قسمت چهاردهم، نجود علی: ده‌ساله، مطلقه

دادگاه خیلی شلوغ بود دخترک یه گوشه‌ای منتظر بود تا نوبتش بشه و با قاضی حرف بزنه. تو اتاق هیچ‌کسی هم سن و سال اون نبود و همه با تعجب بهش نگاه می‌کردن. یک ساعتی طول کشید تا قاضی صداش بکنه. پرسید من چیکار می‌تونم برات بکنم؟ دختر هیچی نگفت! قاضی دوباره پرسید اسمت چیه دخترم اینجا چیکار می‌کنی؟ دختر با ترس و خجالت سرش بلند کرد. خطاب به قاضی گفت من نجود هستم، ده سالمه و اومدم طلاق بگیرم.

سلام من هدیه میری‌مقدم هستم و این قسمت چهاردهم روزانه که در تیر ماه یک هزار و سیصد و نود و نه منتشر می‌شه. در پادکست روزن من درباره‌ چالش‌های زنان در جامعه‌ امروز و موضوع برابری جنسیتی صحبت می‌کنم. این چهارمین قسمت از سریال روزنانه که در هر قسمت اون من داستان زندگی یک زن پیشرو و تاثیرگذار رو تعریف می‌کنم. اول پادکست باید بگم که دو تا خبر خوب دارم. روزن با نوار یک همکاری مشترک کرده. اگر که به پادکست علاقه‌مندی، حتما با کتاب صوتی هم آشنا هستید. نوار پلتفرمی که توش می‌تونید کلی کتاب صوتی پیدا کنید و اگر که فرصت نمی‌کنید کتابی رو بخونید، می‌تونید کتاب صوتی رو لابه‌لای کارهای روزمره یا مثلا حین رانندگی گوش بدید.

حالا این خبرا چیه اینکه من برای روزن یه صفحه در نوار درست کردم و از بین کتاب‌های اون پلتفرم، اون دسته از کتاب‌هایی که در مورد زنان هستند و به‌نظر خودم خوندن‌شون می‌تونسته مفید باشه رو انتخاب کردم. بین این کتاب‌ها زندگی چند زن موفق هم وجود داره. لینک این صفحه رو توی توضیحات پادکست، براتون میذارم. اگر که پادکست روزن براتون جالبه یا اینکه به داستان زندگی زنان تاثیرگذار و پیشرو علاقه‌مند هستید، برید این صفحه رو ببینید که کلی خوش‌تون میاد.

توی این صفحه دو تا کتاب هم هست در مورد کسانی که من توی روزن داستان زندگی‌شون رو تعریف کردم. حدس بزنید چه کسایی؟ اول کتابی در مورد توران خانم میرهادی با صدای رخشان بنی‌اعتماد و دوم کتاب زندگینامه ملاله یوسف‌زا شما می‌تونید همه‌ این کتاب‌ها ر از طریق صفحه‌ی روزن با بیست و پنج درصد تخفیف بخرید. کافیه که روی لینکی که توی توضیحات پادکست گذاشتم کلیک بکنید و وقت ثبت خریدتون کد تخفیف روزن یعنی (rozan) رو وارد بکنید.

من با نوار یک مسابقه هم برگزار کردم، جزییات این مسابقه رو توی صفحه‌ اینستاگرام روزن میذارم. فقط اینکه بدونید برندگان این مسابقه، اشتراک رایگان نوار رو دریافت می‌کنن و می‌تونن علاوه‌بر اون کتاب‌هایی که من توی صفحه‌ روزن معرفی کردم، هر کتابی که دوست دارن از نوار انتخاب بکنن و گوش بدن. مسابقه دو هفته بعد از انتشار این پادکست برگزار می‌شه و برنده‌ها هم توی همون صفحه اینستاگرام معرفی می‌شن.

خب دیگه منتظرتون نمی‌ذارم و می‌رم سراغ داستان، این قسمت قصه‌ زندگی جوون‌ترین دختری که طلاق گرفت، یک دختر ده ساله به نام نجود. درباره ازدواج کودکان که من در قسمت نهم روزن در موردش صحبت کردم، هر چند وقت یک بار با یک ویدیوی جنجالی، خبر یا نقل‌قول از یکی از مسئولین داغ می‌شه.

شنیدن این داستان کمک می‌کنه که ما نسبت‌به این اتفاق که من اسمش و تجاوز می‌ذارم، آگاهی بیشتری پیدا بکنیم. لازم به ذکره که این قسمت به‌دلیل محتواش مناسب کودکان نیست. پس اگر که دوروبرتون کودک یا نوجوانی دارید و در این قسمت رو گوش میدین، بهتره که از هندزفری استفاده کنین.

می‌خوایم به جنوب آسیا سفر بکنیم. جنوب شبه جزیره عربستان، کشوری وجود داره به اسم یمن. یمنی‌ها مسلمان هستند و شهرهای این کشور پر از مناره‌های آجری، خیابوناش باریک و سنگ‌فرش شده است. مرد‌هاش همیشه خنجر به کمر می‌بندند و زن‌ها زیبایی‌شون رو پشت حجاب‌ها نقاب‌های سیاه رنگ، پنهان می‌کنن. پایتخت این کشور صنعاست و مردمش هم عربی صحبت می‌کنن.

سالیان سال قبل به من می‌گفتن عربستان خوشحال. اعتقاد داشتن که یمن سرزمینی که در اون رویاها به واقعیت می‌رسه. این کشور مثل خیلی از کشورهای منطقه، سرشار از ذخایر نفتیه.

عسل و پارچه‌های مرغوبی داره و به‌خاطر دارچین و ادویه‌های معطر در منطقه، معروفه. غرب یمن دریای سرخه و شرقش خلیج عدن و دریای عربه. داشتن نفت و موقعیت استراتژیک این کشور، باعث شده از زمانی که همه یادشون میاد سر مالکیت این کشور، جنگ باشه. این جنگ‌ها هنوز که هنوزه تموم نشدن و باعث شدند که اوضاع داخلی کشور نابسامان باشه و مردم در فقر و مصیبت زندگی کنن.

داستان ما در روستایی اتفاق می‌افته که اینقد کوچیکه که روی نقشه یمن وجود خارجی نداره! این روستا از اولین شهر بزرگ حدود هشت ساعت فاصله داره و اسمش خرجیه. مردم خرجی خیلی فقیرن شویا و خانواده‌اش برای چند نسل تو این روستا زندگی می‌کردن. اون شونزده ساله بود که با علی محمد ازدواج کرد. هیچ‌کس نظرش برای ازدواج نپرسیده و پدر و برادرش براش تصمیم گرفتن. خود شویا هم مخالفتی نکرد همه‌ دخترای فامیل و همسایه همینطوری ازدواج کرده بودن و تازه بعد از عروسی فهمیدن شوهرشون کیه. چهار سال که از ازدواج‌شون گذشت علی محمد یه زن دیگه هم به خانوادش اضافه کرد. شویا این بار هم اعتراضی نکرد در کشور یمن زن‌ها معمولا تصمیمات مردان را می‌پذیرند و حق اعتراض ندارن. مردها هم معمولا به یک همسر اکتفا نمی‌کنن و حداقل دو تا رو دارن. شویا یه بیست باری باردار شد. سه تا از بچه‌ها قبل تولد سقط شدن و یکی هم بعد از تولد از دست رفت.

شونزده تا بچه داشت و نجود یکی از اون‌ها بود. توی یمن مادر رو اُما صدا می‌کنن و من هم از این به بعد مادر نجود رو به همین نام صدا می‌زنم. اُما بچه‌ها توی خونه به دنیا می‌آورد. اونا توی روستاشون دکتر نداشتن. ماما هم نداشتن. حتی سلمونی و مسجد و خواروبارفروشی هم نداشتن. معلوم نبود که نجود کی به دنیا اومده. ماه جون بوده یا جولای، حتی سال تولدش رو هم نمی‌دونستن. نه فقط در مورد نجوم، در مورد بقیه‌ بچه‌ها هم همین‌طور بوده. توی روستا مردم برای بچه‌هاشون کارت شناسایی نمی‌گرفتن، پدر مادرها هم سال تولد بچه‌ها رو از روی اتفاق‌های دیگه به‌خاطر می‌سپردند، مثلا فوت یا ازدواج اقوام یا تاریخ عوض کردن خونه.

اُما هم از روی همین نشونه‌ها حدس می‌زد که وجود سال هزار و نهصد و نود و هشت به دنیا اومده باشه. گفتم که اُما بچه‌هاش رو توی خونه به دنیا می‌اورد. روی یک حصیر دست‌بافت می‌خوابید و انقدر درد می‌کشید و عرق می‌ریخت و فریاد می‌زد تا نوزاد به دنیا بیاد. تمام این مدت هم امیدش به خدا بود که از خودش و نوزادش مراقبت بکنه.

سر به دنیا اومدن نجود، اُما خیلی درد کشیده بود یه چیزی نزدیک هشت نه ساعت. هیشکی هم بالای سرش نبود، جز دختر بزرگش جمیله. جمیله بند ناف نجود رو برید و برای اولین بار حمامش کرد. اون‌موقع‌ها جمیله حدودا دوازده سیزده ساله بود. علی محمد و اُما خودشون بی‌سواد بودند، اما با وجود این پسر را به مدرسه فرستادن. مثل خیلی از خانواده‌های عرب توی خونه حرف حرف پسرا بود. دخترا اجازه نداشتند که مدرسه برن. اونا خرجی مدرسه نداشتن و برای رسیدن به نزدیک‌ترین مدرسه، هر روز باید حدودا دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت پیاده‌روی می‌کردن.

مسیر رفت و آمد سخت و سنگلاخی بود و علی محمد فکر می‌کرد دخترا ضعیف‌تر از اونی‌اند که هر روز دو ساعت رفت و برگشت رو طی بکنن. نجود زیر سقف آسمون و توی طبیعت بزرگ شد. از همون زمانی که راه رفتن رو یاد گرفت دلش می‌خواست بره کنار رودخونه و با خواهرش آب بازی بکنه. رودخونه از پشت خونشون رد می‌شد و نقش مهمی در زندگی اونا داشت. از اونجا آب می‌آوردن. مادرش همون‌جا لباس و ظرفا رو می‌شست و مرد و زن هم توش حمام می‌کردن. صبح وقتی مردم می‌رفتن سر زمین، زن‌ها لابه‌لای درختای بلند قایم می‌شدند و حمام می‌رفتن.

برادرای نجود در راه برگشت از مدرسه، چوب جمع می‌کردند تا زن‌ها بتونن توی تنور خونه نون بپزن. مردم یمن غذا رو دور سفره می‌خورند و اهل میز نیستن. صبح حتما عسل می‌خورند، عسل رو یه جورایی طلای یمنی می‌دونن. برای ناهار یا شام تو سفره‌ ظرف بزرگ خورشت می‌ریزن و یه ظرف برنج. نه خبری از قاشق هست و نه بشقاب. تا غذا رو سر سفره میارن همه با دست به سفره حمله می‌کنن و با انگشتشون برنج رو گلوله می‌کنن و توش خورشت می‌گذارن.

خانواده‌ اُما و علی محمد، برق و آب لوله کشی نداشتن. همون اتاق اصلی خونه، شبا می‌شد اتاق‌خواب حیاط خونه روزا می‌شد آشپزخونه و اُما همون‌جا غذا درست می‌کرد. حیاط جایی بود که پسرهای خونه توش درس می‌خوندن و دختر تابستونا توش تشک پهن می‌کردن و چرت می‌زدن. تنها تفریح دختر این بود که شنبه‌ها با اُما برن بازار و مایحتاج هفتگی شون رو بخرن.

همه سوار قاطر می‌شدن و برگشتن خریدار روش بار می‌کردن. علی محمد اغلب اوقات خونه نبود. اون هشتاد تا گوسفند و چهار تا گاو داشت. صبح زود حیوونا رو برای چرا می‌برد و غروب برمی‌گشت. خانواده‌ علی محمد به‌طور کلی یک زندگی عادی داشتند. یعنی شبیه تمام خانواده‌های روستا بودن.

اون روز شوم فرا رسید و مجبور شدند در کمتر از بیست و چهار ساعت از خرجی فرار بکنن. نجود سه ساله بود که اون افتضاح بار اومد، اما برای درمان مریضیش به پایتخت رفته‌ بود. بین پدرش و یکی دیگه از اهالی روستای دعوای حسابی راه افتاد. نجود نمی‌فهمید که داستان چیه اما مدام اسم مونا خواهر بزرگ‌ترش رو می‌شنید. دوستان علی محمد بهش پشت کرده بودن. یادشه که درست فردای اون اتفاق مونا دومین دختر خانواده که اون موقع فقط سیزده سالش بود، ازدواج کرد. خانواده‌ نجوم به‌سرعت روستا رو ترک کردن و به صنعا رفتن. هیچی رو هم با خودشون نبردن. نه گوسفندها، نه گاوها و نه مرغ و خروس‌ها رو.

سال‌ها بعد هیچ‌کسی از اون اتفاق صحبت نمی‌کرد تا اینکه یه روز مونا سکوت رو شکست و داستان رو برای نجود تعریف کرد. اون روز پدرش مثل همیشه صبح زود برای کار بیرون رفته بود، اُما هم که سفر بود و بچه‌ها تنها بودن. مونا تو خونه نشسته بود که یهو یه مرد غریبه وارد خونه شد و مستقیم سراغ اون رفت. سعی کرده از دستش فرار بکنه، ولی مرد محکم و گرفت و به‌زور اون سمت اتاق برد. تلاش‌های دخترک به نتیجه نرسید و اون مرد بهش تجاوز کرد.

وقتی علی محمد به خونه برگشت، دیگه خیلی دیر شده بود. توی روستا پرس‌و‌جو کرد تا بفهمه این کار نقشه کی بوده! هیچ کسی باهاش همکاری نکرد! بهش پشت کردن. علی‌محمد مستاصل بود، تا اینکه شیخ روستا قبول کرد برای حفظ آبروی خانواده با مونا ازدواج بکنه! فردای اون روز، تن مونا یک لباس آبی کردن و به خونه‌ شوهر فرستادنش.

علی‌محمد عصبانی بود. می‌خواست انتقام بگیره. می‌گفت این نقشه‌ همسایه‌ها بوده و یکی می‌خواسته شرافت اون رو لکه‌دار بکنه. احساس می‌کرد تحقیرش کردن. اهالی روستا و علی‌محمد دور هم جمع شدند تا مساله رو حل بکنند، اما بحث بالا گرفت و به دعوا کشیده شد.

فردای اون روز همه مقابل خونه‌ی علی‌محمد جمع شدن و تهدید کردند که باید هرچه سریع‌تر اونجا رو ترک بکنه اون‌ها می‌خواستن این عامل بی‌آبرویی رو از روستا بیرون بکنن. مهاجرت از روستا به شهر اصلا کار آسونی نبود. رفتن از یک روستای دورافتاده، به پایتخت شلوغ و پر از گرد و غبار صنعا همه رو گیج کرده بود.

اون‌ها پول کافی نداشتند و با سختی تونستن تو یه خیابون کثیف و پر از زباله یه جایی رو کرایه بکنن. خیلی زود علی‌محمد افسرده شد. کار پیدا کردن براش خیلی سخت بود. خیلی از مردهای روستا که قبلا به شهر اومده بودن کاری پیدا نکرده بودن و از سر اجبار زن و بچه‌شون رو برای گدایی به میدون‌های شهر می‌فرستادن.

اما علی‌محمد خیلی خوش اقبال بود. تونست بعد از یک مدت به‌عنوان رفتگر توی شهرداری کار پیدا بکنه. با وجود این حقوقش کفاف خرجشون رو نمی‌داد و زندگی در شهر براشون خیلی سخت بود. اُما شبانه‌رو و گریه می‌کرد. اوضاع زندگی‌شون انقدر وحشتناک بود که یکی از برادرای نجود وقتی که دوازده سالش شد، از خونه فرار کرد.

کرایه خونه همش عقب می‌افتاد و صاحب خونه مدام تهدید می‌کرد که بیرون‌شون می‌کنه. نجود می‌فهمید که شرایط خوب نیست و با خانواده‌های اطراف‌شون فرق دارن اما یه چیزی خیلی خوشحالش می‌کرد. اینکه می‌تونست مدرسه بره و خوندن یاد بگیره.

مونا هم زیاد پیش اونا می‌اومد اونا یه حس مادری نسبت‌به نجود داشت. سعی می‌کرد که همیشه مراقبش باشه و کمکش کنه. نجود هم خیلی مونا رو دوست داشت. تا اینکه یه روز همسر مونا و جمیله بزرگترین دختر علی‌محمد ناپدید شدن. نجود بازم نفهمید که چی شده! نمی‌دونست رفتن این دوتا ربطی به هم داره یا نه؟!

بعد از اون روز حال مونا هیچ وقت خوب نشد. به یه حالت جنون رسیده بود.

گاهی اوقات بلند بلند می‌خندید و گاهی اوقات ساعت‌ها گریه می‌کرد. اما در واقعیت شوهر فرار نکرده بود. بله توی زندان بود. یه روز شوهر مونا رو توی اتاق با جمیله خواهرش پیدا می‌کنند. مونا یه مدتی بود که از این قضیه خبردار شده بود و شرایط تحت نظر داشت. چند تا شاهد جمع کرد و بالاخره یه روز غافلگیرشون کرد. بعدم قضیه رو به پلیس گزارش کردن و پلیس اومد و هر دوتای اونا رو برد و زندانی کرد. توی یمن مجازات زنا مرگه، اما شوهر اون اعدام نشد. چون مونا رو تحت فشار گذاشته بود تا به اون‌ها قبل از این رابطه از هم طلاق گرفتن.

بعد از رفتن شوهر مونا و جمیله، نجود و مونا خیلی بیشتر با هم وقت می‌گذروندن. با هم به بازار می‌رفتن مغازه‌ها رو تماشا می‌کردن. نجود ساعت‌ها به ویترین مغازه‌ها خیره می‌شد به دامن‌های قرمز بلوزهای ابریشمی آبی و زرد و بنفش. گشتن توی بازار، گذر زمان از یادشون می‌برد. نجود عاشق تماشای لباس‌های سفید عروسی بود. فوریه سال دو هزار و هشت، یه روز که نجود به خونه برمی‌گشت، پدرش صداش کرد و گفت خبر خوبی براش داره!

گفت تبریک می‌گم تو قراره ازدواج کنی! نجود اون موقع نهایتا ده سالش بود! اصلا نمی‌دونست ازدواج چیه! تصویرش از ازدواج یه مهمونی بزرگ بود، که توش شیرینی پخش می‌کنن و به عروس کلی کادو می‌دن زنی فامیل خودشون رو آرایش می‌کنن و لباس‌های قشنگ می‌پوشن، نجود از عروس خوشش می‌اومد. اونا خیلی خوشگل بودن و کلی جواهرآلات به سر و دست‌شون آویزون بود. عاشق طرح‌های حنایی بود که روی دست عروس می‌زدن. و با خودش می‌گفت یه روزی می‌شه که من از این طرح‌ها روی دستم می‌زنم.

وقتی علی‌محمد به نجود گفت که وقت ازدواج سر رسیده، اولش خوشحال شد با خودش فکر کرد که از این شرایط سخت نجات پیدا می‌کنه. اوضاع مالی‌شون خیلی بد بود. علی‌محمد مدت‌ها بود که کار تمام وقت نداشت. آخرین باری که گوشت قرمز خورده بودن رو یادش نمی‌اومد. قبلا مادرش برای خرید مواد غذایی، وسایل خونه رو می‌فروخت، اما کار به جایی رسیده بود که دیگه چیزی برای فروش نداشتن!

اوضاع به حدی بد بود که برادرهاش سر چهارراه دستمال کاغذی و آدامس می‌فروختن، بلکه بتونن پولی در دربیارن. مونا هم بیرون گدایی می‌کردن، حتی دو بار پلیس گرفته بودتش. نجود و حیفا هم برای گدایی می‌رفتن. حیفا خواهر کوچک‌تر نجود بود. سر چهارراه‌ها خودشون رو به شیشه‌ ماشین آویزون می‌کردن و انقدر التماس می‌کردند تا یکی دلش بسوزه و بهشون کمک بکنه. نجود فکر می‌کرد ازدواج باید چیز خوبی باشه. معنیش رهایی از این وضعیت اسفناکه.

خواستگارش مرد سی ساله‌ای به اسم فائز بود. فائز پستچی و اهل روستای خرجی بود و علی‌محمد بلافاصله پیشنهادش رو قبول کرده بود. علی‌محمد یک عادت داشت که وقتی تصمیم می‌گرفت هیچ‌کس نمی‌تونستش که نظر اون رو عوض بکنه. به‌ خاطر همین التماس‌های مونا فایده‌ای نداشت. اون می‌گفت خیلی زوده که نجود ازدواج بکنه، اما علی‌محمد می‌گفتش که عایشه‌ هم وقتی ۹ سالش بوده با حضرت پیامبر ازدواج کرده.

هرچقدر اون می‌گفت که اون دوره با این روزا فرق داره، گوش پدرش بدهکار نبود که نبود!

می‌گفت از فائز قول گرفته تا وقتی که نجود بالغ نشده، دست بهش نزنه و رابطه‌ جنسی باهاش برقرار نکنه. اون موقع نجود حتی پریود هم نشده‌ بود، اُما هیچ نمی‌گفت، براش عادی بود و خودش هم مثل تمام زنای یمنی همین‌طوری ازدواج کرده بود. البته همون‌طور که گفتم اُما شونزده سالگی ازدواج کرده بود، اما اصلا به مخیله‌اش خطور نمی‌کرد که بخواد با شوهرش مخالفت بکنه.

مقدمات عروسی خیلی زود فراهم شد. روزهای خوش نجود تموم شد. خانواده‌ شوهرش گفتن باید مدرسه رو ترک بکنه. مردای فامیل پشت در بسته نشستن و قرارداد عروسی رو تنظیم کردن. هیچ‌کس از نجود هیچی نپرسید. حتی بهش نگفتن که شوهرش کیه و چی‌ کاره‌ست. اونم نمی‌دونست که باید چی‌کار بکنه! بچه‌‌تر از اون بود که بخواد حرفی بزنه، اصلا نمی‌دونست ازدواج چیه و قراره چه اتفاقی بی‌افته!

می‌خواست دختر خوبی باشه و حرف پدر و مادرش رو گوش بکنه! روز عروسی فرا رسید. تنش یه لباس بلند شکلاتی رنگ کردن، لباس مال جاری بود و به تن دختر بچه‌ داستان ما زار می‌زد. یکی از فامیلا موهاش رو شینیون کرد. موها روی سر نجود سنگینی می‌کرد و به سختی می‌تونست سرش رو بالا نگهداره. از همون اول فهمید که یه جای کار می‌لنگه. نه خبری از لباس سفید بود و نه از نقش حنا تو عروسیش. حتی شکلاتم پخش نکردن. وقتی که وارد خونه شد سریع رفت یه گوشه کز کرد. زن‌های فامیل می‌رقصیدند و کل می‌کشیدن. دخترک تازه داشت می‌فهمید که چه بلایی داره سر میاد! دلش می‌خواست مدرسه بره نمی‌خواست خانوادش رو ترک بکنه دوستاش بتونه با خواهرش بره بیرون بازی بکنه!

غروب که شد مهمون‌ها رفتن! نجود خسته بود و خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت. دعا کرد صبح که بیدار بشه، ببینه که همه‌ این‌ها یک کابوس تلخ بوده، اما همه چیز واقعی بود! صبح روز بعد ساعت شش صبح اُما برای نماز از خواب بیدارش کرد، بعد با هم صبحانه خوردن. نجود چشمش بغچه‌ کوچیکی کنار اتاق افتاد. وسایلش رو بغچه کرده بودن و دم در گذاشته بودن، تمام چیزایی که باید با خودش می‌برد!

هنوز باورش نمی‌شد تا اینکه صدای بوق ماشین رو جلوی خونه شنید. مادرش محکم بغلش کرد و بعد سراغ بغچه رفت و از توش یه روبنده درآورد. تا اون روز نجود فقط شال یا روسری سرش می‌کرد. مادرش گفت از امروز همه چیز فرق کرده. گفت تا الان یه زن متاهلی و وقتی بیرون می‌ری باید صورتت رو بپوشونی. هیچ مردی هم جز شوهرت نباید صورتت رو ببینه. نجود سرش رو تکون داد، اما هیچی نگفت! از در خونه که بیرون رفت برای اولین بار چهره‌ شوهرش رو دید. مرد قد کوتاهی که اصلا خوش قیافه و خوش‌تیپ نبود!

با خودش گفت پس شوهر اینه؟ چرا می‌خواد با من ازدواج کنه؟ از من چی می‌خواد؟ اصلا ازدواج یعنی چی؟ مرد یک کلام هم باهاش حرف نزد. با دست راهنمایی کرد تا سوار ون بشه. توی ماشین چهار تا زن دیگه هم بودن. اونا داشتن صنعا رو ترک می‌کردن. به مقصد کجا نجود نمی‌دونست! تمام راه رو آروم و از پشت روبنده گریه کرد تا خوابش برد.

نفهمید چند ساعت خوابیده! یک صدای غریبه‌ای رو شنید که اسمش رو صدا می‌زد. توی خواب و بیداری با خودش گفت این صدای پدرم نیست، صدای برادرمم نیست، چشمش رو باز کرد و دوباره با واقعیت زندگیش روبه‌رو شد. تو خرجی بودن، روستا هیچ تغییری نکرده بود! ماشین جلوی یکی از خونه‌های روستا وایساده‌ بود. دخترک پیاده شد و دم در زن پیری رو دید. با خودش گفت چقد این زن زشته! دو تا دندون جلوش افتاده بود و صورت و دستاش هم پر از چین و چروک بود.

زن بغلش نکرد، نبوسیدش، حتی دستش رو هم نگرفت و از همون لحظه‌ اول فهمید که مادرشوهرش دوستش نداره. توی خونه بوی برنج و گوشت پخته می‌اومد. یه چند تا خانواده‌ دیگه از روستا هم اومده بودن تا عروس جدید رو ببینن. هیچ کسی از سن پایین نجود تعجب نکرد. فهمید که توی روستاها رسمه که با دخترهای کوچیک ازدواج بکنن. اصلا یه ضرب المثلی هست که می‌گه اگه می‌خوای زندگیت شاد باشه با یه دختر نه ساله ازدواج کن.

یه گوشه نشسته بود، اما صدای زنای توی خونه رو به وضوح می‌شنید. مادرشوهرش می‌گفت از فردا بهش یاد میدم که چطور یه زن واقعی باشه و کارهای خونه رو انجام بده. باید بفهمه که یه دوره‌ بازی کردن تموم شده. با خودش فکر می‌کرد، کاش هیچ‌وقت فردا نشه! مهمونا که رفتن خسته و گفته به اتاق رفت که بهش داده بودن لباسش رو عوض کرد و قبل از اینکه بتونه چراغ رو خاموش کنه خوابش برد.

کاش هیچ‌وقت خوابش نبرده‌ بود. با صدای محکم بسته شدن در از خواب بیدار شد. به سختی چشم‌هاش رو باز کرد. چراغ خاموش شده بود، توی تاریکی هیبت مردی رو دید که داشت بهش نزدیک می‌شد. تن مرد خیس و پر از مو بود. بوی بدی هم می‌داد. اون مرد شوهرش بود. فائز نزدیک‌تر شد و تنش رو به بدن کوچک موجود فشار داد.

نجود التماس می‌کرد رهاش بکنه، اما فائز گوش نمی‌داد. می‌گفت تو حالا زن منی و هر کاری که می‌گم باید انجام بدی! التماس‌های نجود تبدیل به فریاد شد! داد می‌زد و کمک می‌خواست! مادر شوهر و خواهر شوهرش توی اتاق بغلی بودن، اما هیچ‌کس به دادش نرسید! یهو یه چیزی تو وجودش شروع کرد به سوختن. سوختنی که هیچ وقت توی زندگی تجربه نکرده بود! درد تمام وجودش رو فرا گرفت! دیگه هیچی نفهمید و از شدت درد بی‌هوش شد!

فردا صبح با صدای مادر شوهر خواهر شوهرش از خواب بیدار شد. مادرشوهر زل زده بود به اندام کوچک و برهنه‌ی نجود دخترک سرش رو برگردوند. اطرافش همه چیز به هم ریخته بود و کمی اون‌طرف‌تر فائز همچنان خواب بود. خواهرشوهر نزدیک شده و ملافه‌ی دور بدنش رو بررسی کرد. چند لکه خون روش بود. به نجود گفت مبارکت باشه. مادر شوهر با دیدن ملافه‌ نجود روی دستاش بلند کرد و با خودش به حمام برد.

شروع کرد روی بدنش آب ریختن. آب سرد بود، اما دخترک از درون داشت می‌سوخت. حس می‌کرد یه چیز کثیفی توی بدنش جریان داره! عصبانی بود! از دست پدر و مادرش عصبانی بود! نمی‌دونست چه اتفاقی براش افتاده! چرا هیچ‌کس هیچ چیزی بهش نگفته بود! چرا مادرش بهش نگفته بود که قراره همچین اتفاقی بیفته! آخه مگه چه اشتباهی کرده بود که باید همچین دردی رو تحمل می‌کرد!

از همون روز دیگه اجازه نداشت خونه رو ترک بکنه! حق شکایت کردن نداشت، حق نه گفتن نداشت، باید دستورات مادرشوهرش رو اطاعت می‌کرد. سبزی خرد می‌کرد، زمین رو می‌شست، به مرغ‌ها دونه می‌داد. زمین خونه همیشه کثیف بود. حوله‌ها بوی بد می‌دادن. کافی بود که یک لحظه دست از کار کردن برداره تا مادر شوهرش کتکش بزنه و تنبیه‌ش بکنه.

فائز زود از خونه بیرون می‌زد و قبل از غروب آفتاب برمی‌گشت، وقتی می‌اومد شام‌ش رو می‌خورد و از سفره بلند می‌شد. هیچ‌وقت توی کارهای خونه کمک نمی‌کرد. هر بار که به خونه برمی‌گشت، وحشت تمام وجود دخترک رو فرا می‌گرفت.

شب که می‌شد نجود می‌دونست قراره چه اتفاقی بیفته! دوباره همون درد، همون وحشی‌گری. از شب سوم بود که فائز شروع کرد به کتک زدن نجود. نجود پیوسته تقلا می‌کرد و نمی‌ذاشتند فائز بهش نزدیک بشه. اما برای فائز هم این مقاومت غیرقابل‌ تحمل بود. اول با دست کتکش می‌زد، اما بعد سراغ ترکه رفت. انقدر کتکش می‌زد که نفس نجود بالا نمی‌اومد.

مادرشوهرش پسرش تشویق می‌کرد. می‌گفت محکم‌تر بزنش. اون زنته و باید حرفت رو گوش بکنه. باید تربیتش بکنی. هر روز جای کبودی‌ها و زخم‌های تن نجود بیشتر و بیشتر می‌شد. اسیر شده بود. هیچ راه فراری نداشت و هیچ کسی هم به دادش نمی‌رسید! روزها و شب‌ها به همین منوال می‌گذشت! حساب زمان از دستش در رفته‌ بود.

دلش برای خونه تنگ شده بود، برای پدر و مادرش، خواهراش، کم‌کم داشت چهره‌ اون‌ها رو فراموش می‌کرد. یه روز فائز برای دیدن برادرش به صنعا می‌ره و نجود رو هم با خودش می‌بره تا بتونه پدر و مادرش رو ببینه. دخترک از شادی توی پوستش نمی‌گنجید. سریع وسایلش رو جمع کرد و راهی شدن. اون خونه‌ خودشون رفت و فائز خونه‌ برادرش.

خوشحال بود که الان داستان اون شکنجه‌ها رو تعریف می‌کنه و پدر و مادرش نجاتش میدن. فکر می‌کرد اگه تا الان کمکش نیومدن به‌خاطر اینه که نمیدونن داره چی سرش میاد. تا رسید همه چیز رو تعریف کرد، اما عکس‌العمل پدر و مادرش رو باور نمی‌کرد. پدرش گفت فکر جدایی از سرش بیرون بکنه. گفت به هیچ وجه نمی‌تونه شوهرش رو ترک بکنه. مادرش هم هیچی نگفت، فقط نگاش کرد. بعدا که تنها شدن بهش گفت این سرنوشت همه‌ی ما زن‌هاست. چاره‌ای نداریم. باید تحمل بکنی. التماسش فایده نداشت. هیچ کس به تن سوخته و کبودش نگاه نمی‌کرد. پدرش می‌گفت اگر جدا بشه مایه شرم کل خانواده می‌شه و برادر و پسر عموهایش می‌کشنش.

چند روز بعد از فائز با زور اون با خودش برد. گفت اگه می‌خوای صنعا بمونی باید بیای خونه‌ برادر من و وظایف همسریت رو انجام بدی. وقتی رفتن نجود شبانه روز گریه و التماس می‌کرد که برگرده خونه‌ پدر و مادرش. تا اینکه شوهرش قبول کرد یه بار دیگه ببرتش اونجا. خونه‌ پدر و مادرش که رفت فهمید این آخرین فرصت شه. باید یه کاری می‌کرد تا از دست اون مرد رها بشه. به هر چیزی که می‌تونست متوسل شد. به پدر و برادرش التماس کرد، اما اونا می‌گفتن که باید مطیع شوهرش باشه و شر درست نکنه.

یهو یه چیزی به فکرش رسید. سراغ زن دوم پدرش رفت، داولا. اون‌ها به صنعا اومده بودن پدرش داولا رو به حال خودش رها کرده بود. اون و پنج تا فرزندش توی خونه‌ محقر زندگی می‌کردن. نجود از دولا خوشش می‌اومد. پوستش زیتونی بود و موهای بلندی داشت. خیلی صبور بود و هیچ وقت نجود رو دعوا نمی‌کرد. اون تو بیست سالگی با علی‌محمد ازدواج کرده بود و تو فرهنگ یمنی‌ها بیست سالگی خیلی دیر برای ازدواج.

از وقتی که علی‌محمد رهاش کرده بود دولا مجبور شده بود برای اینکه از پس هزینه‌های زندگی بر بیاد توی خیابون گدایی بکنه. با وجود اینکه بسیار فقیر بود، اما خیلی بخشنده بود! از همون اول مخالف ازدواج نجود بود.

دخترک همه‌ داستان رو براش تعریف کرد. از کابوس‌ها و ترس‌‌هاش گفت. دولا وقتی داستان رو می‌شنوید از شدت ناراحتی نمی‌دونست چی باید بگه. یه کم فکر کرد و آخر سر بهش گفت اگر که هیچ‌کس به حرفت گوش نمی‌کنه باید بری دادگاه. اونجا آخرین امیده. نجود نفس راحتی کشید! چرا به فکر خودش نرسیده‌ بود! قبلا توی تلویزیون دادگاه رو دیده بود. حاضر بود هرکاری بکنه تا دیگه دوباره کنار فائز نخوابه و فائز اون کارهای کثیف رو باهاش نکنه.

وقت رفتن دولا صداش کرد و بهش دویست ریال داد. پولی که از یک نصف روز گدایی در آورده بود. نجود نفهمید که شب رو چطوری صبح کرد. اون صبح با همه‌ صبح‌های دیگه فرق می‌کرد. پرانرژی‌تر از همیشه از خواب بیدار شد. سعی کرد عادی باشه تا کسی شک نکنه. منتظر فرصت بود تا بتونه از خونه بزنه بیرون. باورنکردنی بود اما وقتی مادرش بیدار شد. صداش کرد و صد و پنجاه ریال بهش داد و ازش خواست که بره نون بگیره. فرصتی بهتر از این پیدا نمی‌شد.

پول رو گرفت، توی کتش گذاشت و شال و روبنده‌ش رو سرش کرد و از خونه بیرون اومد. داولا آدرس دادگاه رو حدودی بهش داده بود. نجود تندتند راه می‌رفت و از ترس پشتش رو نگاه نمی‌کرد. این آخرین فرصت بود. نباید از دستش می‌داد. سمت مینی‌بوسی رفت که مردم رو به مرکز شهر می‌برد و توی صف ایستاد. بچه‌های هم سن اون همه با پدر و مادر اومده بودن. یه دختر بچه‌ اون سنی معمولا تنها سوار مینی‌بوس نمی‌شد. می‌ترسید کسی چیزی ازش بپرسه.

وقتی سوار شد و حرکت کردن یه بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد. آخر خط پیاده شد. از اون‌جا به بعدش نمی‌دونست کجا باید بره. نمی‌دونست دادگاه کدوم طرف خیابونه. خیلی شلوغ بود حتی نمی‌تونست به تنهایی از خیابون رد بشه. یهو چشمش به یه تاکسی زرد رنگ افتاد. توی یمن تا پسرها پاشون به گاز و دنده می‌رسه، پدرها براشون تاکسی می‌خرن تا پول دربیارن و کمک خرج خانواده باشند. نجود قبلا یه بار دیگه سوار این تاکسی‌ها شده بود. با خودش فکر می‌کرد که حتما این پسر کل شهر رو بلده. رفت سمت تاکسی گفت می‌خوام برم دادگاه راننده با تعجب نگاه کرد! نجود هر لحظه با خودش احتمال می‌داد که راننده سوال پیچش بکنه، اما خوشبختانه راننده هیچی نگفت!

اون راننده خودش نمی‌دونست اما منجی نجود شده بود. وقتی که راننده ترمز کرد و گفت رسیدیم نجود فکر می‌کرد داره خواب می‌بینه. گیج و وحشت زده بود ساختمان دادگاه خیلی شلوغ بود. تا به حال این همه آدم اطرافش ندیده بود. اون‌جا پر از مردای کت شلواری و کراوات زده بود.

فکر نمی‌کرد که دادگاه این شکلی باشه توی تلویزیون دادگاه‌ها ساکت و تمیز بودن جایی که می‌شه تمام مشکلات دنیا رو حل کرد. قاضی‌ها به آدما کمک می‌کردند و نجود هم باید یک قاضی پیدا می‌کرد. شما فکر کنید که تو ساختمون دادگاه یه جایی که معمولا پر از تشنج و شلوغی و آدمه. یه دختر بچه‌ ریزه ده ساله هاج‌واج داره از این سمت‌ به اون سمت می‌ره.

فقط یه کلاس درس خونده بود و حتی سواد درست و حسابی هم نداشت که از روی تابلوها چیزی رو بخونه. همین گیج‌ترش می‌کرد. یکی دو ساعتی همین‌طوری دوروبر خودش چرخید تا اینکه طبق غریزه با خودش فکر کرد احتمالا زن‌ها باهاش مهربون‌تراند و بهش کمک می‌کنن. اولین زنی که دید نشون کرد البته تصور کنید که چهره‌ اون زن رو نمی‌دید و زن حجاب داشت و روبنده، ولی خب نجود عادت داشته زن‌ها رو این‌طوری ببینه! پس براش عجیب نبود!

شهامتش رو جمع کرد و جلو رفت به زن گفت من می‌خوام قاضی رو ببینم. سرتا پای نجوم رو برانداز کرد و ازش پرسید کدوم قاضی؟ اینجا کلی قاضی داریم! نجود هیچ تصوری نداشت که باید چی بگه! فقط می‌خواست قاضی رو ببینه براش فرقی نمی‌کرد کدوم قاضی! یه بار دیگه هم شانس همراهش بود. زن بدون اینکه چیز بیشتری بپرسه قبول کرد که کمکش کنه. دستش رو گرفت و با هم به اتاقی رفتن که پر از آدم بود.

تا رسید به اون اتاق صدای اذان بلند شد. این یعنی بیشتر از چهار، پنج ساعت بود که از خونه بیرون زده بود و حتما تا الان خانوادش فهمیده بودند که نجود غیبش زده! یه گوشه نشست و منتظر شد. اتاق داشت از آدما خالی می‌شد و نجود توی دلش دعا می‌کرد که خدا نجاتش بده. بالاخره قاضی دخترک رو دید و ازش پرسید اینجا چیکار داری دخترم؟

نجود شوکه‌ شد. زبونش قفل شده بود. نمی‌دونست چی بگه! مرد دوباره پرسید، من چی‌کار می‌تونم برات بکنم؟ نجود جواب داد، می‌خوام طلاق بگیرم! قاضی با حیرت نگاهی به دخترک کرد و پرسید، چی؟ می‌خوای طلاق بگیری؟ مگه تو ازدواج کردی؟ نجود دوباره گفت من طلاق می‌خوام، هوشیار و مصمم بود. با تمام وجود می‌خواست که خودش رو از اون جهنم نجات بده.

می‌گفت قاضی خیلی قدرت داره و حتما می‌تونه کمک بکنه! قاضی رشته‌ افکارش رو پاره کرد و پرسید تو برای ازدواج خیلی کوچیکی، حالا چرا طلاق می‌خوای؟ نجود جواب داد، چون شوهرم من رو کتک می‌زنه! این حرف مثل سیلی توی صورت قاضی خورد! از شدت تعجب خشکش زده بود! اونجا بود که فهمید قضیه جدیه و یه بلایی سر این دختر اومده.

ازش پرسید هنوز باکره‌ای؟ نجود خجالت می‌کشید درباره‌ این موضوع صحبت بکنه! توی یمن زن‌ها اصلا با مرد‌های غریبه صحبت نمی‌کنند! اونم راجع به همچین موضوعاتی! اما باید جواب قاضی می‌داد. گفت، نه! ازم خون اومد! نجود قیافه‌ قاضی در اون لحظه رو هرگز فراموش نکرد. قاضی قلبش به درد اومده بود اما در عین حال می‌خواست احساساتش رو هم پنهان بکنه.

لحظاتی به سکوت گذشت. تا اینکه گفت من بهت کمک می‌کنم. قاضی تلفنش رو برداشت و به همکارش زنگ زد. دستاش می‌لرزید، اما تصمیم گرفته بود که به این دختر کمک بکنه! وقتی که قاضی گفت کمکش می‌کنه، نجود با خودش گفت که دیگه تموم شد! خوشحال بود که می‌تونه امروز عصر برگرده خونه‌ مامان و باباش، با خواهر و برادرش بازی بکنه. قلبش تندتند می‌زد.

می‌گفت طلاق می‌گیرم و دوباره آزاد می‌شم و لازم نیست با کنار اون مرد بخوابم، اما برای خوشحالی خیلی زود بود. یه قاضی دیگه وارد اتاق شد. به نجود نگاهی کرد و گفت این قضیه ممکنه بیش از اون چیزی که فکر می‌کنه طول بکشه. گفت موردش یه کیس پیچیده‌ست و ممکنه نتونه موفق بشه هم زیاده. قاضی دوم محمدالقاضی یک قاضی ارشد بود. در تمام دوران کاریش همچین کسی رو ندیده بود و یمن دخترهای زیادی زیر سن قانونی یعنی ۱۵ سال ازدواج می‌کردن، اما تابه‌حال برای طلاق اقدام نکرده بود؛ یعنی هیچ دختر بچه‌ای تا به حال سراغ دادگاه نیومده و درخواست طلاق نداده بود.

دخترها و خانواده‌ها از بی‌آبرویی می‌ترسیدن. کیس نجود یک استثنا بود. قاضی‌ها نزدیک یک ساعت با هم صحبت می‌کردن. نجود معنی خیلی از کلمات‌شون رو نمی‌فهمید. دیگه ساعت دو شده بود. اون روز چهارشنبه بود و دادگاه دوباره روز شنبه باز می‌شد. باید یه جایی برای نجود پیدا می‌کردند که این دو روز رو بتونه اونجا بمونه. نمی‌شد که دخترک رو بفرستن خونه! یکی از قاضی‌های دادگاه داوطلب شد که دخترک رو به خونش ببره.

برای خود من وقتی که داشتم داستان زندگیش رو می‌خوندم، این کار خیلی عجیب بود! همچین اتفاقی اگر که توی ایران می‌افتاد، شاید هیچ‌کس قبول نمی‌کرد که یه دختر بچه‌ غریبه رو خونه‌ خودش ببره! اونم نجود که حتی کارت شناسایی نداشت؛ یعنی اصلا هویتش مشخص نبود!

قاض‌ها حتی می‌تونستن بهش شک کنن که داره دروغ می‌گه! اما در کمال ناباوری همه‌ حرفاش رو باور کرده بودن. وارد خونه‌ی قاضی که شد، با شکل جدیدی از زندگی خانوادگی آشنا شد. توی اون خونه دو تا تلویزیون بود. بچه‌ها کلی اسباب بازی داشتن. مادر خونه، با مهربانی ازش پذیرایی کرد و بهش غذاهای خوشمزه داد. تونست با آب داغ حمام بکنه و حتی مجبور نبود که صورتش رو با روبنده ببنده.

اونجا بعد از مدت‌ها احساس امنیت کرد و اون دو روز از بهترین روزهای زندگیش بود. صبح روز شنبه قاضی نجود رو با خودش به دادگاه برد. قاضی محمد خیلی نگران بود. رو به نجوند کرد و گفت طبق قانون یمن، اون نمی‌تونه علیه پدر و همسرش شکایت بکنه. نجود نه کارت شناسایی داشت و نه گواهی تولد! سنش هم کمتر از این بود که بتونه دادخواستی ثبت بکنه!

به پیشنهاد قاضی محمد پدر و همسر نجود بازداشت کردن. تا دخترک تا زمان دادگاه بتونه در امنیت زندگی بکنه. بعد هم ازش پرسیدن که عمویی داره که دوستش داشته باشه و بتونه بهش اعتماد بکنه یا نه. یکم فکر کرد و یکی از عموهایش رو معرفی کرد که خیلی مهربون بود. قاضی‌ها با عموش صحبت کردن عموش هم هیچی از نجود نپرسید. نپرسید چرا فرار کردی یا چرا طلاق می‌خوای و تونست چند مدت رو با آرامش تمام کنار عموش باشه.

یکی دو روز بعد نجود به شدا معرفی کردن. شدا وکیل بود. یکی از بهترین وکلای یمن. به چشم نجود خیلی زیبا می‌اومد. همیشه بوی خوب می‌داد و برخلاف زن‌های فامیل صورتش رو نمی‌پوشند. پوستش برق می‌زد و لبش رژلب داشت. شدا گفت بهش کمک می‌کنه. گفت هر کاری می‌کنه تا دخترک بتونه طلاق بگیره، اما اینم بهش گفت که کیسش ممکنه ماه‌ها طول بکشه. یک روز ازش پرسید چطور جسارت پیدا کردی از دست شوهرت فرار بکنی؟ جسارت! نجود این کلمه رو خیلی نشنیده‌ بود! جواب داد دیگه نمی‌تونستم اون مرد رو کنار خودم تحمل بکنم.

پونزده آپریل دوهزار و هشت، روز دادگاه بالاخره فرا رسید. سالن دادگاه پر از آدم بود. شدا کمپین رسانه‌ای راه انداخت و داستان زندگی نجود رو به گوش همه رسونده بود. با تمام روزنامه‌ها شبکه‌های تلویزیونی و فعالان حقوق زنان مکاتبه کرده بود. دادگاه پر از دوربین و خبرنگار بود. انقدر جمعیت زیاد بود که نفس نجود تنگ می‌شد و بالا نمی‌اومد. مدام خبرنگارا رو می‌شنید که صداش کردن که به سمت دوربین برگرده.

دخترک از خجالت سرخ شده بود و به شدا چسبیده بود. از شدت استرس پاهاش قفل شده بود. در جریان این پروسه‌ دادگاه به شدا خیلی نزدیک شده بود و اون و خاله صدا می‌کرد. این نزدیکی تا مدت‌ها ادامه پیدا کرد.

شداد براش نماد زن قدرتمند و حامی بود. جای مادری که هرگز چنین نقشی رو براش بازی نکرده بود. توی دادگاه برای اولین بار با خودش فکر کرد حالا طلاق چی هست؟ چجوری اتفاق می‌افته؟ فراموش کرده بود از شدا بپرسه. تو دور و اطرافش کسی نبود که طلاق گرفته باشه.

یه جمعیت جلوی در دادگاه تجمع کرد. نجود لرزید. از دور پدرش رو دید و پشت سرش اون هیولا رو. فائز و پدرش از کنار دخترک گذشتن. بهش چشم غره رفتن. قلب نجود داشت از جا کنده می‌شد. پدرش عصبانی بود، فائز هم همین‌طور.

قاضی محمد وارد دادگاه شد. به نام خدا گفت و دادگاه را آغاز کرد. گفت ما اینجا برای رسیدگی به کیس دختری جمع شدیم که بدون خواست خودش ازدواج کرده. قرارداد ازدواج بدون اطلاع اون انجام شده. این دختر و بعدا به زور به روستای خرجی بردن. این دختر به سن قانونی نرسیده و برای رابطه‌ جنسی آماده نبوده، اما شوهرش بهش تجاوز کرده، اون رو کتک زده و آزارش داده. حالا نجود به دادگاه اومده و تقاضای طلاق داره قاضی خطاب به فائز گفت تو دو ماه پیش با این دختر ازدواج کردی، باهاش خوابیدی، کتکش زدی، این درسته؟

فائز جواب داد، نه! دروغه! نجود و پدرش با ازدواج موافق بودن. قاضی پرسید باهاش رابطه جنسی برقرار کردی؟ فائز گفت، نه! قاضی پرسید کتکش زدی؟ فائز گفت نه! من هرگز کتکش نزدم.

نجود دست شدا رو گرفته بود و فشار می‌داد، باورش نمی‌شد که اون هیولا داره اینطوری دروغ می‌گه! با صدای کودکانش فریاد زد داره دروغ می‌گه! قاضی خطاب به پدر نجود گفت، تو با ازدواج دخترت موافق بودی؟ علی‌محمد گفت، بله. گفت دخترت چند سالشه؟ پدرش گفت سیزده‌ سال!

سیزده سال! نجود توی دلش گفت از کی من سیزده سالم شده؟ به من گفته بودن که نهایتا ده سالمه! من تازه کلاس دوم بودم! پدر گفت نجود رو شوهر داده، چون می‌ترسید که بدزدنش یا بهش تجاوز کنن! گفت این بلاها سر دو تا دختر دیگه‌ش هم اومده و نمی‌خواسته که تجربه‌ تلخ اون‌ها تکرار بشه!

قاضی دید این‌طوری فایده نداره! نجود و فائز رو با خودش به اتاق دیگه‌ای برد، تا سوالات خصوصی‌تر بپرسه. از فائز پرسید راستش رو بگو، تو با این دختر رابطه‌ جنسی داشتی؟ فائز گفت، آره ولی خیلی‌ باهاش خوب رفتار کردم.

جواب فائز مثل سیلی توی گوش نجود خورد. اون همه کتک، اون همه تحقیر، پس اون کبودی‌ها برای چی بود؟ اون گریه‌های شب تا صبح؟

فریاد زد داره دروغ میگه! صداش بلند و عصبانی بود! خودش هم باورش نمی‌شد که این حرف‌ها داره از دهن اون بیرون میاد. قاضی حرف‌های دو طرف رو شنید و بعد برگشت به دادگاه. فائز عصبانی بود و سناریو جدیدی رو تعریف کرد. گفت علی‌محمد در مورد سن دخترک بهش دروغ گفته! بعد نوبت علی‌محمد بود که بگه فائز قول داده بوده تا رسیدن دخترک به سن قانونی، صبر بکنه!

فائز گفت که حاضره نجود رو طلاق بده، اما به یک شرط. اینکه علی‌محمد پول عروس رو پس بده. بحث بالا گرفته بود. علی‌محمد گفت که هیچ پولی دریافت نکرده! دادگاه شبیه بازار شده بود! اون دوتا داشتن سر قیمت نجود با هم چونه می‌زدن! سر زندگی یک آدم! نجود با خودش می‌گفت که من فقط ده سالمه! جای من اینجا نیست! وسط این بازار بین این همه آدم بزرگ! کاش زودتر تمومش کنن.

بحث‌ها بالاخره به انتها رسید و وقت اعلام حکم شد تاریخی فرا رسید و قاضی به نفع وجود رای داد و حکم طلاق را صادر کرد، اما علی‌محمد و فائز آزاد می‌شدن و هیچ مجازات و جریمه‌ای هم بهشون تعلق نمی‌گرفت؛ حتی لازم نبود که تعهد اخلاقی بدن. انگار که هیچ خطایی مرتکب نشده بودن. برای نجود این‌ها مهم نبود. دلش می‌خواست بره بیرون بدو و از خوشحالی فریاد بزنه! می‌خواست دوباره با دوستاش بازی بکنه و برگرده به خونه.

جمعیت داشت نجود رو تشویق می‌کرد. اون حالا جوان‌ترین دختر در دنیا بود که تونسته بود طلاق بگیره. خبرنگارا ازش می‌خواستن که جلوی دوربین چیزی بگه اما نجود نمی‌دونست که چی باید بگه! همه فریاد می‌زدن و بهش تبریک می‌گفتن. می‌گفتن این دختر قهرمانه و باید جایزه بگیره. یه‌سری بهش کادو می‌دادن، یه مردی که تحت تاثیر داستان نجود قرار گرفته بود، نزدیک شد و به صد و پنجاه هزار ریال بهش داد. چیزی معادل هفتصد و پنجاه دلار. نجود تا حالا این همه پول به چشم ندیده بود.

یه مرد دیگه، در مورد زنی عراقی صحبت کرد که می‌خواست نجود طلا جایزه بده. یهو وسط جمعیت یکی از عموهای نجود بلند شد و با عصبانیت خطاب به شدا گفت، تو آبروی خانواده‌ ما رو بردی! تو شرف ما را خدشه‌دار کردی! شدا توجهی نکرد. دست نجود رو گرفت و با هم از دادگاه خارج شدن.

اونا موفق شده بودند و نجود دخترک ۱۰ ساله طلاق گرفته بود. اون روز بهترین روز زندگیش بود. نجود گفت خاله شدا، دلم یه‌سری اسباب بازی تازه می‌خواد، دلم می‌خواد شیرینی و شکلات بخورم، دلم بستنی می‌خواد، یکی نه دو تا شاید حتی سه‌ تا.

تو روزهای بعد خبرنگارا سراغش اومدن. سردبیر یمن تایم، که یک زن بود نجود رو به دفترش دعوت کرد. نجود باورش نمی‌شد که یک زن بتونه مدیر روزنامه باشه و با خودش فکر می‌کرد پس شوهرش چی؟ چطور شوهرش همچین اجازه‌ای رو بهش داده؟ اون زن توی دفترش یه اتاق بازی کوچیک داشت، گفت اینجا اتاق دخترشه و گاهی اوقات دخترشو با خودش سر کار میاره و با هم بیشتر وقت می‌گذرونن.

دنیایی که نجود باهاش روبرو شده بود، کاملا با دنیای خودش فرق داشت. توی این دنیا زن‌ها کار می‌کردن، می‌تونستن رانندگی کنن، روبنده نمی‌زدن، یهو چشمش به دستگاهی جلب شد که تا به حال ندیده بود. پرسید این چیه؟ گفتن این کامپیوتره! گفت کامپیوتر چیه؟ براش که توضیح دادن باورش نمی‌شد که یه دستگاهی باشه که باهاش بتونی نامه بنویسی، چیز بخونی و برای دیگران عکس بفرستی! خودش رو تصور می‌کرد که روزی خبرنگار بشه و پشت کامپیوتر بشینه، قلم دستش بگیره. دلش می‌خواست کاری رو انجام بده که به دیگران کمک بکنه.

تو دفتر یمن تایمز، همه جمع شده بودن و بهش تبریک می‌گفتن. کلی بهش کادو دادن. یه خرس قرمز بزرگ که قدش تا شونه‌های نجود می‌رسید و یه عالمه اسباب‌بازی!

توی عمرش انقدر اسباب‌بازی نداشته بود. بعد به افتخارش کیک آوردن، یک کیک شکلاتی. اون عاشق کیک شکلاتی بود. تازه معنی مهمونی رو فهمیده بود. جایی که آدما دور هم جمع می‌شن، بهم کادو می‌دن و شیرینی می‌خورند.

یهو از دهنش پرید، این مهمونی طلاقه! مهمونی طلاق حتی از مهمونی عروسی هم بهتره! یکی از کارمندان گفت باید برات شعر بخونیم. چه شعری دوست داری؟ یکی دیگه گفت می‌تونیم آهنگ تولد مبارک بخونیم. نجود پرسید تولد مبارک! تولد چیه؟ براش توضیح دادن که تولد چیه، اما یه مشکل بزرگ وجود داشت، اون نمی‌دونست که تولدش کیه! شدا گفت عیبی نداره، بیا یه قراردادی بذاریم، از این روز به بعد، امروز تولد تو هست.

همه براش دست زدن و گفتن، تولدت مبارک!

آخر این داستان از روزنان یکم با بقیه‌ قسمت‌ها فرق داره! بعد از اون اتفاقات نجود، توسط مجله‌ گلمور به‌عنوان زن سال، انتخاب شده و با افراد بزرگ، مثل هیلاری کلینتون و کندلیز رایز دیدار کرد. سال دو هزار و ده، کتاب زندگینامه‌ نجود که منبع این قسمت از پادکست بود، منتشر شد.

قرار شد تا سن هجده سالگی عواید فروش این کتاب، به‌همراه پول‌ها و جوایزی که نجود از جاهای دیگه دریافت می‌کرد در اختیار پدرش قرار بگیره تا دخترک بتونه درسش رو ادامه بده و خودشو خواهراش زودتر از موعد ازدواج نکنن.

چند سال بعد هم از روی این کتاب یک فیلم ساخته شد. مصاحبه‌های خیلی کمی از نجود هست و یه سری از ویدیوها و عکس‌ها حجاب نداره. چیزی که برای زنان یمنی تابو حساب می‌شه. من جای داستان اینکه تصمیم گرفته حجاب نداشته باشه رو نفهمیدم. البته توی اون ویدیو‌ها نجود یک دختر بچه است، اما به هر حال طبق قانون اسلام، دخترا باید از نه سالگی حجاب بذارن!

تو یکی از معدود مصاحبه‌هاش میگه، دیگه هرگز قصد نداره ازدواج کنه، میگه میخواد درس بخونه و فعلا این تنها چیزی که بهش فکر می‌کنه. سال دوهزار و سیزده تا به رسانه‌ها گفت که پدرش اون رو از خونه بیرون کرده و از پول فروش کتاب‌ها و سایر جوایز هیچی بهش نداده، حتی خواهر کوچیک‌ترش حیفا رو هم به زور به عقد مردی درآورده که خیلی ازش بزرگ‌تره.

درواقع فروختتش. با اون پولی هم که برای تحصیل نجود بهش می‌دادن رفته یک زن دیگه گرفته! تو اون سال‌ها اطرافیان نجود به این مسئله اشاره می‌کردند که پدرش مدام اون رو تحت فشار قرار میده که از نهادها و سازمان‌های مختلف پول بیشتری بخواد. هلری کلینتون بعد از دیدار با نجود چندین بار سراغش رو از شدا که به‌ واسطه‌ی این پرونده تو دنیا معروف شده بود گرفت و تلاش‌های بسیاری کرد که کاری برای این دختر بکنه، اما متاسفانه یمن درگیر جنگ و سرنوشت نجوم هم این وسط گم شده بود.

آخرین خبری که از نجود داریم مربوط به سال دو هزار و هفده. اون سال دو هزار و چهارده یعنی زمانی که شونزده سالش بود مجددا ازدواج کرده و الان دو تا فرزند داره. گویا نتونسته درسش رو تموم بکنه! اطلاعات دیگه‌ای از اینکه شوهرش کیه و شرایط زندگیش چطوریه در دسترس نیست! تاثیر خانواده پدر مادر نجود در زندگیش رو می‌تونید با پدر و مادر ملاله مقایسه بکنید.

اینکه چقدر خانواده می‌تونه در سرنوشت فرزندان تاثیرگذار باشه. نجود و ملاله دو تا دختر ساده بودن. هر دو نفرشون دوست داشتن درس بخونن در امنیت زندگی بکنن. یکی‌شون برنده‌ صلح نوبل شد و دومی در ده سالگی ازدواج کرد. دختری که از نظر جسارت، کم از ملاله نداشته و در اون جامعه‌ سنتی برای گرفتن آزادیش در سن ۱۰ سالگی مبارزه کرد. اما به واسطه‌ عدم حمایت خانواده‌اش نتونست به آرزوهاش برسه و سرانجام سرنوشتش بین هزاران دختر یمنی گم شد.

این قسمت چهاردهم روزن بود. ممنونم که روزن را گوش دادین. همین‌طور ممنونم از مسلم رسولی عزیز که موزیک ابتدا و انتهای روزن رو برای من ساخت. روزن رو می‌تونید، از تمامی اپ‌های پادگیر دریافت بکنید. اگر که این اپیزود رو گوش کردید و دوستش داشتید، مهم‌ترین کمکی که می‌تونید به من بکنید اینه که شنیدنش رو به سایرین هم توصیه کنید و کمک بکنید که جامعه‌ آگاه‌تر داشته‌باشیم.

شما می‌تونید با حمایت‌های مالی تون هم به روزن کمک بکنید. ارزش کمی این کمک اصلا مهم نیست و هر چقدر که باشه نشون‌دهنده‌ حمایت شما از منه و باعث می‌شه که من انگیزه بیشتری بگیرم و با انرژی بیشتری این پادکست رو تولید بکنم.

برای ارتباط با من و یا پیشنهاد موضوع و دادن فیدبک هم می‌تونید سراغ شبکه‌های اجتماعی روزن با آدرس rozanpodcast برین یا اینکه به من ایمیل بزنین.



بقیه قسمت‌های پادکست روزن را می‌تونید از طریق CastBox هم گوش بدید.

https://castbox.fm/episode/قسمت-۱۴-–-نجود-علی%3A-ده‌ساله،-مطلقه-id6143159-id700390300?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D9%82%D8%B3%D9%85%D8%AA%20%DB%B1%DB%B4%20%E2%80%93%20%D9%86%D8%AC%D9%88%D8%AF%20%D8%B9%D9%84%DB%8C%3A%20%D8%AF%D9%87%E2%80%8C%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%8C%20%D9%85%D8%B7%D9%84%D9%82%D9%87-CastBox_FM