قسمت شانزدهم؛ ایندرا نویی: همسر، مادر، مدیرعامل
۲۸ اکتبر ۱۹۵۵ ویلیام و ماری گیت زوج آمریکایی بچهدار شدن. بچه پسر بود اسمش و بیل گذاشتن کسی که قرار بود تحولی در دنیای مدرن ایجاد بکنه خالدایکا و اسطورهی دنیای صفر و یک بشه همزمان اون سمت دنیا در کشور هند و شهرکوچی دختری متولد شد که قرار بود سقفهای شیشهای رو در هم بشکنه و روزی به یکی از قدرتمندترین زنان دنیا تبدیل بشه.

سلام من هدیه میرمقیم هستم و این قسمت شانزدهم پادکست روزنه که آذر ماه یک ۱۳۹۹ منتشر میشه روزن پادکستی در مورد زنان و برابری جنسیتیه و یادتون باشه بهتون گفته بودم که توی ساختار روزنهی تغییراتی ایجاد کردم.
در واقع توی یه قسمت در مورد چالش یا مسئلهای که مربوط به زنان هست صحبت میکنم و قسمت بعدی داستان زنی رو تعریف میکنم که اون محدودیت یا مانع پشت سر گذاشته در قسمت قبلی در مورد زنان در محیط کار صحبت کردم.
اگر که نشنیدین توصیه میکنم که بعد از این قسمت حتما برید سراغش مطمئنم که براتون مفیده و کلی نکات کاربردی داره. در این قسمت جدید میخوام در مورد زنی صحبت بکنم که سفرش از شهر کوچیکی توی هندوستان شروع میشه و به مدیرعاملی یکی از بزرگترین شرکتهای دنیا میرسه اینجا نوعی مدیر عامل شرکت پپسی دیگه مقدمه رو خلاصه میکنم تا بریم سر اصل داستان خونهی خانوادهی کریشنامورتی در قلب شهر مدرس بود.
جایی که الان به اسم چنار میشناسنش این شهر پنجمین شهر بزرگ هندوستان و پایتخت استان میندوسا با پدرشوهر و بچههاش تو این محله زندگی میکردند. شوهر و پدر خانواده کارمند یک بانک در حیدرآباد بودن. وقتی که از چند تا خواستگاری کردن اون میتونست بین رفتن به حیدرآباد و زندگی با همسرش یا موندند زندگی با خانوادهی شوهرش یکی رو انتخاب بکنه.
اون تصمیم گرفت تا در چنان بمونه مدرسههای این شهر خیلی بهتر بودن و بچههای آیندهاش میتونستن رشد بیشتری بکنن چندتا و خانوادش متعلق به قوم تامین بهمن بودن و آدمهای این قوم به تحصیل بچهها خیلی اهمیت میدادن فرقی هم نمیکرد که بچه دختر باشه یا پسر. این بخشی از فرهنگشون بوده و برای همین که خیلی از اساتید دانشگاههای جنوب هند، یعنی همین منطقهای که ازش صحبت میکنم زن هستن.
این بود که تا وقتی بچه دار شد بین دو تا دختر و یدونه پسرش هیچ فرقی نذاشت و به هر سه تاشون کمک کرد تا درس بخونن پدربزرگ خانواده قاضی بود و همیشه بچهها رو تشویق میکرد تا کتاب بخونن براش خیلی مهم بود که نوهاش باسواد باشن.
فک و فامیل تا به هم میرسیدن درمورد کارنامهی بچهها حرف میزدند. کارنامههاش نتیجش اینقدر مهم بود که اگر یکی از بچهها جز سه نفر اول نمیشد، از ترسش اصلا نمیخواست به خونه برگرده؛ چون میدونست که پدربزرگ میکشدش.
محلهای که اونا توش زندگی میکردن خیلی شلوغ بود از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو میشه توش پیدا کرد. این محله آب شهری لوله کشی نداشت، یعنی داشت ولی خیلی محدود براشون باز میشد. هر روز حدود ساعت ۳ صبح آب برای ۲ ساعت باز میشد و تا جایی که میتونستم مخازنشون پر میکردند تا برای مصرف روزانه آب داشته باشن.
توی خانوادهی کریشنامورتی سهمیه هر نفر دو تا سطل آب بوده و آدمای خودشون سهمشون مدیریت میکردن. اینجا و خواهرش هر روز کلی فکر میکردن تا ببینند که این دو تا سطح آب رو چطوری میتونن استفاده بکنن. دوست داشت که کریکت بازی بکنه و راکستار بشه، اما مادر و پدربزرگش اصرار داشتن و مدام بهش فشار میآوردند تا بیشتر و بیشتر درس بخونه و این باعث میشد که گاهی اوقات هیچ تفریحی نداشته باشه.
کافی بود که یه روزی تو جغرافیا نمره کم بگیره تا پدربزرگ و مادرش مجبورش بکنن برای دو هفته فقط و فقط جغرافی بخونه.
چند تا مادر بچهها موجود جالبی بود با وجود اینکه خیلی مذهبی و سنتی بود، اما همیشه بچههاش و تشویق میکرد تا بلندپرواز باشند. در عین حال آرزوش این بود که دخترش ازدواج بکنن و بچهدار بشن، مثلا بهشون گفت من دوست دارم شما تا به ۱۸ سالگی میرسید ازدواج کنید و بچهدار بشید، اما یادتون نرهها باید یه روز نخستوزیر هند بشی، یعنی کوتاه نمیاومد هم خدا رو میخواست هم خرما رو توی ذهنش چندتا یه زن میتونستم توی خونه مدیرا و هم در محیط کار از اون طرف هم یه حسی داشت که دخترا شبیه بقیه نیستن و فرق دارن.
خیلی از دوستا و آشناها بابت این طرز تفکر سرزنشش میکردن و میگفتن که خیلی از خود راضی متکبره یکی از بازیهای جالب اینجا و خواهرش تو بچگی این بود که هر شب سر شام چندتا ازشون میخواست که به این فکر بکنن که اگه نخستوزیر یا رئیس جمهور یک کشور بشن چی کار میکنن.
دخترا باید تا آخر شام یه سخنرانی آماده کردن جلوی همه ارائهاش میکردن. اینجا میگه این تمرینها به مرور زمان به اون و خواهرش کمک کرد که اعتمادبهنفس صحبت کردن مقابل جمع رو پیدا بکنن.
سالها بعد توی یه مصاحبهای تعریف میکنه که هر وقت توی دانشگاه یا توی محیطکار مردهای اطرافم بهم فشار میاوردن بهعنوان یک زن قبولم نمیکردن به خودم میگفتم با خودتون چی فکر کردین؟ من میتونستم نخستوزیر هند باشم! مدل فکری چندتا خیلی شبیه آدمایی بود که توی اون شهر زندگی میکردند چنان محافظهکار سنتی بود.
زنها هنوز ساری تنشون میکردن و خیلیها تا آخر عمرشون هرگز موهاشون رو کوتاه نکردن. اونها یه چارچوب مشخص داشتن از اینکه چی خوبه، چی بده و هرگز این ساختارها رو نمیشکستند و خواهر بزرگترش به مدرسه میرفتن.
موسیقی بخش مهمی از زندگیشون بود و این دو تا خواهر خیلی زود توی مدرسه آواز خوندن یاد گرفتن. عضو گروه نوازندگی مدرسه هم بود. علاوهبر همهی این کارها فوق برنامه همونطور که حدس میزنید دوتا خواهر به شدت هم درسخون نمرههای خیلی خوبی میاوردن.
در نتیجه همین درس خوندن این رو خیلی راحت تونست از یک کالج خوب تو هند پذیرش بگیره حدودا سال ۱۹۷۲ بود که اینجا به امسیسی رفت قبل از اون این کارش فقط مردان و پذیرش میکرد و تازه همون زمانها بود که دانشجوی دختر را قبول کرده بود.
بیشتر دخترای اون دوره به کالجهای دخترونه میرفتن. به خاطر همین فرستادن اینجا به کالج دخترانه برونیکا خیلی مدرن بهحساب میومد کالاله زیادی با خونه داشته و رفتوآمد وقت زیادی ازشگفت؛ اما این باعث نشده بود که این راه فعالیتهای جانبی رو ادامه نده. مثلا عضو گروه راک دخترایی میزد و آهنگهای ویترزد همونطور که گفتم توی شهری که اینجا زندگی میکرد.
دختر همه ساری میپوشیدن خانوادهها اجازه نمیدادن دخترا بلوز و شلوار بپوشند این راه به مخیلهش خطورنمود که یه روزی دامن بپوشه، یعنی حتی حاضر بود شلوار و اما دامن نه اینکه باهاش معلوم باشه و بقیه بتونن پاهاشو ببینن خیلی معذب و ناراحتش میکرد.
اون زمان توهین موسسههای زبان فقط آلمانی و فرانسه یاد میدادن و با خواهرش به زبان فرانسوی با هم به این موسسهها میرفتن و این زبان رو یاد میگرفتن. توی چشم همکاریهای این راه اون یک دختر جذاب و مصمم بود. اعتمادبهنفس بالایی داشت یه ویژگی دیگش این بود که هیچ کاری رو نصفهنیمه انجام نمیداد.
باید حتما به یه جایی میرسوند، علاوه بر اون از پدرمادرش یاد گرفته بود که هر کاری رو بهش میسپرن، چه کوچیک باشه چه بزرگ به بهترین شکل ممکن انجام بده.
این باور تا سالها بعد، یعنی حتی وقتی که در راس بزرگترین شرکتهای دنیا قرار گرفت هم توش وجود داشت و همه میدونستن که این راه بیشتر از همهی تیمش تلاش میکنه تا کارش رو به بهترین نحو ممکن انجام بده. علاقهی اون به حضور در جمع کارهای تیمی از همون زمان مشخص بود مثلا یه باری بچهها تصمیم گرفته بودند برای کالج پول جمع بکنن یه گروهی جمع شده بودن میرفتن سراغ شرکتهای مختلف و تبلیغ میگرفتنداین دختر جمع بود پا به پای پسرا سوار اتوبوس و قطار میشد و با شرکتهای مختلف مذاکره میکرد.
مذاکرهکنندهی خیلیخوبی بود خیلی راحت با آدمها صحبت میکرد و براشون استدلال میآورد و خوب میتونست قانعشون بکنه هر چقد که توی این کار خوب بود، توی درسای مثل شیمی اوضاع تعریفی نداشت.
همهی دوستاش میدونستن که این با بقیه فرق داره اما هیچکس حدسش رو هم نمیزد که دامنهی این تفاوت قراره به کجا برسه. همه دخترهایی که از کالج فارغ التحصیل میشدند یا میرفتن سراغ تدریس یا کارهای تحقیقاتی میکردن. اینجا تدریس رو خیلی دوست نداشت توی علوم پایه بد نبود، اما خودش میدونست که توانایی اصلیش جای دیگهست. توی وجودش یه انرژی عجیب و آرزوهای بزرگی داشت و فکر میکرد معلمی و تدریس تمام این انرژی رو سرکوب میکنه؛ اما یه روز بالاخره تصمیمش رو گرفت.
اون روز توی خونه نشسته بود و داشت قهوه میخورد و به فارغالتحصیلی از کالج فکر میکرد و اینکه روزای راکسرود دیگه تموم شده رادیو روشن بود و صدای آهنگی از هری بلانت به گوش میرسید.
اینجا غرق فکر بود و انگار که یه دفعه تصمیم بهش الهام شد اون لحظه نمیدونست که در نتیجه این تصمیم قرار سالها بعد مدیرعامل یکی از بزرگترین شرکتهای دنیا بشه یه مهمونی بزرگ شرکتی بگیره در اون به یاد همین لحظه نه تنها هری بلافونته دعوت بکنه تا براشون آواز بخونه که همین آهنگ رو هم باهاش همخوانی بکنه.
اینجا تصمیم گرفته بود که توی رشته مدیریت دانشگاه کلکته ثبت نام بکنه خانواده و دوستانش همه متعجب بودند که چرا دختر باهوشی مثل اون جای اینکه مهندسی یا پزشکی بخونه میخواد که بره سراغ رشتهی مدیریت. اون هم تخصصش مارکتینگه. مگه مارکتینگ برای پسرا نبود؟ بدتر از همهی اینا دخترک قرار بود اونجا رو ترک بکنه؛ اما همه میدونستن که در مقابل عزم راسخ، این راه هیچ کسی نمیتونه کاری بکنه دخترک وارد دانشگاه شد از بین ۱۲۲ نفر ورودی اون سال فقط ۶ نفر زن بودن، اما برای اینجا این چیزا خیلی مهم نبود یعنی اصلا بهشون فکر نمیکرد، خیلی زود تونست با همهی همدانشگاهیاش یه دختر و پسر ارتباط بگیره. تو دانشگاه تنیس بازی میکرد و حریف قدری هم بود.
عاشق درسای مارکتینگ و فروش بوده و بین دوستاش به پشتکار زیادی معروف بود. در بین همکلاسیهاش رابطه خیلیخوبی باهاش داشتن، چون که از اون جورایی بود که به همه کمک میکرد و انعطافپذیری زیادی داشت خواهر اینجا هم مدیریت خونده بود و یک سال جلوتر از اون بود وقتی که اندیکارستم اسدیکمیت یک پیشنهاد کاری خیلیخوبی گرفت و هند رو ترک کرد.
خانوادهی کریشنامورتی دل خوشی از این تصمیم نداشتن. چندتا فکر میکرد که این کار باعث میشه دیگه هیچ کس باهاش ازدواج نکنه و برای همیشه مجرد بمونه. همون موقع از سن ازدواج دختران گذشت، خیلی نگرانان هر سه بود.
اینجا که درسش تموم شد اول توی یه شرکت انگلیسی که چند تا شعبه توی هند داشت مشغول به کار شد. یهمدت اونجا کار کرد و بعدش هم بهعنوان مدیر برند به شرکت جانسونجانسون پیوست. همین شرکتی که محصولات بهداشتی و پزشکی و تا وارد شرکت شد بهش یه خط جدید محصول و سپردن کاری که برای یه مدیر با چندین سال سابقهی کار هم سخت و پرچالش این راه از پس این کار خیلی خوب براومد؛ اما اینجا هم موندنی نشد این تصمیماتش همه را کلافه کرده بود.
تو کشور هند وقتی که یه کسی کار پیدا میکنه، تا آخر عمر همونجا میمونه. وفاداری به شرکت خیلی مهمه و فامیل و دوستاش توی این مونده بودن که آخه این دختر چرا هی کارش رو تغییر میده؟! چیزی که بقیه نمیفهمیدن این بود که اینجا داشت تلاش میکرد راهش رو پیدا بکنه میخواست بدونه که استعدادش کجاست کجا میتونه موفقتر باشه کار کردن تو شرکتهای بینالمللی هیجان و انگیزش برای خروجش از هند بیشتر کرد اون موقع فقط ۲۳ سالش بود و میخواست از محدودهی راحتی بیرون بیاد و خودش رو به چالش بکشه از بچگی آرزوی این رو داشت که بره امریکا یه روز خیلی اتفاقی آگهی پذیرش دانشگاه یک رو دید دپارتمان بیزنس و مدیریت این دانشگاه خیلی معروف بود و هنوزم هست اینجا بدون هیچ تردیدی ابلارد حالا هند کجا، امریکا کجا.
اون موقعم که مثل الان نبود، این یعنی باید تمام مدارکش رو کپی میکرد و توی یه پاکت کاغذی میذاشت و میرفت ادارهی پست و ارسال میکرد.
حتی نمیتونست بفهمه که مدارک رسیده یا نه و بعدشم باید ماها منتظر میموند تا جوابها بیان. وقتی این رو برای این موقعیت پلاکتی نمیدونست که باید چجوری از پس هزینههای این دانشگاه بر بیاد.
براتون گفتم که چندتا و از رفتن چاندریکا به بیروت رسما سکته زده بود دیگه خودتون بفهمید وقتی اینجا تصمیم گرفت بره امریکا حال این خانواده چطور بود. شهر اونا خیلی سنتی بوده و مردم همه میگفتن که آدمها توی امریکا به ارزشها پایبند نیستن. اونا میگفتن غرب برای دخترهای مجرد جای خوبی نیست. اونها رو به فساد میکشونه، وضعیت اونجا یهطوری که همه یا دارن مشروب میخورن، مخدر میکشن، همهی دوست و آشناها به اینا میگفتن که تو که قراره تهش ازدواج بکنی و بچهدار بشی.
دوستداشتی درس بخونی که خوندی همینجا بمون کارت بکن، اما چند تا به این حرفا کاری نداشت. او به دخترش اعتمادات میدونست که میتونه تنها از پس خودش بربیاد تنها نگرانیش این بود که این دختر باید ازدواج بکنه.
اینجا توی همون سنم کلی خواستگار داشت، اما خوش شانسیش این بود که خواهرش هنوز ازدواج نکرده بود و توی کشور هند پس بر این بود که اول خواهر بزرگتر ازدواج بکنه. روزها و هفتهها و ماهها گذشت تا اینکه یک روز پستچی یه پاکت ضخیم و بزرگ برای خانوادهی پیش نمود که اسم دانشگاهی روش نوشته شده بود توی پاکت نامهای بود که نشون میداد اینجا در رشته کارشناسی ارشد مدیریت قبول شده اون موقع سال ۱۹۷۸ بود تصور کنید که ۴۲ سال پیش کهنه نساییا یا یه دختر بیست و چند ساله از یک خانواده متوسط در هند تصمیم میگیره برای امریکا اینجا اصلا نمیدونست داره کجا میره و دنیای جدید چه شکلیه انقدر اطلاعاتش کم بود که وقت داشتن وسایلشون رو جمع میکردن نمیدونستن چی باید ببره و چی نبره.
اولین چیزی که به ذهنشون رسیده بود، قهوه بود. مامانش میگفت نکنه اونجا قهوه نباشه. یه جورایی داشت زیره به کرمان میبرد. دومین چیزی که جمع کردن لباس بود تو شهرشون. زنها همیشه ساری میپوشیدن، هوا هم گرم میشه. به خاطر همین اینجا نمیدونست که چطوری باید توی هوای خیلی سرد ساری بپوشه.
دیگه به اصرار مادر بزرگش یهسری لباس و جوراب هم خریدن که اگر هوا سرد شد اونجا بتونه تنش بکنه. هر چقدر به روزهای آخر نزدیکتر میشدن حال مادر این را بدتر میشد. همه بهش دلداری میداد که این راه میره و برمیگرده تا اون موقع هم یه پسر خوب براش پیدا میکنیم همینجا شوهرش میدیم و بچهدار میشه اما چنتا ته قبش میدونست که این رفتن برگشتن نداره.
پاییز سال ۱۹۷۸ اینجا برای اولین بار تنهایی قدم به امریکا گذاشت تا از فرودگاه بیرون رفت. اولین چیزی که توجهش را جلب کرد و بود، بوی همه چیز فرق میکرد برای اینجا بوی فرودگاه اتوبوسها بوی خیابونا با بوی چنان فرق داشت. شهر خیلی بزرگ بود و به نظر کانکتیکات ۱۰ برابر یا حتی بیشتر بزرگتر از شهر خودشون بود. ساختموناش بلند و آسمونش آبیتر بود. تنها چیزی که اونجا کوچکتر از هند بود، چشمهای آدما بود یا این دانشگاه خیلی بزرگی بود؛ اما مسئولین دانشگاه کلی برنامه تدارک دیده بودند تا از همون بچههای تازه وارد با محیط آشنا بشن و احساس غریبی نکنن.
ماههای اول تفاوت فرهنگی براش خیلی سخت بود نمیتونست با آدم حرف مشترک پیدا بکنه کسی به فرهنگ هندی و کارهایی که اون تو هند انجام میدادن نشون میداد و این را احساس تنهایی میکرد پوست سبزه و موها و چشماش تیره بود و ظاهرش از دور داد میزد که با بقیه فرق داره علاوهبر تمام اینها با لباس هندی، یعنی ساری سر کلاسها میرفت و همین باعث میشه که این تفاوت بیشتر به چشم بقیه بیان تو امریکا کسی به کریکت علاقه نداشته و ورزش محبوب همه بیسبال بود.
بعد از یه مدت اونجا فهمید که یکی از راههای قاطی شدن با فرهنگ آمریکایی ورزشه به تیم ورزشی پیوست و شروع کرد در مورد بیسبال تحقیق کردن با خودش فکر میکرد که باید به عمق این جامعهی جدید نفوذ بکنه کلا یه اعتقادی که همیشه داشت این بود که اگر میخوای از یک آدم متوسط تبدیل به یک آدم خوب و موفق باشید باید روی موضوعات عمیق شی.
اگر بخوای سطحی با همه چیز برخورد بکنی نقاط ضعف رو نمیفهمی رفتن به امریکا و تحصیل در فقط برای گرفتن مدرک نبود اینجا میخواست زندگی جدیدی ر تجربه بکنه تو دانشگاه بین درسا دوتا تمرین بود که خیلی هم به دردش خورد. تمرین نجات از کویر یا قطب این یکی از تمرینهای مدیریتی تو این تمرین آدمها رو به گروههای مختلف تقسیم میکنن و بعد این صورت مسلهر من که فکر کنی تو کویر یا قطب یا مثلا یک جزیره دور افتاده گیر کردید.
بعد ۱۰ تا وسیله بهتون میدن تو گروه باید میشستن تصمیم میگرفتند که الان میخوان چیکار کنن میخوان توی این جزیره بمونن یا اینکه میخوان خودشون از جزیره نجات بدن. بعد باید با توجه به استراتژیشون ۵ تا از اون وسیلهها رو انتخاب میکردند. شاید ساده به نظر بیاد اما در واقعیت آدمها جوابهای مختلفی به این قضیه دارن یه سریا ممکنه که تصمیم بگیرن توی جزیره بمونن و به سریها هم دوست داشته باشن که خودشون رو نجات بدن. بهعلاوه سر اینکه چه وسایل مورد نیاز هست، خیلی بحثهای جالبی شکل میگیره و آدمها توی اون بحث میتونن با نقطه نظرات بقیه آشنا بشن اینجا بگه این تمرین بهش کمک میکرد تا یاد بگیره چطوری باید ویژن یا چشمانداز بسازه و مهمتر از همه اون رو برای بقیه توضیح بده؛ یعنی اینکه یک تصویر ایجاد بکنه از اینکه نجات از جزیره یا موندن در چه شکلی چرا آدمها باید براش تلاش بکنن.
اینجا میگه آدمها نمیدونن که آینده چه شکلی و توی هر تغییری یک درصدی از افراد هستند که با این برنامهی جدید احساس راحتی نمیکنند.
این افراد قربانیان تغییر هستند و اگرکه نتونن خودشون رو تطبیق بدن باید تیم رو ترک بکنن. این رو توی دانشگاه یاد گرفت که گفتوگو و مهارت ارتباطی یکی از مهمترین اصول مدیریت تحصیلات و دانشگاه به این راحتیا هم نبود.
چون که گفتم این دوره از یه خانوادهی متوسط اومده بود و باید خودش هزینههای زندگیش رو تامین میکرد. کمک هزینهای که از دانشگاه میگرفت براش کافی نبود و بعد از درس از نصف شب تا پنج صبح بهعنوان اپراتور تلفن یه جایی کار حتی با وجود این باز پول کافی برای خریدن لباس نداشته و کل سالهای دانشگاه رو با همون سریهایی که از هند آورده بود، سر کلاس میرفت ذره ذره پولی هم که جمع میکرد،َ خرج تماس گرفتن با خانوادش میشد.
نه که فکر کنید بتونه یک ساعت تلفن صحبت بکنه در همین حدی که یه سلامی با پدر و مادرش بکنه و بگه حالش خوبه.
شرایط مالی یه طوری بود که اگه یه ماه کارنمیکرد زندگیش از حرکت میایستاد و هیچی برای خرج کردن نداشت. اما مجموعه تمام این سختیها باعث شده بود که قدر فرصتهاش رو بیشتر بدونه و بیشتر تلاش بکنه. درسش که تموم شد از یک شرکت خوب برای مصاحبه دعوتش کردن.
از یه طرف خوشحال بود که مصاحبه میره و از یه طرف کلی استرس داشت کل پولی که در طول این چند سال جمع کرده بود فقط ۵۰ دلار بود فکر کرد که میتونه بره و با این پول یه کت شلوار بگیره. با دامن اصلا جور نبود. یعنی در تمام دورهی دانشجویی حتی یه بارم دامن نپوشیده بود. رفت و با چهل و سه دلار یک کت و شلوار خرید با هفت دلار باقی مونده نمیتونست کفش بخره بعد با خودش فکر کرد که کفش که مهم نیست در نهایت کفشها میره زیر میز و کسی بهش توجه نمیکنه.
این شد که با اون کت و شلوار رسمی یک جفت چکمهی نارنجی که از قبل داشت رو پوشید. تیپ وحشتناک شده بود. پا گذاشت توی شرکت همه برگشتن و نگاه کردن دیگه خودتون میتونید تصور بکنید که قیافش چقدر عجیبغریب شده بوده یه دختر شرقی بیست و پنج ساله که یه کت شلوار رسمی پوشیده و چکمههای نارنجی باشه در این مصاحبه این را خیلی حالش گرفته شد این بود که تصمیم گرفت مصاحبههای بعدی رو با ساری بره با خودش فکر کرد که دیگه هرگز نباید چیزی که هست رو پنهان بکنه.
اینجا وقتی وارد شد یک دختر هاجوواج و بیتجربه بود و وقتی فارغالتحصیل شد تبدیل شده بود به یک دختر بالغ و مصمم اون آماده بود که با چالشهای زندگی در آمریکا روبهرو بشه سال ۱۹۸۰ اینجا به شرکت مشاورهای بوستون پیوست میدونست راه سختی پیش رو داره هم بهخاطر این که زن و هم بهدلیل اینکه یک دختر مهاجر رنگینپوست میدونست که راههای پیشرفت در کشوری مثل امریکا براش بازه؛ اما این رو هم میدونست که باید دو برابر هم ردههای خودش کار بکنه تا کسی به زن بودن و مهاجر بودنش توجه نکنه این بود که خیلی زیاد کار میکرد و رسما زندگی شخصی یا تفریحات؛ اما این راه این مسیر رو انتخاب کرده بود.
یعنی راه دیگهای بلد نبود اون زندگی روتینی که بقیه داشتن، یعنی اینکه ساعت شش عصر بره خونه و اخبار و سریال تماشا بکنه برای این راه بیمعنا بود اون زمان بیست و پنج ساله بود و هنوز ازدواج نکرده بود، چندان خیلی بهش فشار میآورد که بهتره زودتر یه کسی رو برای خودش پیدا بکنه خوشبختانه بخت با چنتا یار بود و همون سالها اینجا را کشنید راج مهندسی برق و بدتر انبیای خونده بود اونا سال ۱۹۸۳ ازدواج کردند و این را بعد از ازدواج فامیلی به فامیل همسرش تغییر داد و این رانویه ما الان میشناسیم تا ازدواج کردن هم اینجا باردار شد همسرش مرد خوب و حمایتگری بود.
اون دغدغهها و آرزوهای این راه رو میشناخت و هم دوستش بود و هم مشاورش و تا جایی که میتونست کمک میکرد این را به اهدافش برسه اولین فرزندشون دختر بود اسمش پیتا گذاشتن این را برای ۶ سال و شرکت بوستون کار کرد و بعد هم بهعنوان قایم مقام برنامهریزی و استراتژی به شرکت موتورولا پیوست سال ۱۹۸۶ موتورولا داشت تازه اوج میگرفت و خیلی تبدیل به یه شرکتی شد که انقلابی در صنعت ارتباطات به وجود آورد اینجا ۴ سال اونجا کار کرد و بعد هم به یک شرکت خودروسازی سویسی پیوست عملکرد اینجا تو این شرکت سوئیسی خیلی درخشان بود و در نتیجهی تصمیمات شرکت توی حوزههای جدید سرمایهگذاری کرده و فروشش چند برابر شد.
انقدر کارش درست بود که جکیام شرکت جنرال الکتریک به پیشنهاد همکاری داد این قضیه همزمان شد با پیشنهاد کاری از طرف مدیر عامل شرکت پپسی هر دو تا شرکت خیلی بزرگ بودن و تصمیم سختی بود، اما این وسط پپسی برنده شد و این را در نقش استراتژیست ارشد به این شرکت پیوست اون موقع سال ۱۹۹۴ بود و این را سینهالا دختر دومش تارا هم به دنیا اومده بود اگرچه که توی کارش خیلی موفق بود، اما واقعا نگران دختراش بود.
خودش و همسرش سرشون خیلی شلوغ بود و دوست داشت که بچهها توی محیط خانوادگی بزرگ بشن بهخاطر همین شرایط رو مهیا کرده بود که پدر مادر خودش و پدر مادر راج بتونن مدام پیششون بیان و کنار بچهها باشن.
شاید براتون جالب باشه، اما در تمام این سالها این راه با وجود کار و زندگی در امریکا به خیلی از سنتهای خودش پایدار بود. مثلا اینکه همچنان گیاهخوار بود و هرگز لب به گوشت نزند. الکل هم مصرف نمیکرد وقتی که در مورد پوشیدن ساری ازش میپرسیدن میگفت ببینید من هرگز از هندی بودنم خجالت نکشیدم. من دوست دارم ساری بپوشم اما هر چیزی جای خودش رو داره کار کردن با ساری برای من سخته و حواس همه رو توی محیط کار پرت میکنه.
اینجا تو پپسی مستقیما با مدیرعامل شرکت کار میکرد تا همونجا هم سقف شیشهای شکسته بود و جزو معدود زنان اون سطح شرکت بود به پپسی پیوست شرکت سه تا بیزینس اصلی داشت اون موقع پپسی و بیشتر به خاطر نوشیدنیها میشناختن بیزنس دوم شرکت اسنک بود و بیزنس سوم رستوران یعنی رستورانهایی مثل پیتزاها یا کیافسی من خودم قبل از اینکه داستان این راه رو بخونم نمیدونستم که تا سال ۱۹۹۴ بیزنس رستوران برای پپسی خیلی درآمدزا بود شرکت تعداد زیادی از برندها رو یک دهه پیش خریداری و روشون سرمایه گذاری کرده بود درست دو ماه بعد از پیوستن این را به شرکت یهو اوضاع تغییر کرد. بیزنس رستوران رو به افول گذاشت و درآمدش نزولی شد این را مدیرعامل بخش رستوران این موضوع براشون خیلی عجیب بود و شروع کردن به بررسی مساله هم راجر و هم این راه تازه به بیزینس اومده بودن و تجربهشون و برای اینکه بفهمد داستان چیه باید همه چیز رو از اول اول نگاه میکردن.
برای اینکه بتونن تحلیل بهتری داشته باشن تصمیم گرفتند که شهر به شهر برن و رستورانها رو بررسی بکنن اونها هم رستورانهایش و هم رستورانهای رقیب میرفتن و به همه چیز سرک میکشیدن از موقعیت مکانی رستوران و محیط داخلش گرفته و اینکه چه مغازههایی جلوی رستوران حتی میرفتن و مستقیم با مشتریای رستوران صحبت میکردن و از اونها میگرفتن بعد از این سفرها اومدن وضعیت رستورانها را در طول زمان بررسی کردن.
چیزهایی مثل درآمد هزینه و سود این کسبوکار در طول زمان روزهای خیلی سخت و پرفشاری بود اما تلاشها در نتیجهی تمام این تحقیقات اونها به یک حدس اولیه رسیدن بیزینس رستوران در طول زمان اشباع شده بود و یک عالمه رستوران کوچیک دیگه مثل قارچ تو کل کشور رشد کرده بود رستورانهایی که سرویسشون سریع و قیمتشون همونقدر اقتصادی بود.
پس دلیلی نداشت که مردم از اون رستورانها سفارش ندن پپسی دچار یه تناقض شده بود. اگر که رستوران جدید میزد فروش رستورانهای دیگش کمتر میکرد و اگر که نمیزند بازی ر به رستورانهای دیگه باخته بود و اجازه داده بود که اونها هم فروششون و بگیرن بررسیهای شبانهروزی اینجا راجبشون داد که رستورانها فقط زمانی سودی هستند که از ماکزیمم ظرفیتشون استفاده بشه مثلا پیتزاها ناهار و شام میداد اما صبحانه نداشت یا رستورانهای کیافسی سرویسشون بیست و چهارساعته نبود بهعلاوه یه نکتهی مهم دیگه رو هم فهمیدن اینکه باید بیزنس رستوران رو بهدست کسانی بسپارن که کار رو به خوبی میشناسند.
یعنی رستوران داری رو بلدن. لزوما کسی که مدیر خوبیه نمیتونه مدیری رستوران باشه. بهخصوص اگه با مدل ذهنی مدیران پپسی انتخاب شده باشه چرا چون که پپسین محصولمحور نوشابهها یا غذاهای بستهبندی شده هم از جنس محصول این در حالی که رستوران از جنس سرویس این دو تا زمین تا آسمون با هم فرق میکنند.
مثلا شما وقتی یه بحث تپستری میتوان از تهران بگیریک بندرعباس کیفیتش خیلی فرقی نمیکنه، اما رستوران محصولش استاندارد نیست بعدم کافی یک اتفاق ناخوشایند برای تو اون رستوران بیفته مثلا سرویس دیر بیارن یا باهات بد برخورد بکنن تا دیگه هرگز به اون رستوران برنگردی آدمهایی که توی پپسی کار میکردند، فرهنگ این صنعت و نمیدونستن و نمیشد ازشون انتظار داشت که بتونن خوب مدیریتش بکنن تا اون موقع پپسی مستقیما رستورانا رو مدیریت میکرد؛ اما پیشنهاد این رو جای بود که رستوران از بخشهای دیگهی بیزینس جدا بکنن و بعدم نمایندگیش رو واگذارکنن.
همه بیزنس رستوران و دوست داشتن و جداکردن از پپسی تصمیم خیلی سختی بود ممکنه براتون سوال باشه که اینجا چطور این کار رو انجام داد اونها میدونستن که دارن با یک تفکر غالب در پپسی روبهرو میشن تفکری که میگه تا میتونید سرمایهگذاری بکن.
بیشتر استخدام کنه و شبهات رو گسترش بده اما پیشنهاد اونها این بود که رستورانها باید واگذار بشن جلسه با حضور هیات مدیره و مدیران ارشد شرکت شروع شد. این جلسه از تحقیقاتشون صحبت کردن و مسئله رو برای بقیه باز کردن؛ اما یک حرکت استراتژیک انجام دادن بهجای اینکه بگن این تصمیمگیری بهتر و تحلیلهای ما این رو نشون میده.
به هیات مدیره چهارتا راهکار پیشنهاد دادن و پرسیدن پیشنهاد شما چیه هیات مدیره شروع به بررسی کرد اونها سراغ هر تصمیمی میرفتند. این رو راجر در مورد نتایج اون تصمیم توضیح میدادند. در واقع بهجای اینکه بیان بگن که بهنظر ما این بهترین تصمیم اومدن و هیات مدیره رو وارد فرایند تصمیمگیری کردن و طوری هدایت کردن که آخر سر همه احساس کردن خودشون این تصمیم گرفتند و در نهایت نتیجه جلسه همونی شد که میخواستن.
کار دیگهای که توی سر این راه بود خرید برند تراپی کانا بود تراپینین نوشیدنی و آبمیوه محصولات پپسی تا اون زمان از ساعت ۱۱ صبح به بعد معناداری یعنی کسی نمیاومد ساعت ۷ صبح پپسی بخوره این را میگفت ما داریم فاصلهی زمانی پنج تا یازده صبح از زندگی مشتریامون رو از دست میدیم، بهعلاوه اینا اون میخواست که پپسی بهجای اینکه یک برند نوشیدنی گازدار باشه توی سبد محصولات طبیعی و سالمم داشته.
در واقع میخواست از شعار پپسی که محصولات هیجانانگیز بود بره بهسمت محصولات بهتر اون زمانی که این را داشت این پیشنهاد میداد سهم کوکاکولا بیشتر از دو برابر پرسی ارزش داشت همیشه پیشتاز بوده و پپسی از روی دست این شرکت نگاه میکرد و این پیشنهاد این را در نوع خودش نوآوری بزرگ اعزام میشد.
اینها فقط دو نمونه از تصمیمات اساسی و مهم اینجا بود طی سالهای آتی اون تونست تویود ولی شرکت تاثیرات بزرگی بذاره تا پایان سال دو هزار سهام شرکت ۴۰ درصد رشد کرده بود در نتیجه همین اثرگذاریها اینجا به پوزیشن مدیر ارشد مالی ارتقا پیدا کرد.
او اولین زن هندی بود که به همچین موقعیتی درای دست پیدا میکرد. یک سال نگذشته بود که راجر این راه را برای عضویت در هیات مدیرهی پپسی پیشنهاد داد. اینجا وقتی که به پپسی پیوست ۳۹ ساله بود و ۶ سال بعد یعنی در سن ۴۵ سالگی عضو هیات مدیرهی پپسی شد.
ساعت ده شب اینجا که همان روز خبر پروموشن رو دریافت کرده بود به خونه رسید فکرش خیلی مشغول بود و میخواست هرچه سریعتر این خبر رو به گوش خانواده برسونه. پدر و مادرش چند هفتهای بود که اومده بودن خونهشون. میتونست شادیش رو با اونها شریک بشه تا در خونه رو پشت سرش بست، مادرش پرسید اینجا توی اینجا سریع سمت صدا رفت و با خوشحالی گفت مامان یه خبر خوب دارم؛ مادرش فرصت نداد که ادامه بده گفت خبرت و بذار برای یه وقت دیگه، جای این کار الان پاشو برو یه کم شیر بگیر. تو هم رفت و پرسید مگه راج خونه نیست چرا از اون نخواسته شیر بخره.
چندتا جواب داد راج خستهست دود از کلهش بلند شده بود چرا وقتی که راج زودتر به خونه رسیده نباید برای خرید شیر بیرون بره این چه انتظاری بود که مادرش ازش داشت.
از شدت عصبانیت هیچی نگفت و رفت و در پشت سرش رو محکم کوبید وقتی با دو پاکت شیر به خونه برگشت با عصبانیت از مادرش پرسید، چرا من باید شیر بگیرم؟ مگه کس دیگهای تو این خونه نیست؟ چند تا جواب داد وقتی ماشینت و پاک میکنی و میخوای وارد خونه بشی یادت باشه باید تمام پوست و مقامات و کنار بذاری اینجا اول تو یک زنی همسر راج و مادر بچههای اگه خانواده شیر بخوایین تو که بری و شیر بخری وظیفهی اصلی یک زن توی زندگی همین هر چیز اضافه بر این که داری به دست میاری به خاطر این که من دارم روزی چهار پنج ساعت برات دعا میکنم اگر چه این را بعدا با خنده از این اتفاق یاد میکنه اما اون شب شنیدن این حق براش خیلی سنگین بود با نگاه استراتژیک اینجا پپسی شرکتهای دیگهای مثل دوریتوز و آب معدنی آکوینو هم خرید دیگه تنها رقیبشون کوکاکولا نبود و سبد محصولاتشون خیلی گسترده شده بود اعتقاد اینجا این بود که باید به مسیرشون برای نوآوری ادامه بدن یادتون باشه گفتم که به اضافه کردن.
محصولات سالم به سبد پپسی خیلی علاقه داشت برای همین هم رفت و کوکلاس خرید این شرکت محصولاتی مثل جو دوسر و گرانولا میفروخت و معروف بود که خیلی به سلامت مشتریاش اهمیت میده خرید این شرکت غوغایی به پا کرده و واقعا به همه نشون داد که پپسی روی تصمیمش برای حفظ سلامتی مشتریاش ثابتقدم شعار پپتیک یه زمانی محصولات جذاب برای شما بود به مرور زمان تغییر کرده بود به محصولات بهتر برای شما و در نهایت رسیده بود به محصولات خوب برای شما اینجا یه بیزنس من بود.
اون نمیخواست که پپسی تبدیل به یه شرکتی بشه که تمرکز تمام محصولاتش روی سلامتی در واقع میگفت در حالت ایدهآل این نسبت باید پنجاه پنجاه باشه اون موقع محصولات جذاب هفتاد درصد بیزنس تشکیل میداد و روزبهروز هم فروشش بیشتر میشد به عقیدهی اینجا تا زمانی که این رشد ادامه داشت نیازی نبود جلوش رو بگیره اون میدونست که سبک زندگی آدمها این محصولات جذاب رو میطلبه و نمیشه اونها رو از زندگیشون حذف کرد بعد هم به خوبی میدونستند میگه به من بگید که چی بخورم اجازه بدید خودم تصمیم بگیرم میدونست مردم محصولات خوشمزه ر دوست دارن استراتژیشان بود که محصولات در تنوعهای مختلف تولید بکنه.
مثلا با نمک یا شکر کمترک کالری یا پرکالری تا هر کسی قادر باشه که نیازش رو پیدا بکنه شرکت بزرگی مثل پپسی طبیعتا دنبال سودآوری بود. دنبال اینکه بتونه به لحاظ مالی عملکرد خوبی داشته باشه، اما در عین حال اینجا میدونست که تصمیمات پپسی میتونه سبک زندگی مردم در تمام دنیا رو شکل بده این را بهعنوان یک مدیر ارشد در شرکت پپسی براش دایورسیتی یعنی تنوع نیروها خیلی مهم بود.
براش مهم بود که زنان اقلیتها و تمامی آدمها فارغ از محل تولد رنگ پوستشون بتونن در پپسی کار بکنن اینجا درد مهاجر بودن و زن بودن و کشیده بود و از تجربههای خودش استفاده میکرد تا پپسی ر جای بهتری برای کار و فعالیت بکنه به یکی از مصاحبهها میگه شرکتها برای جذب نیروهای با استعداد باید با هم مبارزه بکنن دیگه فقط حقوق بالاتر نیست که تعیین کنندهست آدما دوست دارن از محیط کاریشون عشق و انرژی بگیرن فرهنگ محیط کاری اهمیت زیادی داره و در طولانی مدت همین فرهنگ که باعث میشه آدمها به کار در یک شرکت ادامه بدن.
اینجا خودش به خانوادهاش اهمیت میداد و میخواست که کارکنان پپسی هم بتونن در کنار خانوادههاشون باشن بهخاطر همین محیطی رو فراهم کرده بودن که کارمندا بتونن بچههاشون و گاهی اوقات سرکار بیارن زنجیرهی موفقیتهای پپسی با مدیریت اینجا تمام نشدنی بود سال دو هزار و چهار اینجا نوعی نفر دوم پپسی بود، اما هیچ کس حتی خودش هم نمیدونست که قراره چه اتفاقی بیفته.
سال ۲۰۰۶ این زانویی از جلسهی هیات مدیره بیرون کردن این جا تنها کسی نبود که از اون جلسه بیرون شد همراه اون مایکل وایت هم بود تو یک جلسهی تاریخی هیات مدیرهی پپسی میخواست تصمیم بگیره ازبین این دو نفر چه کسی مدیر عامل آیندهای شرکت بشه.
این را دختری از شهر چنای کسی که باید برای این که سهمیه آب روزانش چطور مصرف بکنه حساب کتاب میکرد حالا برای مدیرعاملی یکی از بزرگترین شرکتهای دنیا کاندید شده بود. اولین زن هندی بهعنوان یک امپراطوری بزرگ چند ملیتی اینجا خیلی سختی کشیده بود و همیشه سقف شیشهای احساس کرده بود اما اون میدونست که برای موفقیت باید بجنگه.
فقر تجربه کرده بود و بهعنوان یک مهاجر ذرهذره رشد کرده بود رقیبش مایک بیشتر از ۱۰ سال توی پپسی کار کرده بود. قائممقام هیات مدیره و مدیر ارشد شرکت بود و اون هم شانس خیلی زیادی داشت هر دوی اونها در رشد پسین نقش بزرگی داشتند. اما در عین حال خیلی هم با هم صمیمی بودند هر دوتاشون عاشق موسیقی بودن اون روز وقتی هیت مدیره بیرونشون کرد رفتن سینما تا یه فیلم موزیکال تماشا بکنن و تمام فیلمرم با هم آواز خوندن به واسطهی همین دوستی بود که وقتی این را در اکتبر سال ۲۰۰۶ بهعنوان مدیر عامل پپسی انتخاب شد اولین کاری که کرد این بود که سوار هواپیما بشه و بره دیدن ماک.
از هواپیما که پیاده شد مایک رو دید دستش یه کارت بزرگ بود و روی اون بین را تبریک گفته بود اونا چند ساعتی کنار ساحل با هم قدم زدن میکروها با خانوادهاش در تعطیلات بود. این را به ویلای ماینکرفت مایک پیانو زده و این راآواز خ بعدش ما بین را گفت که روی دوستی و حمایت اون میتونه تا همیشه حساب بکنه.
این را بعد از اینکه مدیر عامل شد مایک رو تو هیت مدیره نگه داشت و خواست تا حقوقش رو بالا ببرن و تا حد ممکن نزدیک حقوق خودش بکنه فقط برای اینکه بدونید سال دو هزار و شیش حقوق سالیانهی اینجا نزدیک به هفت ممیز یک میلیون دلار بود.
اون میخواست مایک رو به عنوان مشاور کنار خودش داشته باشه و امیدوار بود که با این تغییرات مایک از شرکت نره.
دو هفته بعد وقتی مایک میخواست توی جمع در مورد انتخاب اینجا صحبت بکنه، حرفش رو اینجوری شروع کرد از این به عهد و قراره که من پیانو بزنم اینجا آواز بخونه سال ۲۰۰۶ اینجا قدرتمندترین بیزنس با من دنیا بود و دو سال بعد یعنی سال ۲۰۰۸ از طرف مجله فوربس بهعنوان سومین زن قدرتمند دنیا انتخاب شد. پرسی ۱۶۰ هزار کارمند داشت و در ۱۹۰ کشور دنیا فعالیت میکرد.
این راه یه جا تو مصاحبه با بیبیسی میگه آخر روز من یک آدم هستم یک مادر یک همسر وقتی کارم تموم میشه تنها چیزی که برام اهمیت داره خانواده دوستان و باورهام یهسری بزنیم به زندگی شخصی این راه و اینکه چطور بهعنوان یک زن و مادر تونست موفق بشه.
اینجا میگه این یک توهم که فکر میکنید میتونید همهی کارها رو به بهترین شکل انجام بدید، یعنی هم بهترین مادر باشید هم بهترین همسر و هم یک زن موفق. او هیچوقت نمیتونست اصرار برای بچههاش اسنک درست بکنه دخترش بسکتبال بازی میکرد، اما اینجا خیلی از مسابقات را از دست میداد اما مهم این بود که تلاش میکرد و برای اینکه بتونه بین زندگی کاری و زندگی شخصیش تعادل برقرار بکنه.
خیلی از شما فقط چهار ساعت میخوابید گاهی اوقات بچهها رو بعد از مدرسه با خودش میاورد سرکار و میخواست که مشقاش و اونجا بنویسن وقتی که دختر کوچیکش نه سال داشت این را خیلی سفر میکرد اون زمان تازه اومده بود.
بچهها هم فقط وقتی میتونستن بازی بکنن که مادرشون اجازه بده اینجا مدام در حال سفر بود میرفت هند ژاپن چین اما دخترش اینها رو متوجه نمیشد و هر وقت میخواست با مامانش صحبت بکنه، شمارهی دفتر امریکا رو میگرفت.
این رو با منشیش هماهنگ کرده بود و شرایط رو براش توضیح داده بود، دخترک زنگ میزد و میگفت میخوام با مامانم صحبت بکنم، منشی میگفت مامانت جلسهاست. میتونم بهت کمک بکنم؟ بعد دخترک میگفت میخوام بازی بکنم. اینجا به منشی چند تا سوال داده بود که از دخترک بپرسه و بعدم اگر که این کارا رو انجام داده بود به دخترک میگفت حالا میتونی نیم ساعت بازی بکنی.
وقتی که دختر بزرگش مدرسهای بود چهارشنبهها ساعت نه صبح مادرا رو برای صرف قهوه و گپ و گفت دعوت کرده بودن.
برای این راه با اون مشغلهی کاری خیلی سخت بود که هر هفته بتونه بره. هر چهارشنبه که نمیرفت دخترش میاومد خونه و از همهی مادرای صحبت میکرد که اومده بودن و با ناراحتی از مادرش گلایه میکرد که چرا نیومده اینجا دفعات اول از شدت عذاب وجدان نمیدونست چی کار بکنه خیلی ناراحت میشد.
از طرفی هم کاری نمیتونه بکنه تا اینکه بالاخره یه راهی پیدا کرد. هر بار که نمیرسید بره به مدرسه زنگ میزد و یه لیست از مادرایی رو میگرفت که اون جلسه رو نتونستن بیان بعد وقتی دخترش با ناراحتی میگفت که تو تنها مادری بودی که نیومده بهش میگفت نه عزیزم اینطوری نیست.
مادر فلانی بمانیم نیومده بودن این رو میگه قبول دارم که این بهترین راه حل نبود، اما من مجبور بودم یه راهی پیدا کنم وگرنه از عذاب وجدان میمردم. بهعنوان مدیرعامل، خانواده براش خیلی مهم بود. مثلا زمانی که مدیرعامل شده بود، یه بار برای سفر به هند رفت توی اون سفر یهسری از همکارا اومدن خونهشون به مادر اینجا موفقیت دخترش تبریک گفتن.
کار منبع الهامی برای شد و وقتی که برگشت برای مادرای بیش از ۴۰۰ نفر از مدیران ارشد شرکت با دست خودش نامه نوشت و از زحماتشون قدردانی کرد. مادرای اون مدیران به شدت هیجانزده و خوشحال شده بودن. از این راه پرسیدن، عامل موفقیتت چیه؟ جواب داد همه تلاش میکنند تا کارشون به بهترین شکل انجام بدن، اما فراموش میکنند که بهترین همسر انتخاب بکنن. آدمایی مثل من خیلی تنها میشن، چون نمیتونن با همه صحبت بکنن برای همین هم وقتی که به خونه برمیگرده.
کسی در انتظارشون باشه کسی که بشه باهاش صحبت کرد و از مشورتش استفاده کرد. این راه از همسرش بهعنوان بهترین حامی نام میبره و میگه من مادر متوسطی بودم همهی تلاشم رو کردم، اما میدونم که عالی نبودم نمیشه از این واقعیت گذشت که من همیشه در کنار خانواده و فرزندانم نبودم. من همیشه احساس گناه کردم که همسرم برای پر کردن جای خالی من مجبور شد کارش رو دوسش داشت و ترک بکنه و بهعنوان جابر کار بکنه.
همسرم قلب خیلی بزرگی داره و من همیشه ازش ممنونم از این رو ۱۲ سال مدیرعامل پپسی بود تو این دوازده سال فروش شرکت رو هشتاد درصد افزایش داد اون یکی از بیست و چهار زن مدیرعامل در شرکتهای واینر بود تا اینکه در نهایت در سال ۲۰۱۸ از شرکت پپسی استعفا داد و گفت دوست داره با زندگیش کارهای دیگهای بکنه. بیشتر با خانوادهش وقت بگذرونه و فرصت رو برای جوونای نسل بعد باز بکنه توی نامه خداحافظی اینطور مینویسه وقت طلاست.
ما وقت خیلی کمی داریم بهتون توصیه میکنم از روزهاتون بهترین استفاده رو ببرید و با کسانی که دوستشون دارید براتون ارزش دارن حسابی وقت بگذرونی این نصیحت رو از من بشنوید من تجربهی حرفهای بینظیری داشتم، اما اگه بخوام باهاتون روراست باشم حسرت میخورم که چرا نتونستم وقت بیشتری با خانوادم بگذرونم.
وقتی که دخترم چهار سال داشت یه بار برام نامه نوشته بود که مامانی لطفا لطفا لطفا برگردونه من خیلی دوست دارم اما اگه برگردی خونه، بیشتر دوست دارم من این نامه رو پیش خودم نگه داشتم تا همیشه یادم بمونه که برای بهدست آوردن این موفقیتها چه چیزهایی رو از دست دادم.
این را نوعی بعد از استعفا از پپسی به هیات مدیرهی آمازون پیوسته، اما مقام اجرایی نداره حالا بیشتر وقتش رو با خانوادش میگذرونه.
این قسمت شونزدهم پادکست روزن بود ممنونم از مسلم رسولی که موزیک ابتدا و انتها و همچنین موزیک متن روزن رو برای من ساخته. اگر که این قسمت رو دوست داشتید به بقیه هم معرفیش بکنید، اگر که دوست دارید توی ساخت روزن مشارکت داشته باشید، میتونید از روزن حمایت مالی بکنید حمایتهای شما هرچند کوچیک به من انگیزه میده تا کار ساخت روزن رو بیشتر ادامه بدم. بهعلاوه تمامی این صرف هزینههای ساخت پادکست میشه از خرید خاص پادکست گرفته تا ساخت همین موزیک متنی که تو این قسمت شنیدنش.
خلاصه اینکه روزن رو فراموش نکنید. میتونین شبکههای اجتماعی ر. دنبال بکنید تا مطالب تکمیلی اپیزودها یا سایر محتواهای آموزشی که من به اشتراک میزاریم رو ببینین.
در تمامی شبکههای اجتماعی روزن پادکست هستش. اگر که پیشنهاد یا انتقادی هم دارید هم میتونید توی ایمیل بهم بگین. دیگه حرفی باقی نیست جز آرزوی سلامتی برای همهی شما. تا قسمت بعدی، هدیه آذر ماه یک هزار و سیصد و نود و نه.
بقیه قسمتهای پادکست روزن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت چهارم - باربیهای فوتسالیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت هجدهم- بیداد، روایت صد سال آواز زنان در ایران (شماره دوم: قمرالملوک وزیری)
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت بیست و یکم - بیداد، روایت صد سال آواز زنان در ایران (شماره چهارم: انقلاب۵۷)