آوردم، نقش بازی می‌کردم. از وقتی خودم را شناختم، از بچگی این‌جوری بودم. یعنی راه رفتنِ عادی نداشتم، همیشه در حال راه رفتن داشتم می‌رقصیدم، مثلاً یک همچین مدلی بودم. ته‌تغاری خانواده‌ام بودم و بعد می‌گفتند بچه‌ست، کاری به کارم نداشتند. ولیکن خب رفته‌رفته بزرگ‌تر که شدم، با فضای جدی، به قولی، آشنا شدم و دیدم که نه! دختر نباید برقصد، دختر نباید بخندد، دختر نباید بخواند! و خانواده و محیط باعث شد که دیگر کم‌کم یک بخش‌هایی‌اش را یادم بره یا بگذارم کنار. و دیگر آخری‌اش هم آواز بود که [مجبور شدم] خداحافظی کنم باهاش.»

«علاقه را این‌جوری بهت بگم که خب، یک بخشش، خودت بهتر از من می‌دانی، آواز یک بخشش استعداد است که من استعداد را فکر می‌کنم از پدر به ارث بردم، چون خودش آواز می‌خواند، آواز سنتی می‌خواند و خیلی تحریر می‌زد. نه اینکه حرفه‌ای [باشد]، برای خودش [می‌خواند]، ولی خودش خیلی گوش کرده بود و تمرین کرده بود، کار کرده بود. خودش می‌گفت من بچه بودم کار می‌کردم، کارگاهی، هرجایی کار می‌کردم، همش در حال خواندن بودم. و یک صدای خوبی هم داشت، صدای خیلی بازی داشت، دامنهٔ صداش وسیع بود و خیلی قدرتمند بود. ولیکن هیچ استفاده‌ای نتوانسته بود بکند از صداش. یعنی اصلاً فرهنگ جامعه، فضایی که زندگی کرده بودند، اصلاً به سمت این نبرده بود، به این اجازه‌ای نداده بود. همون بحث اینکه مثلاً طرف به سمت آواز می‌رود، مُطرِب می‌شود. ولی خب من این استعداد را از آنجا داشتم. وقتی بابا می‌خواند، خیلی دوست داشتم و لذت می‌بردم.»

«البته این را بهت بگم که ما یک خانوادهٔ مذهبی داشتیم و داریم همچنان. و به‌خصوص برادرهای بزرگ‌تر من، مثلاً بینشان قاری داریم، قاری قرآن هستند، مداح داریم؛ این‌ها همه بحث آواز رویشان [تأثیر داشته]. خودت دقت کنی... و موسیقی تو خانهٔ ما ممنوع بود! و از آن‌هایی بودیم که اصلاً موسیقی حرام است و فلان. با اینکه خیلی عجیبه الان مثلاً یادم میاد، بحث فرهنگی دیگر... خیلی قدیم‌ترها مامانم یک دایرهٔ کوچک داشت که خودش یک ریتم را فقط بلد بود که آن را می‌زد و من خیلی کوچک بودم، برایش می‌رقصیدم. با اینکه خیلی عجیبه، این تناقض‌ها همش یادم میاد، میگم آخه پس چرا؟ ولی خب از یک دوره به بعد، که بیشتر فکر می‌کنم فضای به‌قول بعد انقلاب و دههٔ شصت به بعد حاکم شد، دیگر همهٔ این‌ها جا گرفتن تو پستو و دیگر حرام شد و این‌ها بیشتر رفتن به آن سمت که بحث‌های مذهبی باشد.»

«مثلاً بزرگ‌تر که شدم یادمه که ما هر از گاهی، تابستان که می‌شد، مثلاً تو حیاط زیرانداز می‌انداختیم، می‌نشستیم، چیزی می‌شستیم، دور هم بودیم، پدر می‌رفت زیر آواز. بعد ما همراهی می‌کردیم، می‌دیدیم [او هم] می‌خواند، [ما هم] می‌خواندیم. یک‌خرده صدایمان بلند می‌شد، دقیقاً این اتفاق می‌افتاد که مثلاً [می‌گفتند] آروم‌تر! انقدر بلند نخوانید! صداتون را نشنوند! یا مثلاً صدات می‌ره بیرون شبا! مثلاً این‌جوری. و این باعث می‌شد که بدانیم که ما خب نباید صدایمان بلند باشد.»

«ولی خب آن چیزی که می‌گویی، دقیقاً توی انتخاب رشتهٔ من داشتم. آن زمانی که من خواستم بروم انتخاب رشته کنم، گفتم من به هنر علاقه دارم، دقیقاً دو تا جمله شنیدم: یکی اینکه گفتند که «هنر برات نان نمی‌شود». یکی اینکه برگشتند گفتند که «می‌خواهی بروی هنرپیشه بشی؟ هر روز زنِ یکی بشی؟». این دو تا جمله یعنی چیزی بود که نگذاشت من تو انتخاب رشته‌ام بروم سمت چیزی که دوست داشتم. اصلاً فقط جمله نبود که، فضای حاکم بود که نباید! دختر نباید! دختر... فکر کن تو آن فضای اینکه موسیقی حرام بود تو خانهٔ ما!»

«یکی از برادرهای کوچک‌تر من، خب یک‌ذره شیطون بود و حال و هوایی مثل ما را داشت. مثلاً می‌رفت پیش دوستاش یا خانهٔ فامیل و این‌ها، مثلاً دستش می‌رسید، یک سری کاست، آن موقع کاست بود دیگر. و حالا با این کارهای تابستانی که خودش می‌کرد یا کنار مثلاً شاگردی که می‌کرد تو بازار، این‌ها، مثلاً تونسته بود یک واکمن بگیره. و ما یک کیفی داشتیم که خیلی جالب بود این! مثلاً قایم می‌کردیم توش، یک حالت پنهان‌سازی و... این واکمن با کاست‌ها را گذاشته بودیم تو آن کیف، قایم می‌کردیم مثلاً تو پستویی، کنجی، جایی، که هر وقت می‌خواستیم گوش کنیم، می‌رفتیم باز می‌کردیم، در تنهایی‌مان! اصلاً همچین فضاهایی داشتیم! یا اینکه مثلاً رفته‌رفته حالا فضا بازتر شد، نهایت چیزی که می‌توانستیم بشنویم، آهنگ‌های مجاز بود و خواننده‌های داخل ایران. مثلاً آن‌هایی که از آن‌ور آب [بودند] را نمی‌توانستیم [گوش کنیم]، پنهانی گوش می‌کردیم لیلا فروهر را...»

«وارد دانشگاه که شدم، آنجا دیگر شهر دیگری من دانشگاه قبول شدم، توی خوابگاه می‌موندم. آنجا باعث شد که من یک استقلالی به دست بیاورم و فضای خود دانشگاه و امکاناتی که بود، باعث شد که من بتوانم یک‌سری چیزها را آنجا تجربه کنم. کانون‌های فرهنگی که بود، من وارد فضای تئاتر شدم چون خیلی تئاتر دوست داشتم. و در کنارش که در کانون‌های فرهنگی رفت‌وآمد می‌کردیم، بچه‌های موسیقی را هم می‌دیدم. برای اولین بار یکی از بچه‌های کانون موسیقی می‌خواست برای کنسرتش هم‌خوان انتخاب کند که من گفتم دوست دارم مثلاً شرکت کنم، می‌توانم بخوانم و این‌ها. من رفتم تست دادم و «گل گلدون» را خواندم از سیمین غانم عزیز. و اتفاقی که افتاد، همه شوک‌زده من را نگاه می‌کردند که انقدر تو خوب می‌خوانی! و تو کجا بودی؟ بعد متأسفانه حالا با اینکه خیلی استقبال شد، [من] علمش را نداشتم. مثلاً [نوازنده] آمد پیانو برای من بزند، گفت از کجا بزنم؟ این‌جوری نگاه کردم گفتم: هر جا دوست داری! آن متوجه شد که خب من نه گام می‌شناسم، نه حرفه‌ای کار کردم و این‌ها. ولی یک آوازی زدم و بر اساس آن، خودش یک گامی انتخاب کرد و زد. متأسفانه این کنسرت برگزار نشد، ولی از آنجا من احساس کردم که می‌توانم تو جمع بخوانم و این‌جوری قرار است که استقبال بشود از من.»

«بعدها، بعد از دانشگاه، یک دوستی داشتم که توی گروه کر صداوسیما کار می‌کرد، فعالیت می‌کرد. از طریق همین تئاتر آشنا شده بودم باهاش. یک روز آمد به من گفتش نیروی جدید قبول می‌کنند، دوست داری تو هم بیایی؟ خیلی جدی، خیلی مثلاً [گفتم] آره! باید باشه! که باید تمرین کنی و... [گفتم] چرا که نه! و اصلاً به هیچی فکر نکردم که من این را چجوری قرار است به خانواده بگم، چجوری قرار است فعالیت کنم، کی بروم، کی بیایم. تنها امکانی که داشتم، [این بود که] خانوادهٔ ما یک‌ذره استقلال قائل بود برایمان، درسته؟ آن هم با جنگ‌های خودم اتفاق افتاده بود! یعنی انقدر مبارزه کرده بودم که این استقلال را به دست آورده بودم و اعتماد را. و این باعث شد که خب من نگم کجا دارم می‌روم، [بگویم] خب دارم با دوستم می‌روم بیرون، یا مثلاً کلاس دارم، همچین فضایی. محتواش [را نمی‌گفتم]، که این کلاس چیه.»

«من رفتم یک تستی دادم. یک تستی که دوباره نمی‌دانستم چه خبره! فقط یک سری نت‌ها بود، من خواندم و [مربی] گفت مثلاً بشین توی آلتو. مونده بودم که آلتو یعنی چی؟ مثلاً دوستم چرا رفت تو یک ردیف دیگر نشست؟ سوپرانو یعنی چی؟ بعد کم‌کم آنجا، حالا در کنارش یک حالتی بود که کارگاهی بود، در کنارش هم آموزش می‌دادند، هم اجرا می‌کردند. کم‌کم، کم‌کم یاد گرفتم اصطلاحات را. خودم رفتم کتاب دبیرستان گرفتم از بچه‌های موسیقی که می‌خواندند هنرستان، رسم‌الخطش را گرفتم، شروع کردم آشنا شدن با یک‌سری چیزها و کم‌کم خودم را کشیدم بالا. و این شد ورود من به آواز.»

تیام: «خب بذار این‌جوری شروع کنم که من با لیلا فروهر شروع کردم! یعنی خیلی سنم پایین بود که عاشق دیدن کنسرت‌های لیلا فروهر بودم و همیشه تخیل داشتم وقتی می‌دیدم لیلا را، سر صحنه‌ای، در همچین موقعیتی باشم، چقدر می‌تواند جذاب باشد! و همیشه این توی ذهنم می‌چرخید. اما اینکه تصوری داشته باشم در این خصوص که امکانش برای منی که تو ایران زندگی می‌کنم فراهم باشد، واقعاً نه. چون توی محیطی که من زندگی می‌کردم و حالا آدم‌های پیرامون خودم، هیچ ما به ازای بیرونی برای این مسئله ندیده بودم که ببینم بسیار خب، یک نفری رفته انجام داده و شدنی است. اینکه توی آن مقطع خب شبکه‌های اجتماعی وجود نداشت، نهایتاً یک‌دونه اینترنت dial-up بود که اصلاً ما نمی‌توانستیم کسی را هم ببینیم. این شبیه به یک رؤیای غیرقابل دسترس در ذهنم بود.»

«تا اینکه من به‌واسطهٔ، فکر می‌کنم، آن میل شدیدی که به هر حال به دیده شدن داشتم، باعث شد که من توی بیست سالگی رفتم سر وقت کلاس‌های بازیگری و کلاس‌های بیان و این داستان‌ها. توی کلاس‌های بیان، من آنجا اتفاقی با یک آدم مواجه شدم که استاد صداسازی من بود، که در خصوص تجربه‌اش از کار کردن با خواننده‌های زن صحبت می‌کرد. آنجا، یعنی هنوز بعد از گذر خیلی از سال‌ها، این سکانس هنوز توی خاطرم زنده است. انگار سکته کردم! انگار که مثلاً یک چیزی که اصلاً فکرش را نمی‌کردم شدنی باشد، اصلاً چنین اتفاقی بیفتد، امکان اتفاق افتادنش هست! شاید این البته برای خیلی‌ها توی همان شرایط هم مشابه من نبود این تجربه. شاید خیلی‌ها بودند که تو خانواده‌هایی زندگی کرده بودند که پدر مادر هنرمندی داشتند یا خانواده‌شان موزیسینی داشتند. چون تو خانوادهٔ من نبود، توی تجربهٔ زیستی من چنین چیزی نبود، من ندیده بودم، نمی‌دانستم و خیلی برای من خبر مسرت‌بخشی بود. و دقیقاً مسیر کلاً زندگی من عوض شد! یعنی کلاً دیگر بازیگری و صدای تئاتر و این‌ها را همه را کنار گذاشتم و دنبال اینکه بسیار خب، یک مسیری پیدا کردم، یک چراغ سبزی به من دادند، پس شدنی است، پس می‌توانم بروم! و رفتم سمتش.»

«آن موقع من فکر می‌کنم سال اول دانشگاه بودم. من رفتم یک دوره، یک جایی، پیش یک آدمی که خب حالا نمی‌توانم ازش نام ببرم به‌خاطر حفظ حریم شخصی، که ایشون در واقع با یکی از خوانندگان مرد هم، با آقای محسن یگانه، کار کرده بودند و اصلاً کلاً دلیل اینکه محسن یگانه آمد و تبدیل شده بود به یک آدمی که یکهو شناخته شده بود، منشأش کار کردن با آن آدم اتفاق افتاده بود. و خیلی اتفاقی من با آن آدم روبه‌رو شدم و بعد شروع کردم حالا پیشش کلاس رفتن. و بعد تازه تو شروع کلاس‌هایی که با این آدم داشتم، که خب خیلی هم توی مسیر زندگی من تأثیرگذار بود، در همان شروع متوجه شدم که خب خیلی چیزها متفاوت از حالا آن تصوراتی است که من دارم. ولی باعث نشد که حالا مثلاً دوست نداشته باشم دیگر، یا خیلی شیفته‌تر شدم. خیلی مسیر سخت‌تر بود، اما این سختی برای من خیلی جذاب بود.»

«ولی یک مشکل خیلی بزرگ‌تری که من داشتم، این بود که خانواده‌ام به‌شدت مخالف بودند. یعنی من یادمه آن تایم‌ها مثلاً من توی اتاق خودم تمرین می‌کردم. چون پنجرهٔ اتاق من به سمت خیابان بود و جلوی آپارتمان ما معمولاً آقایون جمع می‌شدند، بازی می‌کردند، فوتبال می‌کردند، والیبال... پدر خود من هم توی آن بازی‌ها مشارکت داشت. هیچ‌وقت این تصویر از خاطر من نمی‌رود که یک بار وقتی که داشتم تمرین می‌کردم، پدرم خیلی عصبانی در اتاق را باز کرد، که انگار خودش را سراسیمه فقط رسانده بود خانه که مثلاً به شما [بگوید] نمی‌دانید چه اتفاقی دارد می‌افتد! بعد به من نگاه کرد [و گفت] «صدات قشنگ توی خیابانه!». من آن‌قدر مصمم بودم برای کاری که می‌خواستم انجام بدهم که فقط با خونسردی، البته ظاهر خونسرد، در حالی که به‌شدت منقلب شده بودم، بهش نگاه کردم و گفتم: «خب صدایم توی خیابان باشد، مگر چه اشکالی دارد؟ شما خودتان همه‌تان تو خیابانید، مشکلی ندارد! حضور صدای من تو خیابان تو را آزار می‌دهد؟». دیگر حالا یک دعوای لفظی و... این بارها و بارها تکرار شد. یعنی من، فضای تمرین کردنم خیلی با تشنج همراه بود، با استرس همراه بود.»

«دو تا علت داشت: یکی اینکه همان بحث تعصباتی که زن که خواننده نمی‌شود و این داستان‌ها، و البته خب پدر من به‌خاطر اینکه پیشینهٔ کاری نظامی هم داشت، پذیرفتن یک همچین چیزی خیلی بیشتر براش سخت بود؛ و اینکه فکر می‌کرد یک همچین چیزی آینده‌ای ندارد. اصلاً تو داری این کار را می‌کنی برای چی؟ اصلاً ته‌اش چه خواهد بود؟ یک مقطعی گفت اصلاً [فرض کن] من آبرویم رفت، ولی تو به من بگو تو در نهایت قرار است چه اتفاقی برات بیفتد؟ نان و آب نمی‌شود این! ولی خب منم گوشم نمی‌شنید دیگر. و خیلی، آن‌قدر من جنگیدم که... البته برادر بزرگش [هم مخالفت می‌کرد]...»

«در نهایت من بعد از یک مدتی رفتن و تمرین کردن، دقیقاً توی زمانی که داشتم نزدیک می‌شدم به اینکه مسیر حرفه‌ای‌تری را شروع بکنم، به‌خاطر همین فشارهایی که رویم بود، رها کردم. رها کردم، آمدم چسبیدم به درس و دانشگاه و تا پایان مقطع، یعنی تا زمانی که من ترم آخر دانشگاه را می‌گذراندم، دچار افسردگی خیلی شدیدی شدم. با ناراحتی خوابیدن، همیشه یک خلأ بزرگ در من وجود داشت و خیلی عصبی بودم تو آن تایم. من خاطرم هست که از شنیدن موزیک عصبی می‌شدم، هیستریک می‌شدم و نسبت به دیدن هر خوانندهٔ زن جوانی که تازه می‌آمد و خودش را معرفی می‌کرد و مردم می‌شناختنش، دچار احساسات خیلی بدی می‌شدم. اینکه من هم می‌توانستم یکی از آن‌ها باشم، اینکه من هم می‌توانست امکانش برایم فراهم بشود... و این خیلی من را عذاب می‌داد، خیلی... هیچی! نمی‌دانم، شاید نوعی حسادت، شاید نوعی غبطه، که چرا من باید این شرایط را نداشته باشم که آن‌ها دارند، با وجود این‌همه عشقی که در من وجود دارد؟»

«به هر حال، یک کمی، فکر می‌کنم چهار سال این‌طوری من دور ماندم از این قضیه و خیلی شرایط روحی بدی را پشت سر گذاشتم. یک بار همین‌جوری، یکی از امتحان‌های پایان ترم من بود، خاطرم هست، امتحان را می‌دادم، از آنجا رفتم نشستم تو یک پارکی که جلوی دانشگاهمان بود، در واقع. همین‌جوری نشستم فکر کردم، به خودم گفتم که خب، [دانشگاه] که الان مثلاً تمام شد، بعدش چی؟ خب الان مثلاً تو دنبال آوازم نرفتی، خواندن را هم کنار گذاشتی، موزیک هم کار نمی‌کنی. خب الان بعدش چی؟ الان می‌توانی بروی همین چیزی را که خواندی – من مهندسی دامپروری خواندم – الان این چیزی را که خواندی، می‌توانی بروی تو این دنیا کار بکنی؟ (آن موقع همزمان کار هم می‌کردم، یعنی می‌رفتم قزوین توی دامداری کار می‌کردم). بعد خیلی با خودم فکر کردم و بعد همان‌جا تصمیم گرفتم. گفتم بسیار خب، من ترجیح می‌دهم به‌جای اینکه تایم طولانی‌مدتی را با حسرتِ اینکه کاری را دوست داشتم و نرفتم سمتش، فقط به‌خاطر اینکه می‌شود رفت یک جای دیگر امرار معاش کرد، [زندگی کنم]، بروم دنبال کاری که دلم می‌خواهد انجامش بدهم؛ حتی اگر هزینه‌اش این باشد که مجبور باشم تو شرایط سخت اقتصادی خودم را قرار بدهم و خب راهی برای امرار معاش نداشته باشم و همچنان خب خیلی مسائل دیگر پررنگ می‌شد اگر نمی‌توانستم جایی کار بکنم.»

«و رفتم دوباره با کلی حالا خجالت و این‌ها، به استادم دوباره تماس گرفتم، با کلی خواهش و تمنا، و یک، فکر می‌کنم، چندین ماه طول کشید که ایشون قبول کرد دوباره با من شروع بکند، استارت بزند کار کردن را. این دوران را پشت سر گذاشتیم و بعد دوباره از آنجا من استارت کار را زدم. این دفعه دیگر هرچقدر دلگیری و حالا مخالفت وجود داشت، گوش نکردم. خیلی جاها مثلاً حالا عمهٔ من یا مثلاً چه می‌دانم، عموی من بهم می‌گفتند که باشه تیام، باریکلا! (چون می‌دانستند نمی‌توانند جلوی من را به هر حال بگیرند) گفتند اگر می‌خواهی انجام بدهی، مسئله‌ای ندارد، ولی مثلاً به بابات فکر کن، ممکنه مشکلی براش پیش بیاید.»

«یادم است یک‌بار تو آن تاریخ، برای پدرم یک مشکل قلبی پیش آمد، بی‌سابقه، که شاید همهٔ نگاه‌ها زوم شد روی من که خب الان دیگر پس شرایط خیلی حساس شده و دیگر الان وقتش است که تو دیگر عقب‌نشینی بکنی. (البته مشکل قلبی که برای بابا پیش آمده بود، آن ربطی به من نداشت، حداقل مستقیم شاید نداشته، نمی‌دانم، شاید یکی از دلایل... نمی‌دانم). اما به این علت که فکر می‌کردند که او الان شرایطش حساس است، نباید استرسی داشته باشد، باید آرامش داشته باشد، و خب این چیزی است که او را نگران می‌کند... آقا گفتند که: ببین! این کاری که تو داری می‌کنی، او را واقعاً ناراحت می‌کند. پس شاید باید فکر کنی که می‌توانی کنار بگذاری. من همان‌جا خیلی جدی به همه‌شان گفتم که هرگز، هرگز فکر نکنید که من به‌خاطر این موضوع از کاری که می‌خواهم انجام بدهم عقب‌نشینی می‌کنم و اصلاً هم نمی‌پذیرم که شما فکر بکنید احتمال دارد که این کاری که من دارم برای زندگی خودم انجام می‌دهم، می‌تواند تأثیر داشته باشد توی مرگ و زندگی یک آدم دیگر، که آن آدم پدر من باشد، بعد اینکه من بسیار هم دوستش دارم و عاشقشم. مطمئنم که همچین چیزی نیست. این فقط یک نوع سوءاستفاده است که من اجازه به کسی نمی‌دهم.»

«مثلاً تا یک مقطعی، خانواده کلاً پذیرفته بود، ولی سفرهایی که ما می‌رفتیم، حالا مثلاً توی فامیل که شهرستان‌ها بودند، [می‌گفتند] یک چیزی شبیه به اینکه: باشه، ما خودمان می‌دانیم، تو چیزی نگو! یعنی خب آن‌ها دیگر ندانند! حالا خودمان می‌دانیم، اوکی، این چندتا خانواده‌ای که حالا هستیم کنار همدیگر... فامیل دورتری که حالا ما می‌رویم باهاشون در ارتباط هستیم، آن‌ها دیگر ندانند. وقتی ازت می‌پرسند چه‌کار می‌کنی، اشاره‌ای به این موضوع نکن. خب چه‌کار بکنی؟ رفته‌رفته این هم برداشته شد. یعنی رفته‌رفته ما رسیدیم به جایی که بسیار خب، آنجا هم می‌رفتم و آنجا هم صحبتش را می‌کردم که آره من مثلاً این کار را می‌کنم و دوست دارم. حالا برای بعضی جالب بود، بعضی عجیب بود، یا بعضیا فکر می‌کردند چطور مثلاً دختر فلانی که بابام باشد، تونسته مثلاً همچین تابویی را بشکند.»

میم: «و دو تا چیز می‌خواهم بگم در رابطه با حالا بحث هم موسیقی هم آواز. یکی اینکه خودت بهتر از من می‌دانی موسیقی هنر گرانی است و هزینه‌ای که کلاس‌ها و تمرین و ساز و استاد و این‌ها دارد، خیلی زیاد است. و کسی اگر ساپورت خانواده را نداشته باشد، خیلی سخت است که بتواند از پس این بربیاید. هیچی می‌گم، همین که زمان می‌خواهد که تمرین انجام بدهی، خب وقتی خانواده‌ات ندانند، چجوری می‌خواهی تمرین کنی تو خانه؟ وقتی مثلاً هزینه‌اش را نداشته باشی، ساپورت نشوی، چجوری می‌خواهی بروی کلاس؟ فقط بیشتر سعی می‌کردم حالا با دوست‌ها و کسایی که مثلاً یک‌ذره از من قوی‌تر بودند و این‌ها، به قولی، مطرح کنم مثلاً باهام کار کنند.»

«و یک اتفاقی که افتاد، حالا با قرض، پس‌انداز و این‌ها، من تونستم که یک ارگ بخرم. از یکی از دوستان پولش را قرض کردم که حالا بعداً قسطش را بدهم. من تونستم که یک ارگ بخرم. فکر کن چجوری خریدم من این ارگ را! می‌گویم من اصلاً نگفته بودم! با اینکه فکر کن نهاد رسمی بود، سازمان صداوسیما بود! با اینکه من مثلاً هیچ کار خلافی انجام نمی‌دادم، ولی نگفته بودم به خانواده‌ام. بعد من این ارگ را خودم که هیچ تخصصی نداشتم، از یکی از هم‌گروهی‌هامون، ازش خواستم، یکی از آقایون، که برام ارگ بگیرد. او معرفی کرد، خودش گفت می‌آیم می‌گیرم براتون. خیلی لطف کرد. رفتیم با هم خریدیم. او ماشین داشت، گذاشت تو ماشین، آورد. فکر کن چه روزی من این کار را کردم؟ روز جمعه که پدر مادرم نماز جمعه رفته باشند، خانه نباشند! فکر کن با چه وضعیتی! آره! با چه وضعیتی این ارگ را آوردم و قایم کردم زیر تخت! و بعد با هدفون گوش می‌کردم، نمی‌زدم! گوش می‌کردم شبا، وقتی که مثلاً کسی بیدار نباشد و مطمئن باشم کسی نمی‌آید اتاقم. می‌دانی با چه وضعیتی؟ من خودم فقط می‌توانستم گوش کنم به این! تا نه اینکه خودم تمرین کنم. اگر حالا یک روزی پیدا می‌کردم که خانهٔ ما که خیلی هم پرجمعیت بود، خلوت می‌شد، آنجا تمرین کنم. و خب خیلی کند پیش می‌رفت.»

«ولی خب خود استاد خیلی تعجب می‌کرد. یک روز، یعنی مثلاً از این تست‌هایی که می‌گرفت رهبر گروهمان بود، یک بخشی از قطعه را می‌گفت بخوانی. من وقتی خواندم، تنهایی، سولو خواندم، تعجب کرد و از همه خواست من را تشویق کنند که از پدیده‌های آنجام! که مثلاً صفر آمدم، الان می‌توانم انقدر نت بخوانم و قشنگ نت‌ها را بخوانم. خانواده کم‌کم فهمیدند. خب بالاخره مامانم ارگ را پیدا کرده بود و برخورد اولش... خب می‌دانی، من تو زمینه‌های مختلف، می‌گویم، در حال مبارزه بودم. کم‌کم، کم‌کم داشتند عادت می‌کردند به اینکه یک‌سری چیزهای جدید ببینند، یک‌سری اتفاقات جدید بدانند. و کم‌کم کنار آمدند با این قضیه.»

«و من فکر کنم اولین بار که رفتم اجرا کردم، فیلمش را نشان دادم، فیلم اجرامون را نشان دادم – برای یک مراسمی بود ما رفتیم گروه کر اجرا کرد – فیلمش را مثلاً آمدم نشان دادم، کنار آمدند. می‌دانی؟ مثلاً آن‌قدر... چون می‌دانی تو جمع بود، اگر شاید مثلاً سولو می‌خواندم فرق می‌کرد. ولی چون جمع بود، نگاه کردند. و چون فیلم بود و بالاخره صداوسیما کنارش و این‌ها... یک چندتا چیز... یک‌چیزایی می‌گویند استراتژی‌هایی که من استفاده کردم دیگر! این گروه صداوسیماست، بله و این‌ها... یک‌ذره به‌خاطر آن کنار آمدند با قضیه.»

«و وقتی از طرف رئیس صداوسیما تقدیرنامه دادند بهمون – پایان سال معمولاً یک جشنی می‌گرفتند یا تقدیرنامه می‌دادند – من آن تقدیرنامه را نشان دادم، خیلی هم لذت بردند، افتخار کردند که: آفرین! گروه من می‌گویم از طرف صداوسیما بود. یک مقدار که حرفه‌ای‌تر شد، دیگر مراسمات می‌رفتیم. برای هر مراسمی یک هزینه‌ای می‌دادند به ما. و اینم یک چیزی بود که حالا خانواده باهاش... می‌دیدند که دارد از آن مثلاً پول، درآمدی هم هست، یک‌ذره به قولی همراهی‌شان بیشتر می‌شد. دیگر من کم‌کم تونستم آن ارگ را بیاورم بیرون و کم‌کم تمرین کنم جلوشون. البته پدرم که زیاد اهل خانه نبود، وقتی خانه بود... که کم‌کم شروع کردم تمرین کردن و... خوب بود. ولی خب حالا آن قضیه برقرار بود که دیگر بابا می‌دید من را شب وقتی تو آن دوره دارم تمرین می‌کنم، یک‌ذره حرفه‌ای‌تر دارم کار می‌کنم، قطعات جدیدتر که او بلد نیست را می‌خوانم، آره، لذت می‌برد.»

«نهایتاً بعد از سال‌ها مبارزه، میم توانست همراهی خانواده را برای ادامهٔ فعالیت در زمینهٔ آواز به دست بیاورد، اما مانع بزرگ‌تر پیش رویش بود.»

میم: «یک روز که رفتیم سر تمرین، آمدند گفتند آره مثلاً به‌خاطر فلان اختلافات – نگفتند اختلافات – مثلاً گفتند که به‌خاطر فلان مشکلات، ما فعلاً گروه را تعطیل می‌کنیم تا آن مشکلات حل بشود. و آن مشکلات هیچ‌وقت حل نشد! حل نشد و جای ما را دادند به یک استودیو، تبدیل کردند به استودیوی کودک بود، چی بود... و دیگر کلاً کنسل شد! صد نفری که فکر کن، اگر می‌خواستند درگیر جدی بشوند... همین‌جوری یک‌شبه فهمیدیم که نه! واقعاً نمی‌شود روی این کار [حساب کرد]. در حالی که یک ارگان پشتش بود، یک جای رسمی بود، نمی‌شد روش حساب کرد که ما قرار است آینده‌ای داشته باشیم.»

«تا چند سال بعدش، فکر کنم چهار سال بعدش، دوباره یک مجموعه‌ای، یک آموزشگاهی آمد، یک مجموعه‌ای تشکیل داد، گروه کر. و ما با اینکه مثلاً درگیر کارهای دیگری بودیم و این‌ها، دوباره آن علاقه دیگر که مثلاً ما را وسوسه کرد، من و دوستم را، دوباره افتادیم تو فضای فعالیت. یک قطعه‌ای را می‌خواستند کار کنند، یک قطعهٔ کلاسیک، خیلی قطعهٔ مشهوری بود. دو سال ما فقط زمان صرف کردیم برای تمرین این قطعه! دو سال! گرما، سرما، برو بیا، مثلاً هفته‌ای تمریناتش زیاد بود، هفته‌ای مثلاً سه جلسه فوق‌العاده می‌گذاشتند، تمرین‌هاش... و خیلی یعنی ما فشار تحمل کردیم. از بچه‌ها، یک چیزی می‌خواستند که از بچه‌های قدیمی‌تر می‌خواستند جدیدها را آموزش بدهند و گروه کر خیلی وسیعی به قول تشکیل شد. و این کار اجرا شد.»

«علی‌رغم اینکه کلی به ما قول داده بودند از نظر مالی و این‌ها، که قرار است که شما بحث مالی هم داشته باشید و فلان، بعد از دو سال اجرا کردیم، تمام شد، خداحافظ! یعنی هیچ اتفاق مالی نیفتاد! خداحافظ! دیگر نهایت کاری که می‌گفتند، گفتند برای شما ما رزومه درست کردیم، ما مثلاً شما توانستی رزومه بگیری، می‌گویی من فلان قطعه را خواندم و فلان... هیچی! باعث شد که دوباره سرخورده رها کنیم و از آن طرف هم کلاً کنسل شد باز گروه. کنسل شد.»

«داشتند آماده می‌شدند برای کار آکاپلا (a cappella) و دوباره از من دعوت به همکاری کردند. یکی دو جلسه رفتم. علی‌رغم اینکه خیلی تداخل داشت با کارهایم، گفتند نه تو دیگر خوبی، سطحت خوبه، خودت تمرین کن و [موقع] اجرا به ما ملحق شو و فلان. من نهایت فقط پرسیدم که آیا قرار است هزینه‌ای داشته باشد برای ما؟ و ناراحت شدند، تند برخورد کردند که اصلاً یعنی چی این صحبت‌ها؟ بعد باعث شد که کلاً من از فضا بیایم بیرون و به بهانهٔ کار و... در نهایت گفتم که دیگر من نمی‌توانم. و ارتباطی که داشتم با بچه‌ها، آن کنسرت برگزار نشد و دوباره گروه منحل شد.»

«تیام برخلاف میم، عضو گروهی نبود و به همین دلیل، موانع و سختی‌هایی که پیش رو داشت، کاملاً متفاوت بود.»

تیام: «و این‌ها گذشت دیگر... تا رسید به جایی که من سه سال پیش، چهار تا کار حالا خودم، یعنی کاور نه، کارهایی که حالا یکی‌شون شعرش از خودم بود، سه تای دیگر شعرهاشو برام نوشته بودند، کاملاً اورجینال، رفتم استودیو و ضبط کردم. یک آلبوم هفت ترکی را ما آماده کرده بودیم، ولی من باید هزینهٔ استودیو می‌دادم، باید هزینهٔ نوازنده می‌دادم، باید به آهنگساز پول می‌دادم...»

...باید به آهنگساز پول می‌دادم و این داستان‌ها. ولی نکته اینجا بود که در کنار همهٔ این‌ها، من باید به لحاظ مالی هم خودم را تأمین می‌کردم تا بتوانم از پس هزینه‌های زندگی‌ام بربیایم. باید سر کار می‌رفتم. یعنی با وجود اینکه تمام انرژی‌ام صرف این قضیه [آواز] می‌شد، باید سر کار هم می‌رفتم، مثلاً از هفت صبح تا شش بعدازظهر، و بعد از آن، انرژی باقی‌مانده‌ام را می‌گذاشتم برای رفتن به استودیو و تمرین آواز و این‌ها. این هم بخش دیگر ماجرا بود که خب شرایط را خیلی سخت‌تر می‌کرد.

چون یک آدم نمی‌تواند تمام انرژی‌اش را روی یک چیز بگذارد که متمرکز باشد و همان مسیر را ادامه بدهد، مجبور بودم دو مسیر را با هم پیش ببرم. چون آن مسیر اصلی، که خب آواز و خواندن باشد، برای من هنوز منبع درآمدی نبود که بخواهم رویش حساب کنم. بماند که برای کار کردن [برای امرار معاش] خیلی انرژی و زمان بیشتری می‌گذاشتم. تا در نهایت...

به هر حال، چهار کارم سه سال پیش آماده شد و بعد رسیدم به جایی که خب، با این کارها باید چه‌کار کرد؟ رفتم سراغ مجوز و فهمیدم که برای گرفتن مجوز آلبوم برای خوانندهٔ زن اصلاً امکانی وجود ندارد. و اگر می‌خواستم دنبال همکاری با یک خوانندهٔ مرد بروم، آن هم شرایط خاص خودش را داشت: باید حتماً صدای من از صدای خوانندهٔ مرد پایین‌تر (ضعیف‌تر) باشد. من هم خوانندهٔ مردی را نمی‌شناختم که اصلاً چنین چیزی را بپذیرد؛ چون اصلاً منبع مالی نداشتم که بخواهم به خوانندهٔ مردی پول بدهم که بیاید کنار من بخواند، آن هم با شرایطی که او بخواهد صدایش از من مطرح‌تر و مثلاً بلندتر باشد.

خب، بعد دیدم کلاً این مسیر بسته است. رفتم دنبال مجوز تک‌آهنگ. برای گرفتن مجوز تک‌آهنگ هم باز دیدم که بله، می‌توانم دنبالش بروم، اما همان قضیهٔ خوانندهٔ مرد دوباره مطرح بود. و خب، دیدم که این برای من شدنی نیست. با صحبت‌هایی که با بچه‌ها داشتیم، گفتیم که بسیار خب، ما مسیر پخش غیررسمی را جلو می‌رویم دیگر، چون اصلاً راهی برای ما وجود ندارد.

و بعد از اینکه آن چهار آهنگ اول من منتشر شد، کمی توانستم دیده و شناخته شوم، اما باز مسئلهٔ اصلی وجود داشت: مسئلهٔ مالی. اینکه من تا کی می‌توانستم مسیری را ادامه بدهم که صرفاً فقط برایم هزینه داشت و هیچ خروجی مالی برایم نداشت؟

این شد که من یک‌جایی به این فکر افتادم که ترجیح می‌دهم مهاجرت کنم و از ایران بروم، چون مسیری که برای ادامهٔ فعالیتم در نظر گرفته‌ام، در ایران برایم شدنی نیست. و من سال گذشته از ایران بیرون آمدم به این امید که اینجا، در کشور دیگری، بتوانم فعالیت کنم و در واقع بتوانم همان چیزی را که در درونم وجود دارد و دوستش دارم و می‌خواهم با آدم‌های دیگر به اشتراک بگذارم، انجام بدهم؛ که این هم خودش الآن قصه‌ها و داستان‌های خاص خودش را دارد تا بتوانم خودم را توی مسیر نگه دارم.

اما دست‌کم من با این امید که یک مسیری برایم باز شده، این کار را شروع کردم و حالا سعی می‌کنم با تمام سختی‌هایش کنار بیایم و پیش بروم.

اما اینجا می‌خواهم یک چیزی را بهت بگم هدیه جان؛ من وقتی این داستان‌های زندگی‌ام را الآن برایت تعریف می‌کنم، [می‌بینم که] من الآن به‌واسطهٔ همهٔ آدم‌هایی که در زندگی من نقش‌آفرین بودند – چه آن‌هایی که حمایتم کردند، چه آن‌هایی که حمایتم نکردند – در واقع به جایی رسیده‌ام که احساس می‌کنم آدم خیلی قوی‌تری هستم نسبت به زمانی که این مسیر را شروع نکرده بودم. چون جنگیدن در واقع من را به آدم دیگری تبدیل کرده است. ولی نکته‌ای که خیلی دلم می‌خواهد رویش تأکید بکنم این است که هر کسی که می‌جنگد، لزوماً موفق نمی‌شود. هر کسی که گوش کند موفق نیست. هر کسی که لیلا فروهر شد موفق نیست. هر کسی که [مثل] شجریان شد موفق نیست.

موفقیت تعریفش برای هر کسی متفاوت است. من احساس می‌کنم صرف اینکه توانستم به اینجا برسم که تصمیم بگیرم کاری را که دلم می‌خواهد انجام بدهم، با وجود همهٔ این سختی‌ها، این برای من یعنی موفقیت. اما لزوماً این موفقیت آن چیزی نیست که من بتوانم به‌واسطه‌اش زندگی راحتی داشته باشم، امرار معاش بکنم و در واقع بتوانم یک رفاه نسبی داشته باشم که هر آدمی در زندگی‌اش نیازمندش است. پس بنابراین خیلی مهم است که ما در نظر بگیریم آدم‌ها برای رسیدن به جایگاهی که ما آن‌ها را به لحاظ بیرونی می‌بینیم، چقدر بها پرداخت کرده‌اند؛ که خب این بها برای زن بودن در ایران خیلی سنگین‌تر است.

[صدای هدیه میری مقدم - میزبان]:

من با زنانی که گفتگو می‌کردم، آن‌ها از موانع قانونی و اجتماعی می‌گفتند که باعث شده بود حتی بعضی از آن‌ها از این عرصه خداحافظی کنند. موانع برای زنان در دنیای موسیقی کم نیست: از محدودیت‌های قانونی گرفته تا نگاه سنگین جامعه، از بی‌احترامی تا آزار و اذیت و حتی تجاوز.

اما یک مانع دیگر هم هست که خیلی کمتر بهش پرداخته می‌شود و آن، بی‌اعتمادی اهالی موسیقی نسبت به زنانِ خواننده است. در تمام صد سالی که من بررسی کردم، هیچ‌وقت نام زنی را به‌عنوان آهنگساز یا رهبر ارکستر در تاریخ موسیقی ایران ندیدم. حتی نقش زنان در نوازندگی هم نسبت به مردان خیلی کم‌رنگ‌تر بوده است. حالا به نظر شما علتش چیست؟ آیا واقعاً در بین زنان کسی نبوده که استعداد آهنگسازی و رهبری داشته باشد؟ یا اینکه نظام مردسالار موسیقی ایران فرصت ظهور به آن‌ها نداده است؟ آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده بودید؟

آیدا شاه قاسمی، که پیش‌تر هم در پادکست «روزن» با من همراه بود و خواننده و آهنگساز است، از تجربه‌های خودش به‌عنوان یک زن در دنیای موسیقی می‌گوید:

[صدای آیدا شاه قاسمی]:

به نظر من، مهم‌ترین مانع و چالش برای یک زن موزیسین و خواننده در ایران این است که متأسفانه با یک سیستمی روبه‌رو است که بهش اعتماد ندارد. یعنی چه‌بسا که خیلی خانم‌ها استعداد بسیار بالایی دارند – هم در خوانندگی، هم در نوازندگی و هم در آهنگسازی – ولی متأسفانه در این سیستم مردسالارانه بهشان اعتماد نمی‌شود.

یعنی مثلاً من خودم وقتی یک آلبوم می‌خواستم تهیه بکنم، می‌خواستم فقط با خانم‌ها کار بکنم، چون فکر می‌کردم فقط این‌جوری شاید بشود اصلاً فضایی به وجود آورد که خانم‌های دیگر هم بیایند کار بکنند و اعتمادبه‌نفس بگیرند؛ و واقعاً فقط و فقط هدفم این بود که خانم‌ها دیده بشوند و کار بکنند. اما خب می‌دیدم که مثلاً حتی خود خانم‌ها می‌گفتند که: نه، بگذار مثلاً با یک آقا کار بکنیم، مثلاً تنظیم‌کننده آقا باشد یا مثلاً صدابردار آقا باشد. یعنی متأسفانه آن‌قدر به خود ماها هم حتی این عدم اعتماد تزریق شده که ما همه‌اش فکر می‌کنیم اگر یک مرد در آن پروژه نباشد، شاید آن پروژه به موفقیت نرسد.

که حالا این قضیه شاید در خیلی موارد هم صدق بکند، به‌خاطر اینکه متأسفانه من می‌بینم موزیسین‌های آقایی که سال‌هاست دارند کار می‌کنند، خیلی راحت‌تر بهشان اعتماد می‌شود، خیلی راحت‌تر اسپانسر پیدا می‌کنند، خیلی راحت‌تر می‌توانند کنسرت بگذارند و خیلی راحت‌تر در واقع سیستم، آن‌ها را به‌عنوان یک موزیسین جدی می‌گیرد. این شاید یکی از بزرگ‌ترین چالش‌هاست.

و همین‌طور چالش دیگری که حالا باز من بهش برخوردم، این است که وقتی می‌خواستم با یک لیبل (شرکت پخش موسیقی) کار بکنم برای پخش کارهایم، آن‌ها خیلی راحت می‌گفتند که خب ما خیلی برایمان راحت‌تر است که با یک موزیسین آقا کار بکنیم، چون خیلی راحت‌تر می‌تواند کارش پخش بشود. اما کار شما که خوانندهٔ زن هستید، حتی اگر آهنگسازی، تنظیم و همه‌چیز هم با خودتان باشد، به هر حال آن کلام و آن خوانندهٔ زن مسئله‌ساز است. و خیلی وقت‌ها یا اصلاً حاضر نیستند که کار را قبول بکنند، یا اینکه با قیمت خیلی‌خیلی پایین حاضرند با یک خوانندهٔ زن کار بکنند؛ که این هم باز خودش یک مانع خیلی بزرگی است که شاید خیلی‌ها اصلاً ازش بی‌خبر باشند.

[صدای هدیه میری مقدم - میزبان]:

خیلی ممنونم آیدا جان به‌خاطر توضیحاتت. خیلی هم خوشحالم که این روزها در خارج از ایران به‌عنوان یک آهنگساز و خواننده مشغول به کار هستی. برای تو و تمام زنانی که در ایران و خارج از ایران برای اعتلای موسیقی تلاش می‌کنند، آرزوی موفقیت می‌کنم.

[صدای آیدا شاه قاسمی]:

ممنونم هدیه جان. من هم برای تو و تمام زنانی که برای بهتر شدن شرایط زنان در ایران تلاش می‌کنند، آرزوی موفقیت می‌کنم.

[صدای هدیه میری مقدم - میزبان]:

از سال ۱۳۵۷ تا الان (سال ۱۴۰۰)، ۴۳ سال گذشته است. در تمام این سال‌ها، زنان برای پس گرفتن حق آواز خواندن مبارزه کردند، اما هنوز نتوانسته‌اند به جایگاهی که در سال ۱۳۵۷ داشتند، برسند. سال‌ها محدودیت قانونی و فشار اجتماعی باعث شد که تعداد زیادی از زنان بااستعداد، یا از ایران مهاجرت کنند یا برای همیشه از دنیای موسیقی خداحافظی کنند. زنان باقی‌مانده هم یا مجبور به هم‌خوانی با مردان شدند، یا در بهترین حالت، در سالن‌هایی برای زنان دیگر برنامه اجرا می‌کنند.

من در طول ساخت این سریال با زنان زیادی صحبت کردم؛ زنانی که در آرزوی خواننده شدن در ایران ماندند و زنانی که برای رسیدن به این آرزو مهاجرت کردند. این زنان روایت‌های تلخ و شیرینی از موانع و محدودیت‌هایی که برایشان وجود داشته و دارد، تعریف کردند. زنانی که هم با مانع قانونی روبه‌رو هستند و هم با مانع اجتماعی و فرهنگی.

در تمام این سال‌ها، سانسور صدای زنان به‌شکل عجیبی در جریان بوده؛ تا جایی که حتی در فیلم‌های مستندی که در مورد زنان خواننده در ایران ساخته شده، صدای آن‌ها حذف شده و ما فقط تصویر لب زدنشان را می‌بینیم! غم‌انگیز نیست به نظر شما؟

این سریال چهار قسمتی «بیداد: روایت صد سال آواز زنان در ایران» بود که در پادکست «روزن» تقدیم حضورتان شد. مثل همیشه برای تهیهٔ این قسمت از منابع مختلفی استفاده کردم که در توضیحات می‌توانید لیست کامل آن‌ها را ببینید.

«روزن» را به دوستانتان معرفی کنید و اگر دوست داشتید از ما حمایت کنید، می‌توانید به صفحهٔ حامی باش «روزن» بروید، یا اگر خارج از ایران هستید، از طریق پی‌پل مبلغی را به «روزن» کمک کنید. لینک حمایت در توضیحات اپیزود موجود است.

خیلی خوشحالم که تا اینجا همراه من بودید و به امید روزی که هیچ زنی به‌خاطر زن بودن از حق اولیه‌اش، یعنی آواز خواندن، محروم نباشد.

تا قسمت بعدی «روزن»، خدانگهدار.




https://castbox.fm/vi/700390323