قسمت دوازدهم – ملاله یوسفزای، جوانترین برنده صلح نوبل
۹ اکتبر ۲۰۱۲، وقتی فقط ۱۵ ساله م بود. خونه رو به مقصد مدرسه ترک کردم و هرگز برنگشتم.سه شنبه بود. وسط امتحانات. امتحان هیچ وقت منو نمی ترسوند. من عاشق درس و کتاب بودم. برای ما دخترها، مدرسه دری بود به دنیای قشنگ آزادی.
پامون که به مدرسه می رسید، مقنعه هامون رو در میاوردیم و می ذاشتیم باد موهامون رو نوازش کنه، کاری که هیچ جای دیگه نمی تونستیم بکنیم. بعدش سریع می دویدیم سمت کلاس تا کیفامون رو بذاریم و اماده مراسم صبحگاهی بشیم.
توی یک صف پشت سر هم و منظم می ایستادیم. پشتمون کوه بود و روبرو دنیای بزرگ آرزوهامون.
اون روز صبح مثل همه صبحهای دیگه شروع شد. چون امتحان داشتیم مدرسه ساعت ۹ شروع میشد و برای منی که صبحا به سختی از خواب بیدار میشدم یه ساعت بیشتر خوابیدن هم موهبتی بود. امتحانمون رو داده بودیم و میخواستیم برگردیم خونه.
مدرسه نزدیک خونه بود. قبلنا پیاده می رفتم اما یه سالی بود که سرویس گرفته بودم. مادرم می ترسید اگه تنهایی و پیاده برم، اتفاقی برام بیفته. تو این یک سال کلی تهدیده شده بودم. فکرشو میکنم حق داشت که نگران باشه اما من ته قلبم همیشه اروم بودم. اونا هیچ وقت سراغ بچه ها نیومده بودن. عوضش خیلی میترسیدم که سراغ پدرم برن. آخه پدرمم هم مخالفشون بود و اینور اونور سخنرانی می کرد.
سرویس مدرسه یه تراک قدیمی بود که مسقفش کرده بودن و سه ردیف نیمکت توش گذاشته بودن. هر روز ۲۰ تا دختر و ۳ تا معلم سوارش می شدیم و مدرسه می رفتیم. اون روز من ردیف سوم نشسته بودم. یه طرفم دوست صمیمیم بود و طرف دیگه م یکی دیگه از دخترای مدرسه. جزوه های امتحان رو به سینه مون چسبونده و کیف های مدرسه رو زیر پامون گذاشته بودیم. هوا خیلی گرم بود و اون جایی که ما نشسته بودیم پنجره نداشت.
سرویس پیچید سمت راست اما یه دفعه ترمز کرد. یه اقایی که لباس های روشن پوشیده بود جلومون رو گرفته بود.
از راننده پرسید: این سرویس مدرسه خوشاله؟ راننده جواب داد که آره.
همونطور که داشت با راننده حرف میزد یه مرد دیگه که همراهش بود اومد نزدیک سرویس. من فکر کردم برای مصاحبه اومدن. از وقتی با پدرم برای حق تحصیل دخترا مبارزه می کردیم، خبرنگارا گاه و بیگاه سراغمون میومدن و با سوالاتشون ما رو دوره می کردن.
مرد نزدیک تر شد و پرسید: ملاله کیه؟
از هیچ کسی صدایی در نیومد اما همه ناخوداگاه به من خیره شدن. من، تنها دختری بودم که صورتش رو نپوشونده بود.
بقیه اتفاقا خیلی سریع افتاد. توی کمتر از چند ثانیه اسلحه ش رو بلند کرد و سمت من نشونه گرفت. دستاش می لرزید. دخترا جیغ زدن. گلوله سه بار شلیک شد. اولین گلوله از حدقه چشمم وارد و از شونه م خارج شد. من پرت شدم روی دوستم. خون از تو گوشم فواره زد. دو تا گلوله بعدی به دخترای دیگه خورد.
وقتی منو به بیمارستان رسوندن سر و موهام و بدنم پر از خون بود و یک قدم بیشتر با مرگ فاصله نداشتم.
طالبان به من حمله کرده بود. من کیه م؟ من ملاله م و این داستان زندگی منه.
سلام. من هدیه میری مقدم هستم و این قسمت دوازدهم پادکست روزنه که در اردی بهشت ۱۳۹۹ منتشر میشه. پادکستی که در هر قسمت اون من درباره ی چالش های زنان در جامعه امروز و برابری جنسیتی صحبت میکنم.
این سومین قسمت از سریال روزنانه. روزنان مجموعه ایه که من در هر قسمت اون داستان زندگی یک زن پیشرو و تاثیرگذار رو تعریف میکنم. قسمت اول در مورد خانم مه لقا ملاح صحبت کردم، و قسمت دوم در مورد توران خانم میرهادی.
در این قسمت میخوام برم سراغ جوان ترین قربانی طالبان برم. دختری که تا یک قدمی مرگ رفت و جوان ترین کسی بود جایزه صلح نوبل رو برد. ملاله یوسف زی. در این قسمت میخوایم ببینیم که داستان زندگی ملاله چی بود و چطور شد که برای اولین بار یک نوجوان دختر، در سن ۱۷ سالگی برنده صلح نوبل شد؟
داستان ما در منطقه ای به اسم سوات میگذره که ۱۶۰ کیلومتر با اسلام اباد پایتخت پاکستان فاصله داره. منطقه ای سرسبز با کوه های بلند و سبزه زارهای وسیع، پر از دریاچه و آبشار که به سوییس پاکستان معروفه.
مردم این منطقه پشتون هستن. اون ها دینشون اسلامه و سنی هستند. در شمال پاکستان و بخش هایی از افغانستان زندگی می کنند.
پشتون ها جامعه بسیار سنتی و متعصبی دارن. تا سال ها قبل، دخترا نمیتونستن که مدرسه برن. یعنی خانواده ها فکر میکردن که وظیفه اصلی یک زن مادر شدن و رسیدگی به کارهای خونه ست و برای انجام این وظیفه نیازی به درس خوندن نداره. برای همین خیلی عجیب بود که پدر و برادرای تورپکای دوست داشتن اون درس بخونه و تو سن ۶ سالگی فرستادنش مدرسه. تورپکای کیه؟ یک دختری با پوست سفید و چشم های روشن که قیافه ش با تیپیک زنان پاکستانی فرق داره. در واقع جزو دختران زیبای پاکستان به حساب میاد. تورپکای تنها دختر مدرسه شون بود و با پسرا سر یه کلاس می شست. وقتی می دید دخترای فامیل می تونن خونه بمونن ، بازی کنن و مجبور نیستن سر کلاس برن یا درس بخونن، خیلی بهشون حسودی می کرد. این شد که حتی یه ترم هم نتونست طاقت بیاره و یه روز رفت کتاب هاش رو فروخت و با پولش شکلات خرید و دیگه هرگز به مدرسه برنگشت. هیچوقت هم پشیمون نشد. تا اینکه بزرگ شد و ضیاالدین رو دید و در یک نگاه عاشقش شد. این یک نگاه که میگن در فرهنگ سنتی پاکستان واقعا در حد همون یک نگاهه و اغراق نیست. یه دختری رو حالا یا تو خیابون، یا توی فامیل می بینی، عاشقش میشی و مرحله بعدی اینه که بری پیش پدرت و بخوای که برات خواستگاریش کنن. ضیاالدین برعکس تورپکای تحصیل کرده بود، عاشق کتاب خوندن بود و برای تورپکای نامه های عاشقانه می نوشت، نامه هایی که اون هرگز نمیتونست بخونه.
ضیاالدین کیه؟ اون دومین فرزند یک خانواده پر جمعیت بود. یک برادر و پنج خواهر داشت. بین این بچه ها فقط خودش و برادرش به مدرسه می رفتن و دخترا مجبور بودن خونه بمونن.
مدرسه تنها چیزی نبود که خواهرای ضیاالدین از دست میدادن. صبح ها وقت صبحانه به پسرها یه لیوان چای و یه کاسه خامه میدادن اما سهم دخترا فقط یه لیوان چای بود. اگر تخم مرغ کنار صبحانه بود فقط به پسرا می رسید. یا اگر برای شام مرغ داشتند، به دخترا بال و گردن می رسید و به پسرا سینه و رون. ضیاالدین از همون زمان متوجه تفاوت های خودش با خواهرانش شده بود و با خودش عهد کرده بود اگر روزی دختردار بشه، بین اون و فرزندان پسرش فرق نذاره.
یه آرزوی دیگه هم داشت اینکه مدرسه خودش رو تاسیس کنه. فوق لیسانس زبان انگلیسیش رو که گرفت با یکی از هم دانشگاهیاش کار رو شروع کردن. همه سرمایه شون رو گذاشتن وسط. کلی هم قرض گرفتن و مدرسه خودشون رو استارت زدن. اما کارشون نگرفت و مجبور شدن مدرسه رو ببندن.
ضیاالدین ناامید نشد و رویاش رو رها نکرد. تونست یه مدرسه دیگه در شهر مینگورا تاسیس کنه. جایی که خونه ش شد و تا سالیان سال همونجا زندگی کرد.
وقتی با تورپکای ازدواج کرد آه در بساط نداشت اما زندگی شون خیلی عاشقانه بود و همدیگه رو خیلی دوست داشتن. اگرچه تورپکای بی سواد بود اما ضیاالدین همیشه همه چیز رو با همسرش در میون میگذاشت و نظرش رو می خواست. برخلاف پشتون ها، هرگز زنش رو کتک نمی زد و همیشه با احترام باهاش رفتار می کرد. اغلب مردای پشتون اینطوری نیستن و توجه به زن رو نشونه ضعف می دونند.
ضیاالدین و تورپکای سال های اول ازدواجشون در فقر زندگی می کردند. وقتی فرزند اولشون داشت به دنیا میومد پول این رو نداشتن که تورپکای رو ببرن به بیمارستان. به خاطر همین قابله اومد کمکشون و بچه رو تو خونه به دنیا اوردن.
بچه یک دختر بود و اصلا هم به مادرش نرفته بود. رنگ پوست و چشم هاش تیره بود. برای پشتون ها روزی که یه نوزاد دختر به دنیا بیاد روز سیاه و تلخیه. مردم ده به تورپکای دلداری می دادن و هیچ کسی هم به ضیاالدین تبریک نگفت.
اما ضیاالدین با بقیه مردای پشتون فرق میکرد. همون لحظه ای که چهره دخترش رو دید عاشقش شد. می گفت یه چیزی تو این دختر هست که با بقیه فرق داره. برای همین اسمش رو از روی اسم یکی از اسطوره های زن و شاعر افغانستانی برداشت: ملاله
بعد هم شجره نامه ی خانوادگی رو برداشت. زیر اسم خودش فلش کشید و نام دخترش رو اون پایین ثبت کرد. همه بهش خندیدن. این اولین بار بود که اسم یک دختر توی شجره نامه نوشته میشد. رسم این بود همیشه اسم پسرها رو بنویسن.
در کشور پاکستان رسمه که هفتمین روز تولد نوزاد رو جشن بگیرن و در این روز فامیل و دوستان، برای تبریک به خونه نوزاد بیان. پدر و مادر ملاله پول تدارکات مهمونی یعنی خرید برنج و گوشت رو نداشتن و تصمیم گرفتن جشنی نگیرن. پدر ضیاالدین هم چون فرزند دختر بود حاضر نشد هیچ کمکی بهشون بکنه.
وقتی فرزند بعدیشون که پسر بود به دنیا اومد، پدربزرگ پیش قدم شد و گفت که پول مهمونی رو میده. اما ضیاالدین مخالفت کرد و گفت چون برای ملاله همچین مراسمی رو نگرفتن نمیخواد که برای برادرانش هم این کار رو بکنه. قبلا گفتم از بچگی با خودش عهد کرده بود بین فرزندان دختر و پسرش فرق نذاره.
زمانی که ملاله به دنیا اومد مدرسه ضیاالدین پنج-شش تا معلم و حدود صد نفر شاگرد داشت. پدرش هم معلم بود، هم حسابدار و هم مدیر. خودش زمین رو طی میکشید، دیوارها رو می شست و دستشویی ها رو تمیز میکرد. بعد از دادن حقوق معلم ها هم پول خیلی کمی برای خودش باقی میموند و زندگیشون به سختی میگذشت. اون ها تو یه کلبه محقر روبروی مدرسه زندگی می کردن. خونه شون دو تا اتاق خواب بیشتر نداشت. ملاله با مادر و پدرش تو یه اتاق میخوابیدن و اتاق دیگه برای مهمون ها بود. آخه خونه شون همیشه پر بود از مهمونایی که از شهرستان میومدن. مهمون داری یکی از رسمای پشتون هاست، اونا هرگز به مهمون نه نمیگن. حتی اگر شرایط زندگی و مالی خیلی بدی داشته باشن. چیزی به اسم حریم شخصی هم ندارن و کسی برای سر زدن به فامیل وقت و قرار ست نمیکنه. مهمونا هروقت بخوان، بار و بندیلشون رو جمع می کنن. میرن دم در خونه میزبان و هرچقدرم بخوان می مون. این مهمون داریا زندگی ضیاالدین و خانواده ش رو سخت تر میکرد.
اما خب این رسم برای ملاله و خانواده ش هم صدق می کرد دیگه. اونا هم زیاد به فک و فامیل سر می زدن. تا یه چند روز تعطیلی پیدا می کردن می رفتن به روستای پدری. ملاله اون سفرها رو خیلی دوست داشت چون میتونست با بچه های فامیل وقت بگذرونه و بازی کنه.
توی روستا، با دخترای فامیل میرفتن دم رودخونه. با خودشون برنج و شربت می بردن و خاله بازی میکردن. بازی مورد علاقه شون عروسی بود. دو گروه می شدن. یه گروه فامیل داماد و گروه دیگه فامیل عروس. همه دوست داشتن ملاله توی فامیل اونا باشه چون از شهر اومده بود و یه جورایی باکلاس حساب میشد. بعد زیباترین دختر رو انتخاب و عروسش میکردن. سر و دست عروس رو پر از زیورآلات میکردن و آهنگای بالیوودی براش میخوندن. بعد با لوازم ارایشی که از مادراشون گرفته بودن عروس رو ارایش میکردن. دستای عروس رو با سنگ پا ماساژ میدادن تا سفید بشه و ناخنهاشو با حنا قرمز میکردن. وقتی عروس اماده میشد، شروع میکرد به گریه کردن. دخترها دلداریش میدادن و میگفتن نگران نباش. ازدواج یه بخشی از زندگیه. با مادر شوهر و پدرشوهرت مهربون باش تا با تو به خوبی رفتار کنند. مراقب شوهرت باش تا خوشبخت بشی.
اما زندگی برای دخترای پاکستان به قشنگی این بازیها نبود. هرازچند گاهی خبر می رسید که یه دختر ناپدیده شده. مثلا ملاله دختر زیبایی رو میشناخت به اسم سیما. همه میدونستن که سیما عاشق یه پسری شده. بین پشتون ها، دلدادگی دختر به پسر مایه آبروریزی خانواده است. یعنی پسرها میتونن عاشق دخترا بشن اما زنا تا قبل از ازدواج نباید این عشق رو پاسخ بدن. داستان عشق این دو نفر بین در و همسایه می پییچه. یهو سیما غیبش میزنه و یه روز خبر میاد که خودکشی کرده. اما بعدتر درز می کنه که خانواده ش بهش سم دادن تا این لکه ننگ رو از زندگیشون پاک کنند.
زنان روستا، بیرون از خونه صورتشون رو می پوشوندن. و فقط اجازه داشتن با مردان فامیل حرف بزنن.. ملاله لباساش مدرن تر بود و صورتش رو نمی پوشوند. یه بار یکی از پسران فامیل ازین قضیه عصبانی میشه و از پدر ملاله می پرسه که چرا دخترت صورتش رو نمی پوشونه؟ ضیاالدین هم حق اون پسر رو کف دستش میذاره، میگه: این دختر منه و بهتره تو کاری که بهت ربط نداره دخالت نکنی.
وقتی ملاله با پدرش در مورد سختی های زندگی زنان در پاکستان حرف میزد، ضیاالدین بهش میگفت که اوضاع زنان در افغانستان ازین هم بدتره. اونجا طالبان کشور رو اشغال کرده و مدرسه های دختران رو اتش زده. بهش میگفت نگران نباش، من کمکت می کنم که اینجا مثل یک پرنده آزاد باشی و بتونی با خیال راحت رویاهات رو دنبال کنی.
بذارید یه توضیحی بدم در مورد دوران بچگی ملاله. وقتی ملاله به دنیا اومد در ایران زمان ریاست جمهوری خاتمی بود. دوره اصلاحات. ولی همزمان در افغانستان پدیده ای به اسم القاعده با رهبری عصامه بن لادن در حال گسترش بود. یعنی شرایط خفقان و رفتارهای رادیکال و تند اسلامی. ملاله چهارساله بود که حادثه ۱۱ سپتامبر اتفاق افتاد. در پاکستان خیلیا این حمله رو محکوم نکردن. یه جورایی دلشون هم خنک شده بود. اونا اعتقاد داشتن که امریکا کلی جنایت علیه بشر انجام داده و بلخره وقتش بود که دنیا ازین کشور انتقام بگیره.
یه توضیح دیگه هم بدم. بین القاعده و طالبان یه فرقایی هست. القاعده یه تشکیلات نظامی بینالمللیه که اسامه بن لادن اون رو در شهر پیشاور تاسیس کرده بود. پیشاور مرکز استانیه که خانواده ملاله توش زندگی میکردن.
اما طالبان گروهی مسلح از قوم پشتون هستن که اول در افغانستان بودن. این گروه در دهه ۹۰ میلادی شکل گرفت و به سرعت تونست قدرت بگیرهو
بعضی ها القاعده و طالبان رو یکی می گیرن. یا مثلا میگن طالبان ادامه القاعده است. در حالی که اینطور نیست. القاعده یه گروه بین المللیه و یه شعار و ماموریت جهانی داره. اینکه میخواد یه حکومت اسلامی مشخصی رو در تمام کشورهای اسلامی تشکیل بده. در صورتی که طالبان ادعای بین المللی نداره و هدفش افغانستانه.
من در این اپیزود وارد جزئیات مبارزات القاعده، طالبان و جنگ هاشون با ارتش و اینکه چطوری رشد کردن نمیشم. پادکست دایجست در قسمت ۲۲م در مورد القاعده و طالبان و داعش به طور مفصل صحبت کرده. توصیه میکنم اگر علاقه مند هستید حتما گوش کنید. خلاصه اینکه از من همین توصیف کلی و ذکر تاریخ ها رو بپذیرید.
بگذریم. ملاله با تربیت متفاوت پدر و مادرش بزرگ میشه. هفت سالش که میشه به مدرسه میره و از همون موقع شاگرد اول کلاس میشه. با حمایت پدرش خیلی زود انگلیسی رو یاد میگیره و میتونه مسلط صحبت کنه.
پدر و مادرش بهش فرصت تجربه و خطا کردن میدن. بهش یاد میدن که میتونه تو زندگیش اشتباه کنه و مهم اینه که ازون اشتباه یاد بگیره. این حرفا شاید برای ما عادی بیاد اما داریم در مورد جامعه خیلی سنتی پشتون ها صحبت میکنیم. جایی که خیلی به اشتباه کردن اعتقاد ندارن و بابت اشتباهی که در حقشون شده انتقام میگیرن. مثلا اگر یکی از مردای فامیل تو یه دعوا کشته بشه، فامیلش حتما باید انتقامش رو از قوم قاتل بگیره. حتی اگه تمام مردای فامیل هم جونشون رو برای این انتقام از دست بدن مهم نیست. اگر به هدفشون رسیدن و انتقام گرفتن، توپ میفته تو زمین اون یکی خانواده و حالا نوبت اونهاست که انتقام بگیره. ممکنه این قضیه سالها طول بکشه اما برای پشتون ها اصلا مهم نیست.
کلا فرهنگ عجیبی دارن. مثلا اینکه کلی ضرب المثل دارن. اونا می گن سنگ پشتون توی آب غرق نمیشه. این یعنی یه پشتون نه میبخشه و نه فراموش میکنه. به خاطر همین هم به سختی میگن: متشکرم. چون اعتقاد دارن یه پشتون هیچ وقت محبت کسی رو فراموش نمیکنه و حتما بعدا جبرانش میکنه. همونطوری که رفتار بد رو تلافی میکنه. جواب خوبی رو فقط باید با خوبی داد و حرفای مثل ممنونم و متشکرم فایده نداره.
همزمان با بزرگ شدن ملاله، مدرسه ضیاالدین هم پیشرفت میکنه و از یک ساختمون به سه تا ساختمون میرسه. یه مدرسه ابتدایی، یه دبیرستان پسرونه و یه دبیرستان دخترونه.
پدر ملاله که به تحصیل بچه ها خیلی علاقه مند بود و دست خیری هم داشت، هر سال ۱۰۰ نفر رو رایگان پذیرش می کرد. این ۱۰۰ نفر جزو افراد فقیر و نیازمندی بودن که نمیتونستن از پس هزینه های مدرسه بر بیان. ضیاالدین شعر هم میگفت. در مورد موضوعاتی مثل عشق و مورد ناموس کشی و حقوق زنان. به خاطر فعالیت های اجتماعی و فرهنگیش توی شهر معروف شده بود و همه به عنوان یه شخصیت مثبت و روشنفکر می شناختنش.
تمام این مشغله ها باعث شده بود سرش خیلی شلوغ باشه و نتونه به بچه ها برسه. تورپکای مسئولیت رسیدگی به بچه ها رو برعهده گرفته بود. کارای خونه رو میکر، برای بچه ها لباس می خرید و اگر مریض میشدن بیمارستان می بردشون. کارایی که در فرهنگ پشتون ها یک زن نباید به تنهایی انجام بده.
با قدرت گرفتن طالبان در افغانستان،سر و کله ی اون مدل تفکر تو پاکستان هم پیدا شد و گروه های جهادی فعالیتشون بیشتر شد. طرفداران این گروها، روی دیوار خونه ها شعار می نوشتن و مردم رو دعوت میکردن که آموزش های نظامی ببینن. این گروه ها مجاز بودن هرکاری که میخوان بکنن. سی دی فروشی ها رو تعطیل می کردن و میخواستن پلیس اخلاقی راه بندازن. هر مرد و زنی که باهم راه میرفتن رو نگه می داشتن و می پرسیدن نسبتشون چیه. به سینماها حمله کردن و بیلبوردایی که عکس زن روشون بود رو پایین کشیدن. از توی مغازه ها مانکن های زنانه رو جمع کردن و به مردایی که تی شرت و شلوار تنشون بود گیر می دادن و کتکشون می زدن.
ملاله ۱۰ ساله بود که طالبان به صورت رسمی به شهر اون ها اومد. اون ها گروه گروه و با چاقو و اسلحه سر رسیدن. اولا اسم خودشون رو طالبان نگذاشته بودن. موها و ریش های آشفته ای داشتن و جلیقه های نظامی تنشون بود. کفش اسپرت یا صندل می پوشیدن. گاهی اوقات هم یه جوراب می کشیدن روی سرشون و فقط جای چشم هاشون رو سوراخ می کردن. یه سریاشونم عمامه ی سیاه به سرشون بود. یه نشونه هایی هم به سینه شون میزدن که روش نوشته بود: شریعت یا شهادت
به نظر ملاله انقدر سیاه و کثیف به نظر میومدن که انگار هرگز روی حمام و آرایشگاه رو ندیدن.
رهبر اون ها جوان ۲۸ ساله ای به اسم مولانا فضل الله بود. فضل الله خودش متولد دره سوات بود. مدرسه دینی درس خونده بود و قبل از پیوستن به طالبان هیزم می فروخت. فضل الله جزو هزاران پاکستانی بود که سال ۲۰۰۱ به افغانستان رفت تا همراه طالبان با نیروهای امریکایی بجنگه.
روزای اولی که فضل الله به سوات برگشته بود خودش رو به عنوان مفسر قران معرفی میکرد و خیلیا از جمله مادر ملاله بهش علاقه مند شدن. میگفت اومده تا مردم رو تشویق کنه عادات خوب رو با عادات بد جایگزین کنند. مثلا میگفت مردان بهتره ریش بذارن و سیگار، تریاک یا حشیش رو ترک کنند.
حرف های فضل الله گاهی اوقات منطقی و گاهی هم ترسناک به نظر می رسید. اون از طریق رادیو شعارها و بیانیه های آتشینش رو با مردم در میون میگذاشت. اسم موج برنامه ش هم به ملا رادیو یا ملا اف ام شهرت پیدا کرد.
فضل الله هر شب دو ساعت تو ملا رادیو صحبت میکرد. به مردم میگفت ه بهتره موزیک گوش ندن، فیلم نبینن و نرقصن. میگفت این کارها گناهه و باعث خشم خدا و ایجاد بلایای طبیعی مثل زلزله میشه. این حرفا البته برای ما خیلی هم غریبه نیست دیگه. شنیدیمشون.
هنوز ۶ ماه نشده بود که مردم تحت تاثیر حرفای فضل الله، تلویزیون ها و دی وی دی و رو از خونه بیرون ریختن. آدمای فضل الله یه تپه بزرگ از تلویزیون و دی وی دی های جمع شده درست کردن و مقابل چشم مردوم همه اونا رو آتش زدن.
خانواده ملاله تلویزیونشون رو نگه داشتند. اما برای اطمینان اون رو توی کمد قایم کردن و با صدای کم تماشاش می کردن. چونکه طالبان پشت در خونه ها گوش وای میستاد و اگه صدای تلویزیون رو میشنیدن می ریختن تو خونه و تلویزیون رو خرد و خاکشیر میکردن. فضل الله موزیکا و فیلمای بالیوود رو غیراسلامی معرفی کرده بود و ادما فقط میتونستن رادیو گوش بدن.
در کمال تعجب مردم همراه فضل الله شده بودن و می گفتن اون یه دانشمنده. تو بعضی از روستاها سخنرانی هاش رو از بلندگوی مسجد پخش میکردن. می خوام بگم که اون اول مردم با آغوش باز ازین تفکرات رادیکال استقبال کردند.
اون برنامه دو ساعته توی رادیو یه بخش محبوب داشت که از آدمای مختلف اسم می برد و بهشون تبریک میگفت که دستورات طالبان رو اجرا کردن. مثلا میگفت آقای محمد ریشش رو نزده و من بهش تبریک میگم. یا آقای خلیل امروز مغازه دی وی دی فروشیش رو تعطیل کرد، خدا همراش باشه. مردم عاشق این بودن که اسمشون رو تو اون برنامه و از زبان فضل الله بشنون. یه جورایی براشون افتخار حساب میشد.
اما هدف اصلی این برنامه زنا بودن. اون میدونست که خیلی از مردا برای کار به معادن ذغال سنگ رفتن و نمیتونن برنامه رو گوش بدن. گاهی اوقات وسط برنامه میگفت، حالا مردان بیرون برن من میخوام با زنا صحبت کنم! خطاب به زنان می گفت: وظیفه شما اینه که خونه بمونید. شما فقط برای کارای اضطراری بیرون بردی و مواقع اینطوری هم باید روبنده ببندید.
جالبه که خیلی از زن ها تحت تاثیر حرفای فضل الله قرار می گرفتن و ستایشش می کردن. بهش طلا و پول میدادن. طالبان توی روستاها یه سری میز برپا می کرد و زنا با پسرانشون میرفتن تو صف می ایستادن تا النگوهای عروسی یا طلاهاشون رو به فضل الله بدن. بعضیا حتی کل پس انداز زندگیشون رو میدادن و اعتقاد داشتن این کار باعث خوشحالی خداوند میشه.
یادتون باشه گفتم ضیاالدین سه تا مدرسه داشت. یکی از مدرسه هاش رو به اسم پسرش خوشال گذاشته بود. مدرسه خوشحال بی تاثیر ازین تغییرات نبود و هر ازچندگاهی بعضی از معلمای مرد ازینکه به دخترا درس بدن انصراف میدادن. توی برنامه ی رادیو ملا این کار رو خیلی تشویق میکردن. فضل الله علیه مدیران مدرسه حرف میزد و به دخترایی که مدرسه رو ترک کرده بودن تبریک می گفت. میگفت خانم فاطمه کلاس پنجم بوده و مدرسه رو ترک کرده. این دختر جاش توی بهشته. بعد هم اون دخترانی که به مدرسه می رفتن رو گاو و گوسفند خطاب می کرد.
کم کم اوضاع بدتر شد. فضل الله ارایشگاها رو بست و شیو کردن رو ممنوع کرد. گفت زنا دیگه نمیتونن تنهایی بازار بر ن. اونا انقدر قدرت پیدا کردن که یه دادگاه محلی تشکیل دادن. تا اون موقع ادما اگر شکایتی داشتن میرفتن به دادگاهای پاکستان، مثل همه کشورها. اما طوری شده بود که مردم برای حل مشکلاتشون پیش فضل الله و افرادش می رفتن. اونا چه حکم هایی صادر میکردن؟ حکم میدادن که طرف باید در ملا عام شلاق زده بشه. بدتر اینکه مردم خودشونم مشتاقانه برای تماشای حکم جمع می شدن و فریاد الله اکبر سر می دادن.
یهو در اومدن که زدن واکسن فلج اطفال به بچه ها ممنوعه! این واکسن ساخته دست امریکاست و باعث میشه زنان مسلمان باروریشون رو از دست بدن. اونا در سراسر شهرها و روستاها گشت اخلاق گذاشته بودن و مردمی که از دستورانشون پیروی نمیکردن رو دستگیر میکردن.
یه باری عید قربان شده بود و طبق رسم مسلمانان، مردم شهر میخواستن گوسفند قربانی کنند. اما فضل الله گفت این عید می خوایم حیوان های دوپا رو قربانی کنیم! اون و آدماش حمله کردن و تعدادی زیادی از خان ها و فعالان سیاسی رو کشتن.
بعد ازون روز، خیلی از صبح ها، مردم که از خونه بیرون میرفتن تو میدون شهر یه تپه بزرگ از جسد می دیدن. آدم هایی که طالبان کشته بود و روشون یادداشت گذاشته بود که این عاقبت جنگیدن با طالبانه. اون ها مردان رو به خاطر اینکه لباس مورد نظر طالبان رو نمی پوشیدن می کشتن. زنان رو برای رقصیدن و آواز خوندن به قتل می رسوندن.
تو مینگورا یه چهارراه مشهور بود به اسم (چوک سبز). فضل الله اجساد آدمایی رو که به قتل رسونده بود، تو این چهار راه اویزون میکرد. انقدر که این چهار راه به (چوک خونی) معروف شده بود.
یه روز پدر ملاله یه نامه رو دریافت کرد. توش نوشته بود» مدرسه ای که تو اداره می کنی غربی و یونیفورم بچههای مدرسهت غیراسلامیه. تو به دختران درس می دی. بهت اخطار میکنیم مدرسه ت رو ببندی وگرنه فرزندانت رو به عزات می نشونیم.
اگرچه این اولین بار نبود که ضیاالدین همچین تهدیدی رو میگرفت ولی این بار احساس خطر بیشتری کرد. طالبان مدتی بود که شبانه مدارس دخترونه رو منفجر می کرد. به همین خاطر تصمیم گرفت لباس پسرا رو یکم تغییر بده. یونیفورم پسرا شد شلوارای گشاد و بلوزهای بند. از دخترها هم خواست وقت ورود و خروج از مدرسه مقنعه سرشون باشه.
ملاله اون روزهای سخت رو به امید رفتن به مدرسه میگذروند. بیشتر دختران مدرسه دوست داشتند دکتر بشن. ملاله هم اولا همین فکر رو می کرد اما بعدا تصمیم گرفت مخترع بشه و ماشینی اختراع کنه که طالبان رو بیرون کنه و اسلحه هاشون رو از بین ببره..
ملاله و تعدادی از دوستانش از طرف مدرسه به تنها شبکه خصوصی پشتون ها دعوت شدن تا در مورد ترک تحصیل دختران صحبت کنن. این اولین حضور ملاله جلوی دوربین بود و برای صحبت کردن خیلی استرس داشت.
چندوقت بعد دعوت شد به یکی از بزرگترین شبکه های خبری پاکستان. اونجا دیواری رو دید که پر از صفحه ی نمایش بود. مبهوت عظمت اون دیوار شد و برای مدتی خیره بهش نگاه کرد. اونجا بود که با خودش فکر کرد که چقدر حرف داره برای گفتن. با خودش فکر میکرد یکی باید برای رسانه ها داستان این روزها رو تعریف کنه. دختربچه های دیگه می ترسیدن و پدر و مادرهاشون هم اجازه نمیدادن. اما نه ملاله می ترسید و نه پدرش. پدرش حرف زدن رو حق اون می دونست و اتفاقا تشویقش هم میکرد. اون موقع حدود ۱۱ سالش بود. اگه فیلم ها و عکساش رو ببینید دختر معصومی رو می بینید که از دوربین خجالت میکشه و حتی بعضی جاها گونه هاش سرخ میشه. به نظر من همین معصومیت و صداقتش هم باعث میشه آدما حرفش رو باور کنن.
رسانه های سوات تحت فشار بودن تا در مورد طالبان حرفای مثبت بزنن. اما ته دلشون خیلی به این کار راضی نبود. به همین خاطر به ملاله و پدرش تریبون میدادن. ملاله و ضیاالدین هم که سرشون درد میکرد برای دردسر.
یک روز این پدر و دختر دعوت میشن به یک شوی تلویزیونی اردو زبان در بی بی سی. اونها قرار بود همراه با نماینده طالبان در یک برنامه تلویزیونی شرکت کنند و به سوالات مجری جواب بدن. برای اولین بار ملاله استرس گرفته بود چون میدونست که همه پاکستان دارن تماشاش میکنن. اما شهامتش رو جمع کرد و از نماینده طالبان پرسید که: طالبان چطور جرات میکنه من رو از حق ابتدایی تحصیل محروم کنه؟ اما از طرف مسلم خان، نماینده طالبان پاسخی شنیده نشد. حالا یا به دلایل امنیتی یا به خاطر ترس، نماینده طالبان فقط صدای ضبط شده ش رو برای برنامه فرستاده بود. شما فکر کنید که ملاله تو این زمان فقط ۱۱ سال داشت و یه همچین گفتگو و مطالباتی برای یه دختر ۱۱ ساله اون هم توی اون جامعه خیلی شجاعانه بود.
بعد ازون مصاحبه دیگه خیلیا میشناختنش. مردم بهش تبریک میگفتن و پدرش هم تشویقش میکرد و میگفت باید سیاستمدار بشه.
با وجود تمام این کارها، ملاله یه دختربچه ی پاکستانی ساده بود. مثل تمام دختربچه های نوجوون. شیطنت های خاص خودش رو داشت. یعنی زندگی عادیش خیلی شبیه بقیه دوستاش بود. بازی میکرد، کتاب میخوند یا دوست داشت فیلمای عاشقانه بالیوودی رو ببینه.
تا پایان سال ۲۰۰۸ طالبان نزدیک به ۴۰۰ مدرسه در پاکستان رو تخریب کرده بود. همون موقعا بود که به طور رسمی اعلام کرد که همه مدارس دخترانه باید بسته بشن. هشدار داد که با آغاز سال جدید هیچ دختری نباید مدرسه بره. این حرف همه رو ترسوند اما ضیاالدین سرسخت تر ازین حرفا بود به معلما گفت تا اخرین روزی که میشه باید به دختران درس داد.
ملاله توی مصاحبه هاش میگفت که طالبان دارن از دین سواستفاده میکنند. میگفت چطور میشه با زور و تفنگ مردم رو مجبور کرد که اسلام بیارن؟ و این چه جور اسلامیه؟ اگه اونا میخوان که همه مردم دنیا مسلمون بشن، نباید که اول از همه خودشون مسلمانان خوبی باشن و خوب بودن رو به همه نشون بدن؟
اینکه ملاله و خانواده ش مخالف طالبان بودن، معنیش این نبود که مخالف اسلام هم باشن، اتفاقا مسلمونای سرسختی هم بودن. ملاله لباس سنتی پاکستان رو می پوشید و هنوزم که هنوزه ظاهرش شبیه دخترای غربی نیست و حجاب سرش میکنه. مادرش هم همینطوره.
با دیدن این اتفاقا، به مرور آدمهایی که قبلا از طالبان حمایت میکردن پشیمون شده بودن. یکی ازین افراد زنی بود که در نبود شوهرش، طلاها و پس اندازش رو به طالبان داده بود. این زن یک شب صدای انفجار شدیدی رو می شنوه و از شدت ترس به گریه میفته. شوهرش بهش میگه گربه نکن. این صدای گوشوارها و طلاهاته. حالا میتونی خوب به صدای النگوهات که در شهر می پیچه گوش بدی.
مردم ناراضی بودن اما اعتراضی نمیکردن. یعنی جراتش رو نداشتن. حاضر نبودن توی کنفرانس ها و رویدادهایی که علیه طالبان تشکیل میشد شرکت کنند. یه رخوت عجیبی مردم شهر رو گرفته بود و همه قبول کرده بودن که طالبان قراره برای همیشه بمونه.
آدمای طالبان پا میشدن میومدن دم در خونه مردم و ازشون به زور پول می گرفتن تا کلاشینکف بخرن. پسران خانواده رو مجبور میکردن به اونا بپیوندن. کم کم آدم هایی که وضع مالی بهتری داشتن از کشور فرار کردن. اما اغلب مردم پولش رو نداشتن و حالا بر فرض هم که مهاجرت میکردن. تو یه کشور غریبه چی کار می تونستن بکنن. وقتی از ضیاالدین می پرسیدن که چرا نمیره، میگفت سوات وطن منه و الان به من احتیاج داره و نمیخوام ترکش کنم.
توی یکی ازین روزهای تاریک بود که یکی از دوستان ضیاالدین باهاش تماس می گیره. مجری رادیوی بی بی سی، دنبال یه دختر مدرسه ای بود که خاطراتش از زندگی با طالبان رو برای دنیا تعریف کنه. با شناختی که تا الان ازین خانواده پیدا کردید میتونید حدس بزنید که چی میشه. ضیاالدین موضوع رو با ملاله در میون میذاره و اونم استقبال می کنه. ملاله همیشه دوست داشت تا از حق دختران برای تحصیل دفاع کنه اما تا به حال خاطراتش رو جایی ننوشته بود. بیشتر اینور اونور مصاحبه کرده بود. اول فکر کرد با کامپیوتر خاطراتش رو یادداشت کنه. تو خونه شون کامپیوتر داشت اما طالبان خیلی از اوقات برقا رو قطع می کرد و جاهای خیلی کمی هم تو شهر باقی مونده بودن که دسترسی به اینترنت داشتن. این شد که اون مجری شب به شب به موبایل مادر ملاله زنگ می زد و باهاش مصاحبه می کرد. ازش سوال می پرسید و میخواست که در مورد روزش حرف بزنه. اون ها نیم ساعت تا چهل دیقه به زبان اردو صحبت می کردن و اون خبرنگار هفته ای یه بار خاطراتش رو در وبسایت اردو زبان بی بی سی منتشر می کرد.
خبرنگار پیشنهاد کرده بود از اسم اصلیش استفاده نکنه تا تو خطر نیفته. ملاله هم اسم مستعار گل ماکای رو انتخاب کرده بود. به معنای گل آفتابگردون.
اولین خاطره، سوم ژانویه ۲۰۰۹، وقتی ۱۲ ساله ش بود منتشر شد. عنوانش هم این بود: (من می ترسم)
اگر تو اینترنت بگردید می تونید یه سری از خاطراتش رو که به انگلیسی ترجمه شده ببینید. مثلا عنوان یکی از پست هاش این بود: لباس های رنگی نپوشید. یونیفورم رسمی مدرسه یه مانتو شلوار آبی بود. اما بهشون گفته بودن که بهتره اون یونیفورم رو نپوشن. اونا باید با لباسای کمرنگی که جلب توجه نمی کرد می رفتن مدرسه. کتاب هاشون رو هم زیر شالشون قایم می کردن. یه روز که ملاله میخواست بره مدرسه یاد این حرف میفته و از سر لجبازی هوس میکنه یه لباس صورتی خوشرنگ بپوشه که از همه لباساش بیشتر دوستش داشته.
یا مثلا در مورد روبنده نوشته بود. می گفت دخترا وقتی بچه هستن، روبنده براشون جالبه و دوست دارن که بپوشن. اما وقتی میفهمن قراره برای همیشه روی صورتشون باشه اذیت می شن چون راه رفتن با چادر و روبنده خیلی سخته.
تو مدرسه همه در مورد خاطرات ملاله صحبت می کردن. یه بار یکی از دخترا خاطراتش رو پرینت گرفته بود و اورده بود مدرسه. ملاله دوست داشت به همه بگه که اون خاطرات رو خودش نوشته اما مجبور بود سکوت کنه. با وجود این دوستان نزدیک و فامیل هاشون از شباهت اتفاقات یه حدسایی زده بودن. ملاله هم توی یادداشت هاش گه گاه یه شیطنت هایی می کرد تا هویتش همچین مخفی هم نمونه.
خاطراتش روز به روز مخاطب بیشتری پیدا کرده بود و بی بی سی اون رو با صدای یک گوینده دختر منتشر می کرد. ملاله به قدرت قلم و کلمه باور پیدا کرده بود. اعتقاد پیدا کرده بود که کلام می تونه از اسلحه و تانک هم قدرتمندتر باشه.
با نزدیک شدن به موعد طالبان، تعداد معلمان مدرسه روز به روز کمتر میشد. بیشترشون می ترسیدن و استعفا می دادن. از تعداد دخترای دانش اموز هم کم میشد. تا اوایل سال ۲۰۰۹، از کلاس ۲۷ نفره ملاله فقط ۱۰ دختر باقی مونده بودن. طالبان داشت به خانواده ها یاد می داد که برای خدمت به اسلام، دختران مجرد و نوجوانشون رو به عقد نیروهای اونا در بیارن.
همونطور که گفتم طالبان اولتیماتوم داده بود که مدرسه های دخترونه باید تا ۱۴ ژانویه باز باشن. ملاله نمیخواست انصراف بده. امیدوار بود که یه معجزه ای اتفاق بیفته و مدرسه ها رو باز نگه داره. اما معجزه فقط توی داستان ها اتفاق میفته.
۱۴ ژانویه اخرین روزی بود که ملاله به مدرسه رفت. اون روز برای اولین بار دوربین های تلویزیونی به اتاق خوابش اومدن.
داستان ازین قرار بود که یکی از دوستان ضیاالدین، ازش دعوت کرده بود که تو یه مستند از نیویورک تایمز شرکت کنه و از اتفاقاتی که براشون افتاده حرف بزنه. ضیاالدین طبق همیشه ملاله رو هم با خودش می بره. رابطه ی این پدر و دختر خیلی عجیبه. تو همه فیلم ها و عکس ها میشه عشقشون رو دید. حالا برای ملاله که بچه بوده به نظر طبیعی میاد که به پدرش وابسته باشه، اما ضیاالدین تو اون جامعه مردسالار خیلی بیشتر از بقیه به دخترش بها میداده. شما تصور کنید که دعوتش می کنن بره مصاحبه، اونم دست دختر ۱۲ ساله ش رو میگیره تا باهم برن.
یه فلاش بک بزنیم به چند هفته قبل ازین اتفاق. یه خبرنگار امریکایی ضیاالدین رو دعوت کرده بود برای مصاحبه، ضیاالدین دست ملاله رو می گیره و با هم پا میشن میرن استودیو. مصاحبه خیلی طولانی بود و یکی دو ساعتی طول میکشه. کل گفتگو هم به زبان انگلیسی انجام میشد. قبلا گفتم که ضیاالدین خودش زبان انگلیسی خونده بود و ملاله هم خیلی مسلط انگلیسی حرف میزد. در طول مصاحبه ملاله هیچ حرفی نزد و فقط گوش کرد. بعد خبرنگار از ضیاالدین پرسید که می تونه با دخترش هم صحبت کنه یا نه؟ معلومه که می تونه.
خبرنگار سوالاتش رو انگلیسی مطرح می کرد و از یه خبرنگار دیگه خواست که صحبت هاشون رو به اردو ترجمه کنه. ملاله و پدرش هیچی نگفتن. ولی خب یکم که از گفتگو گذشت، از قیافه ملاله معلوم شد که می فهمه خبرنگار چی داره می گه. خبرنگار یهو ازش پرسید تو انگلیسی بلدی؟ ملاله هم جواب داد که بله که بلدم. این موضوع باعث خنده ی همه شد. گفتم که ملاله شیطنت های خاص خودش رو داشت و یه جورایی کیف کرده بود که ه چند دیقه خبرنگار رو سر کار گذاشته. تو همون جلسه ایده اصلی یه مستند به ذهنشون رسید. اینکه ضیاالدین بیاد آخرین روز کاریش رو به تصویر بکشه. اما این بحثا که پیش اومد یهو قضیه فرق کرد. آخر مصاحبه از ملاله پرسیدن که اگه یه روز نتونی بری مدرسه چی کار می کنی؟ خلاصه یکم حرف زدن و دیدن چه ایده جالبی. بیان و آخرین روز مدرسه ی ملاله رو فیلم برداری کنند.
اسم این مستند Class Dismissed عه. یه مستند ۱۳ دقیقه ای که در مورد بسته شدن مدارس در پاکستانه.
حالا شما تصور کنید طالبان داره مدارس دخترونه رو می بنده، روزانه کلی از مخالفان خودش رو هم به قتل می رسونه. بعد توی این اشفته بازار، ضیاالدین و ملاله تصمیم میگیرن دوربین های فیلم برداری رو راه بدن توی خونه شون و از آخرین روز مدرسه فیلم مستند بسازن. به نظر من که خیلی جرات میخواد.
ممکنه بپرسید که این وسط مادر ملاله کجاست و چی کارا می کنه؟ تورپکای ادم محافظه کاری بود. یه زن سنتی که توی هیچ کدوم ازین فیلما حضور نداره. در واقع مثل تمام زنان سنتی پاکستان دوست نداشت تصویرش جایی پخش بشه. جسارت همسر و دخترش رو هم نداشت و همه ش می ترسید که این کارا براشون گرون تموم بشه اما حریف این پدر و دختر نمیشد. یعنی هرچی می گفت کسی گوشش بدهکار نبود.
خلاصه با کلی تدابیر امنیتی، تصویربرداری رو در مینگورا شروع کردن.
ملاله تا اون روز بارها جلوی دوربین حرف زده بود و صحبت کردن جلوی میکروفون رو دوست داشت. اما مقابل دوربین بازی نکرده بود. بهش می گفتن که باید رفتارش طبیعی باشه و انگار کنه که اصلا دوربینی نیست. ولی خب سخت بود براش.
تو خود فیلم رو هم که نگاه کنید می بینید که خیلی خجالت زده ست. در واقع کاملا یه شبیه دختر نوجوون ۱۱-۱۲ ساله است.
ملاله دوربینا رو می بره توی اتاقش و به اونا یونیفورم مدرسه ش رو نشون میده. میگه خیلی دوست داره یونیفورمش رو بپوشه اما می ترسه که طالبان بگیرنش و روی صورتش اسید بپاشن.
توی اون فیلم باز می تونید رابطه ی ضیاالدین و دخترش رو ببینید. اصلا یه جور عجیبی با عشق به دخترش نگاه میکنه. یه جا از ملاله می پرسن که میخواد چی کاره بشه، میگه من دوست دارم دکتر بشم اما پدرم میگه تو باید سیاستمدار بشی. بعد پدرش میپره وسط و میگه این دختر میتونه تغییرات بزرگی ایجاد کنه. وسط فیلم وقتی حرف از بسته شدن مدرسه ها به میون میاد ملاله بغض میکنه و زیر گریه می زنه. خلاصه مستند جالبیه حتما ببینیدش.
دوربینا به مدرسه میرن و از مراسم صبحگاهی و یه سری دیگه از بچه ها فیلم میگیرن.
تا اینکه زنگ مدرسه خورد و ناظم گفت که تعطیلات زمستونی فرا رسیده. اما برخلاف سال های قبل نگفتن که ترم جدید کی شروع میشه. با وجود این برخی از معلما به بچه های تکلیف تعطیلات دادن. یه صحنه از فیلم هست که مربوط اخرین لحظات تو مدرسه ست. بچه ها همدیگه رو بغل میکنن و از هم خداحافظی می کنن. صحنه ساده ایه ولی خیلی تاثیرگذاره. یه غم و امید توامانی توش هست. بچه ها تازه فهمیده بودن که درس خوندن چقدر براشون مهمه و هنوز توی شوک بودن که همچین چیز ساده ای رو دارن از دست میدن.
ملاله قبل ازین که در مدرسه رو ببنده، برای آخرین بار حیاط مدرسه رو نگاه میکنه. صحنه بسته شدن در مدرسه، اخرین سکانس اون مستنده. اما در واقعیت ملاله و دوستاش برگشتن تو مدرسه و یکم بیشتر اونجا موندن. تو حیاط دنبال بازی و دزد و پلیس بازی کردن. کلی خندیدن و سعی کردن ازون روز خاطره بسازن.
ملاله به سازندگان فیلم گفت که هرجور شده تحصیل رو ادامه میده، حتی اگه توی خونه درس بخونه. گفت از همه دنیا میخواد مدرسه هاشون رو نجات بده. میخواد که سوات و پاکستانشون رو از دست طالبان نجات بده.
تو راه برگشت فقط گریه میکرد. اون موقع یه نوجوون بود و فکر میکرد همه چیز زندگیش رو از دست داده. صبح روز بعد هزار و یه جور فکر به سرش زده بود. اینکه از سوات بره، از کشور خارج بشه یا توی خونه مدرسه ی یواشکی راه بندازن.
این غم صدای اعتراضش رو بلندتر کرد. بعد ازون با هر رادیو و کانال تلویزیونی که می شد مصاحبه می کرد. توی صحبتاش میگفت که طالبان ممکنه بتونه با زور مدرسه هاشون رو ببنده اما نمیتونه آموزش و یادگیری رو ازشون بگیره. با وجود اینکه عمیقا ناامید بود تلاش میکرد تا حرفاش امیدوار کننده باشه. خودش و پدرش به پیشاور می رفتن و سعی میکردن به مردم بگن که چه اتفاقی داره میفته. حرفاش برای یه دختری به اون سن و سال واقعا عجیب بود. مثلا میگفت که طالبان ممنوع کرده که زنا پیش دکترای مرد برن بعد خودشون اومدن جلوی درس خوندن زنا رو گرفتن. خب زنا چطوری باید دکتر بشن تا بتونن زنای دیگه رو درمان کنند؟ میگفت این آدما میگن دختر نباید به مدرسه بره چون مدرسه رفتن یه رسم غربیه، بعد خودشون رفتن امریکا درس خوندن.
می گفت آموزش آموزشه و متعلق به هیچ جای خاصی نیست. همه باید درس بخونند و بعد خودشون راهشون رو انتخاب کنن. آموزش نه شرقیه و نه غربی.
تورپکای اصرار داشتش که ملاله وقت حرف زدن روبنده بزنه. هم به خاطر اینکه هویتش پنهان بمونه و هم برای اینکه به سنی رسیده بود که باید صورتش رو می پوشوند. اما ملاله و پدرش اصلا توی این فازا نبودن. توی شهرشون همه میگفتن اگرم یه روزی طالبان بخواد سراغ کسی بیاد، میره سراغ ضیاالدین. ملاله هنوز یه دختربچه بود و حتی طالبان هم دختربچه ها رو نمیکشت.
تمام مدرسه ها بسته شده بودن ولی طالبان بازم اونا رو منفجر می کرد. در واقع مدرسه های خالی و بسته شده رو منفجر میکرد. ملاله با خودش فکر می کرد حالا که کسی مدرسه نمیره چرا باید خرابشون کرد؟ فکر میکرد پس چرا کسی به دادشون نمیرسه؟ چرا ارتش به کمکشون نمیاد؟
تعطیلات زمستونی داشت تموم میشد و برادرای ملاله میتونستن به مدرسه برن. ملاله اون روزا کتاب کیمیاگر پائولو کوئیلو رو میخوند و همچنان خاطراتش رو برای بی بی سی می نوشت. بستن مدرسه های دخترونه خیلی سر و صدا کرده بود و از همه جای کشور به طالبان فشار میاوردن که مدارس رو باز کنه. این فشارا جواب داد و اونا مدارس رو برای دختران زیر ۱۰ سال باز کردن. اما ملاله یازده سالش بود و این قانون مشمولش نشد.
حتما تا الان فهمیدین که دختر داستان ما چقدر سرسخته و به درس و تحصیل علاقه داره. ملاله و یه سری از دوستاش تصمیم گرفتن که تظاهر کنن زیر ۱۰ سال دارن. صبحا لباساشون رو می پوشیدن و کتابهاشون رو هم زیر شالشون قایم می کردن و می رفتن مدرسه. یکی از معلماشون قبول کرده بود تا به این دخترا هم درس بده. اما ملاله ازین اتفاق توی خاطرات روزانه ش چیزی نمیگفت. نمیخواستش که این آخرین امیدش رو ازش بگیرن.
۱۶ فوریه ۲۰۰۹، مردم مینگورا با صدای شلیک گلوله بیدار شدن. اول از همه فکر کردن طالبان باز یه گروهی رو کشته اما بعدا خبردار شدن که این صدای پیمان صلح بوده. دولت استانی و طالبان با هم صلح کرده بودن. دولت قبول کرده بود قوانین شریعت رو توی سوات اجرا بکنن و طالبان هم گفته بود دست از جنگ برمیداره. قرار شد مدارس دخترونه باز بشه و گشت ارشاد هم نداشته باشن. دخترا هم به شرطی میتونستن مدرسه برن که پوشش کامل داشته باشن و روبنده ببندن.
اما مگه به همین راحتی ها می شد سایه طالبان رو از شهر کم کرد؟ یه روز تورپکای و خواهرزاده ش میرن بازار تا یکم خرید کنند. یه طالب جلوشون رو میگیره می گه اگه یه بار دیگه ببینمتون که جای روبنده، روسری سرتون کردید کتکتون می زنم.
سر در بازار شهر یه بنر خیلی بزرگ زده بودن که زن ها نباید تنهایی بیان خرید و باید حتما یه مرد همراهشون باشه. اگر صاحب مغازه یه زن رو بدون یک مرد به مغازه ش راه میداد، طالبان می ریختن توی مغازه ش و کتکش می زدن و کار و کاسبیش رو بهم می زدن.
پدربزرگ ملاله می گفت هیچ پشتونی شهرش رو ترک نمی کنه مگر از سر فقر یا به خاطر عشق. اما سرنوشت کاری کرد که ملاله، خانواده ش و هزاران نفر دیگه سوات رو ترک کنند. این بار به یک دلیل سوم: طالبان و برای حفظ جونشون
توافق صلح پایدار نبود و جنگ و ناامنی سایه ش رو از روی شهر کم نکرد.
روزی که داشتند شهر رو ترک می کردن، ملاله روی پشت بوم خونه ایستاده بود و به ویرانه های شهر نگاه می کرد. احساس میکرد یه تیکه از قلبش داره از جا کنده میشه.
به سختی همه زندگیش رو توی دو تا کیف جا داد. تو یه کیف لباس هاش رو گذاشت و تو کیف دیگه کتابا و دفترای مدرسه ش رو. ضیاالدین ماشین نداشت و باید با یکی از اقوام میرفتن. تعدادشون زیاد بود و جای زیادی برای وسایل نداشتند. با وجود این ملاله فکرش رو هم نمیکرد که لحظه آخر مجبور بشه کیف مدرسه ش رو هم توی خونه بذاره.
اون ها ۵ می ۲۰۰۹ سوات رو ترک کردن. در ماه های بعدی نزدیک به یک میلیون و هشتصد هزار نفر از اهالی سوات محبور به کوچ شدن. یه سری به کمپ های دولتی رفتن و یه سریای دیگه که خوش شانس بودن تونستن برن به خونه اقوام و فامیل. خانواده ضیاالدین به روستای پدری رفتن و در خونه برادرش مستقر شدن. شرایط زندگی سخت بود. حتی لباس کافی با خودشون نیاورده بودن و ملاله مجبور بود از دختر عموش لباس قرض بگیره. طی سه ماه آینده سه بار دیگه هم مجبور شدن جاشون رو عوض کنن.
بین طالبان و ارتش نبرد سختی درگرفته بود و خبرهای تلخ هر روز به گوش ملاله و خانواده ش می رسید.
سه ماه گذشت. اون روزها مثل کابوس بود. خبرها حاکی ازین بود که ارتش تونسته طالبان رو از سوات بیرون کنه و شهر تحت کنترل نیروهای نظامی و ارتشه. همین خبر کافی بود که خانواده ضیاالدین که دلتنگ خونه بودند وسایل اندکشون رو جمع کنن و برگردن.
ین بار هم دوربین همراهشون بود و ساعات اولیه ی ورودشون به شهر رو ثبت میکرد. وقتی وارد مینگورا شدن شوکه شدن. ملاله در آغوش پدرش بود و هاج و واج اطراف رو تماشا میکرد. دیوارها پر بود از جای گلوله. از خونه ها جز ویرانه هایی از تل و خاک باقی نمونده بود. توی شهر خاک سرد مرگ پاشیده بودن. اما خوشبختانه خبری از طالبان نبود.
به خونه رسیدن. همه چیز سر جاش بود و خونه شون توی حملات آسیبی ندیده بود. بعدش نوبت مدرسه بود. یه نفس راحت کشیدن وقتی دیدن مدرسه هم آسیبی ندیده بود. دیگه بهتر ازین نمیشد.
با برگشتن اونا به شهر، قرار شد زنگ مدرسه دوباره از اول اگوست به صدا در بیاد. دیگه تقریبا همه می دونستن که خاطرات بی بی سی کار ملاله بوده. با برگشت به سوات ملاله به روزنامه نگاری علاقه مند شده بود و سر کلاسای مرتبط بهش شرکت میکرد. یونیسف یه سری گردهمایی برای کودکان و نوجوانان تشکیل شده بود و از ملاله و هم مدرسه ایاش هم دعوت کرده بود. جلسه اول انتخابات برگزار شد و ملاله به عنوان نماینده گروه انتخاب شد. قرار شد هر یک ماه جلسه داشته باشن و در مورد موضوعاتی مثل تحصیل، کودکان کار یا بازسازی مدارس تخریب شده صحبت و برنامه ریزی کنند.
به مدرسه می رفت و دوباره شاگرد اول شد.
اما با وجود تمام این موفقیت ها یه چیزی خیلی ناراحتش می کرد. اینکه قد کوتاهی داشت. از یه سنی به بعد قدش بلند نشده بود و روی ۱۶۱ سانتی متر مونده بود. حالا دیگه جزو کوتاه قدترین بچه های کلاس حساب میشد. پیش دوستاش خیلی خجالت می کشید. هر شب دعا میکرد که قدش بلندتر بشه. حتی نذر کرده بود اگه قدش بلند بشه ۱۰۰ رکعت نماز بخونه. اما دعاش هیچوقت مستجاب نشد.
آرامش داشت به سوات برمیگشت. دور از گوش طالبان، صدای موسیقی و رقص دوباره بلند شده بود. ملاله کم کم داشت ۱۳ ساله میشد. اما بازم نشد که تولدش رو جشن بگیره. همون روزها، دوباره پاکستان به سوگ نشست. جولای ۲۰۱۰، سیل این کشور رو فرا گرفت. سیلی که در تاریخ این کشور بی سابقه بود. شهرها و روستاها زیر آب رفتن، مدرسه ها و مسجدها. هزاران نفر خونه هاشون رو از دست دادن و کشاورزها ناامیدانه شاهد از دست دادن محصولاتشون بودن.
نزدیک به ۲۰۰۰ نفر غرق شدن. مردمی که تا چندوقت پیش با طالبان درگیر بودن حالا گرفتار پدیده ی جدیدی شده بودن که تتمه ی زندگی رو هم داشت ازشون می گرفت. برق قطع شده بود. مردم آب آشامیدنی نداشتند و پل های ارتباطی بین شهرها هم خراب شده بود. سوات سراسر درد و اندوه بود. اول طالبان، بعد جنگ ارتش و حالا هم سیل.
خونه ی ضیاالدین کمی روی ارتفاع بود و این موضوع اونا رو از گزند سیل نجات داد. اما مدرسه توی گل فرو رفته بود.
درد مردم یکی دو تا نبود. همه می ترسیدن که طالبان ازین شرایط سواستفاده کنه و دوباره برگرده. که اینطور هم شد.
درست توی همین روزها، رئیس جمهور آصف زرداری مردمش رو تنها گذاشته بود و برای تعطیلات به کاخش در فرانسه رفته بود. مردم خشمگین بودند. دنیا همچنان داشت تو پس لرزه های بحران اقتصادی ۲۰۰۸ دست و پا می زد و جامعه بین المللی یا حواسش به پاکستان نبود یا آهی در بساط نداشت که بخواد کمکی بکنه. بالاخره اوضاع انقدر خراب شد که امریکا برای پاکستان بسته های کمک ارسال کرد. این کار خشم طالبان رو برانگیخت. اون ها گفتن که مسلمون ها نباید از مسیحیان و یهودی ها هیچ کمکی رو قبول بکنن. تهدید کرد که اگر این کمک ها رو قبول کنید، عواقبش با خودتونه. همه می دونستن که طالبان شوخی نمی کنه. شوخی نبود! چند روز بعد سه نفر مسیحی که برای کمک به پاکستان اومده بودن دزدیده شدن و چند روز بعد جسدشون پیدا شد. دو تا مدرسه منفجر شد. یکی از مقامات ارشد دانشگاه سوات که با طالبان مخالفت کرده بود هم به طرز وحشتناکی به قتل رسید.
سایه ترس دوباره روی شهر و مردمان بی پناهش افتاد، طالبان برگشته بودن.
بحران پاکستان رو فرا گرفته بود. ارتش به جای رسیدگی به اوضاع مردم، قوانین رادیکال اسلامی رو بیشتر و بیشتر میکرد. یکی ازین قوانین این بود که اگر کسی به پیامبر اسلام بی حرمتی بکنه، محکوم به مرگ یا حبس ابد میشه.
نوامبر ۲۰۱۰، یک زن مسیحی رو به خاطر این موضوع دار زدن. این زن که ۵ تا فرزند داشت بسیار فقیر بود و از راه چیدن میوه گذران زندگی می کرد. یه روز که هوا خیلی گرم بوده برای همکارانش که مسلمون بودن آب می بره و اونا بهش میگن که چون این زن مسیحیه آبی که آورده هم نجسه. بحث بالا میگیره و این وسط زن بینوا میگه که مسیح به خاطر مسیحیا به صلیب کشیده شد، محمد شما برای پیروانش چی کار کرد؟ یکی از میوه چینا ازین حرف قاطی می کنه و شکایت این زن رو به امام محله می بره. امام هم به پلیس خبر میده. هیچی دیگه زن بینوا رو می فرستن زندان و یه سال بعدش دار می زنن.
اون سال برای پاکستان خیلی پر حادثه بود. فکر کنم این سال شبیه سال ۹۸ خودمون بوده که از در و دیوار بلا و مصیبت سرمون اومد و بهمون فرصت سوگواری و نقاحت رو نمیداد.
دقیقا همون سال بود که امریکا اون عملیات معروف و ضربتیش رو انجام داد و بن لادن رو توی خاک پاکستان دستگیر کرد و به قتل رسوند. فهمیدن ای دل غافل، بن لادن سال ها زیر گوششون زندگی می کرده و کسی نفهمیده! نه که فکر کنید یه شهر دور افتاده رفته بوده، بلکه خیلی هم نزدیک پایتخت زندگی می کرد. حتی دو تا از فرزندانش هم توی بیمارستان شهر به دنیا اومده بودن.
همین سال ملاله به واسطه فعالیت هاش برای حق تحصیل دختران، نامزد دریافت جایزه بین المللی کیدزرایت شد. کیدز رایت یعنی حقوق کودکان. این جایزه سالانه به کودکی تعلق می گیره که شجاعانه برای حقوق کودکان مبارزه میکنه. نامزد شد، ولی جایزه رو نبرد. عوضش چند وقت بعد، دعوت شد تا تو یه کنگره آموزشی در لاهور شرکت و سخنرانی کنه.
در اون کنگره ازین حرف زد که چطور طالبان رو دور زدن و یواشکی تو مدرسه درس خوندن. بعد خطاب به جمعیت گفت: من اهمیت تحصیل رو می دونم، چون روزی به زور قلم و کتابم رو از من گرفتند. اما اون روزها گذشته و ما دیگه نمی ترسیم و هرگز دست از مبارزه برنمیداریم. فقط ۱۳ ساله ش بود تو این روزا.
دیگه افتاده بود روی دور جایزه گرفتن و بعد ازون جایزه ملی صلح پاکستان رو برنده میشه. این برنامه اولین بار برگزار میشد و جایزه ش نیم میلیون روپیه یعنی معادل ۴۵۰۰ دلار بود و عدد قابل توجهی به حساب میومد.
خبرنگارا از سرتاسر کشور اومده بودن تا باهاش صحبت کنن. برای مصاحبه مدت ها با خودش فکر می کرد که چی بپوشه. اولش تصمیم گرفت قشنگ ترین لباسش رو بپوشه. بعد به این نتیجه رسید که بهتره یه لباس معمولی بپوشه تا مردم بیشتر روی پیامش تمرکز کنند نه روی لباسش.
در مراسم اهدای جوایز، خطاب به سیاستمداران کشورش، مطالبات جدیدی رو مطرح کرد. گفت دوست داره مدرسه شون رو تعمیر و بازسازی کنن و دولت در سوات دانشگاه دخترانه تاسیس کنه. ته دلش میدونست که حرف هاش رو جدی نمی گیرن اما باور داشت که یه روزی سیاستمدار میشه و تمام این کارها رو خودش انجام میده.
از اون سال به بعد اسم اون جایزه رو ملاله گذاشتن و قرار شد هر سال به بچه های زیر هجده سالی تعلق بگیره که برای برقراری صلح تلاش و مبارزه کردن
ژانویه ۲۰۱۲ هم یه مدرسه دخترانه در کراچی رو به افتخار ملاله نام گذاری کردن.
حتما فکر می کنید ضیاالدین ازین اتفاقات خوشحال شد. بهرحال یه چیزی رو به اسم دخترش کرده بودن. اونم همچین چیزی رو!
اما ضیاالدین خیلی خوشحال نبود. یه اعتقادی داشت که تو پاکستان وقتی کسی می میره به افتخارش چیزی رو ثبت می کنن. کلا به نظرش این کار شگون نداشت. مادرش هم دوست داشت این پدر و دختر هرچقدر میشه کمتر سر و صدا کنند.
اما اتفاقی که نمیخواستن بیفته افتاد! یه روز خبر آوردن که طالبان بیانیه ای داده و در اون ملاله و یک زن اکتیویست دیگه رو تهدید کرده. گفته اونا سکولاریسم رو ترویج میکنند و باید کشته بشن.
ملاله و ضیاالدین اولش یکم داغ بودن و قضیه رو جدی نمیگرفتن. اما وقتی پلیس اومد سراغشون و ازشون سوال و جواب کرد یکم ترسیدن.
پلیس بهشون پیشنهاد کرد که بادیگارد بگیرن. اما ضیاالدین مخالف این قضیه بود. میگفت که خیلی ها بودن که با وجود داشتن بادیگارد کشته شدن. پلیس گفت باشه، حداقل برای یه مدتی که شده برید یه شهر دیگه و از جلوی چشما دور باشید. اما این پیشنهاد رو هم قبول نکردن.
اصلا این تهدیدها روی ملاله هیچ تاثیری نمیذاشت. با خودش فکر میکرد بالخره که یه روزی می میره. حالا یا به دست طالبان یا از سرطان. پس چه بهتر که کاری رو بکنه که دوست داره.
اون حتی به حرف پدرش هم گوش نداد. ضیاالدین میگفت یه مدت کمپین ها رو متوقف کنند تا آبا از آسیاب بیفته. به پدرش گفت: مگه نمی گفتی که اگه در راه هدفمون بمیریم صدای ما چندبرابر میشه؟ من نمیتونم به مردمی که من رو دعوت میکنند و از من انتظار دارن، بگم به خاطر مشکلات امنیتی نمیام!
این تهدیدا باعث میشه نظارت و کنترل روی خانواده ملاله بیشتر بشه. سرویس های اطلاعاتی، خونه و مدرسه و حتی رفت و امدهای کوچیک اونا رو هم کنترل می کردن. خطر داشت بهشون نزدیک تر میشد، از گوشه و کنار خبر کشته شدن آدمای هم فکر با اونا به گوش می رسید.
همین روزها بود که کابوس های ملاله شروع شد. هربار که از خونه بیرون می رفت سایه یک طالب رو میدید که دنبالشه و میخواد روی صورتش اسید بپاشه. گاهی اوقات صدای پایی رو می شنید که نزدیکش راه میره. با ترس برمیگشت اما کسی رو نمی دید.
شب ها وقتی همه می خوابیدن بلند می شد و یواشکی تمام درها و پنجره ها رو چک میکرد و مطمئن میشد قفل باشن. هفت بار آیت الکرسی میخوند و دعا میکرد خدا زندگیشون رو از شر شیطان حفظ کنه. همه این کارا رو میکرد، اما دلش آروم نمیگرفت.
ایام امتحانا هم سر رسیده بود و با تمام این نگرانیها میخواست درس بخونه و شاگرد اول هم بشه.
اون روز ملاله مثل همیشه سوار سرویس مدرسه شد. دخترای دیگه داشتن اواز می خوندن و ملاله با انگشتاش روی نیمکت سرویس ضرب گرفته بود. ملاله و دوستش نزدیکای آخر سرویس می شستن تا بتونن از پشت ماشین بیرون رو تماشا کنند. هوا بوی بنزین می داد، بوی نون و کباب. تصاویر یکی بعد از دیگری از مقابل چشم ملاله رد میشد. تصویر مردی که داشت سر مرغ هاش رو می برید و خونی که وسط خیابون ریخته شده بود. پسرک بستنی فروش با سه چرخه ی قرمز و سفیدش. آشغال هایی که کنار خیابون رها شده بودن. سرویس به سمت راست پیچید و نزدیک مقر ارتش شد. خیابون برخلاف همیشه خیلی خلوت بود. دخترا توی اتوبوس آواز می خوندن و ملاله با دوستش پچ پچ میکردن. ملاله متوجه نشد که دو تا مرد جوون ماشین رو متوقف کردن. نفهمید که یکیشون نزدیک سرویس شد و پرسید: ملاله کیه؟ حتی فرصت پیدا نکرد که جوابشون رو بده که ملاله کیه؟ نتونست براشون توضیح بده که چرا دخترا باید مدرسه برن. چرا آموزش حق همه ست. آخرین صدایی که توی سر ملاله بود صدای آواز دخترا بود، نه صدای شلیک پشت سر هم سه تا گلوله.
بعد ازین اتفاق همه چیز خیلی سریع گذشت. ملاله رو به بیمارستان رسوندن. ارتش مسئولیت مراقبت و حفاظت از ملاله رو برعهده گرفت و با هلیکوپتر به پیشاور بردنش. سی تی اسکن نشون داد که گلوله از بالای ابروش وارد شده و بسیار نزدیک مغز رفته. از چانه خارج شده و به شونه ش خورده. چند ساعت بعد علایم هوشیاری ملاله رو به کاهش گذاشت. خون توی مغزش لخته شد. پزشک بهشون گفت راه نجات اینه که سریع تر عمل بشه. اگرچه که ممکنه اون ازین عمل زنده بیرون نیاد. عمل جراحی ساعت ۱:۳۰ شب شروع شد. همه خانواده و دوستان و آشنایان ملاله دست به دعا برداشته بودن. عمل ۵ ساعت طول کشید. پنج ساعتی که برای اونا اندازه چند روز بود.
عمل با موفقیت انجام شد اما حال ملاله بهتر نشد. تو همین ساعات طالبان مسئولیت حمله رو برعهده گرفت و گفت عاقبت هر کسی که برعلیه اون ها حرف بزنه همینه. اون ها گفتند ملاله رو مورد حمله قرار دادن چون نقش پر رنگی در ترویج سکولاریسم داشته. اون جوون بوده اما فرهنگ غربی رو در جامعه پشتون ترویج می کرده. علیه طالبان صحبت می کرده و اوباما رو قهرمان خودش میدونسته.
ملاله سه شنبه ظهر مورد حمله قرار گرفت و صبح روز پنج شنبه پدرش یقین داشت که دیگه زنده نمی مونه. به برادرش گفت تا روستا رو برای مراسم سوگواری اماده کنند. دخترش در کما بود. علایم حیاتیش کم و کمتر میشد. ریه و کلیه هاش داشت از کار میفتاد. همه منتظر معجزه بودن. این بار اما معجزه اتفاق افتاد. یه دکتر انگلیسی که برای ماموریت به پاکستان اومده بود حاضر شد که توی درمان ملاله کمک کنه.
داستان حمله طالبان شهر به شهر و کشور به کشور بین آدم ها پخش شد.
بان کی مون، رئیس سازمان ملل متحد این اقدام رو بزدلانه و وحشتناک توصیف کرد. باراک اوباما اون رو منزجر کننده و تراژیک دونست. از سرتاسر دنیا پیشنهاد میدادن که به ملاله برای درمان کمک کنند. پزشک انگلیسی توصیه کرد دخترک رو به بیمارستان کوئین الیزابت در انگلستان ببرند. امارات متحده هم داوطلب شد تا اون رو با یه جت اختصاصی منتقل کنه. مادر و برادران ملاله پاسپورت نداشتن و نمی تونستن همراهش برن و این شد که ضیاالدین هم تصمیم گرفت همراه اونا در پاکستان بمونه و تک دخترش رو به تنهایی به انگلستان بفرسته.
ملاله ۱۶ اکتبر در بیمارستانی تو بیرمنگام به هوش میاد. در حالی که پدر و مادرش کنارش نبودن و تا مدت ها نمی دونست کجاست و چرا اونجاست. سمت چپ صورتش رو نمی تونست تکون بده، چشم چپش رو نمی تونست باز کنه و از گوش چپش چیزی نمی شنید.
اما میتونست بفهمه که این بیمارستان تو پاکستان نیست. تجهیزات و امکاناتش شبیه کشور خودشون نبود. به چشمش خیلی مجلل و با شکوه میومد.
براش یه دفتر اوردن و گفتن اگه سوالی داره بپرسه. پرسید: پدرم کجاست؟ نوشت: پدرم پول زیادی نداره. چه کسی هزینه این بیمارستان رو میده؟ بهش اطمینان دادن که بابت پرداخت هزینه ها نباید نگران باشه. اما اون مدام توی ذهنش مرور میکرد که از پول جایزه هایی که برده چیزی باقی نمونده. یه بار یه دکتر لهستانی توی بیمارستان ویزیتش میکنه. دکتر چهره ی غمگینی داشته. ملاله تو خیالش فکر کرد که حتما این دکتر رئیس بیمارستانه و ازین ناراحته که اونا نمیتونن هزینه بیمارستان رو پرداخت کنن. انقدر این قضیه براش سوال بود که خواست تا قلم و کاغذ بیارن و از دکتر پرسید که چرا ناراحتی؟ بعدم تو دفترش نوشت: پول این بیمارستان رو چه کسی میده؟ ما اینقدر پول نداریم.
ملاله تو اون روزا هوش و حواسش درست حسابی نداشت. کلمات انگلیسی رو یادش می رفت. بعلاوه حدود نزدیک به دو هفته طول کشید تا خانواده ش بتونن پیشش بیان و تا اون زمان حسابی هاج و واج بود
اما شوک اصلی وقتی بهش وارد شد که برای اولین بار با چهره ی خودش روبرو شد. از دیدن خودش وحشت کرد.
در آینه دختری رو دید که موهاش رو از ته تراشیده بودن. صورتش کج شده بود و نزدیک چشم چپش جای یک زخم بود. توی دفترش نوشت:
کی با من همچین کاری کرده؟ چه اتفاقی برای من افتاده؟ موهام حالا کوتاه شده. جالبه مثلا در نتیجه ی این حواس پرتی هاش، تو یادداشت هاش Who رو hwo نوشته بود.
یک روز براش یه سبد بزرگ از کارت پستال و اسباب بازی و عکس و شکلات میارن. بازشون که می کنه می بینه پر از نامه هایی از بچه های مدرسه ای در سراسر دنیاست. نامه هایی که همه با عشق براش نوشته بودن. براش آرزوی سلامتی کرده بودن. پرستارا گفتن که نزدیک ۸۰۰۰ کارت پستال دریافت کرده. از همونجا تصمیم میگیره که دوباره بجنگه. زنده بمونه و برای گرفتن حق دختران در سراسر دنیا به مبارزه ش ادامه بده.
اون عمیقا اعتقاد داشت که: یک کودک، یک معلم، یک کتاب و یک قلم، همه اون چیزهایی هستن که باهاشون میشه دنیا رو تغییر داد.
۱۰ اکتبر ۲۰۱۴، حدودا دو سال بعد ازون سوقصد و بعد از کلی عمل جراحی، ملاله هوشیار و سالم سر کلاس شیمی نشسته بود. شهر بیرمنگام انگلیس. اون روز براش یه جمعه معمولی بود. داشت درسش رو گوش میداد که اومدن در کلاس و صداش کردن. معلم بهش گفت که یه موضوع مهم پیش اومده.
ملاله توجهی نکرد. معلم گفت حواست نیست؟ بهت تبریک میگم! تو جایزه صلح نوبل رو بردی!
ملاله چی کار کرد؟ به سر کلاس برگشت، بعد ازون کلاس انگلیسی و فیزیک داشت. به معلمش گفت اول باید درسهاش رو تموم کنه و بعد از تموم شدن کلاس هاش با خبرنگارا حرف می زنه. با خودش گفت: امروز یه روز عادیه. اول باید درسم رو بخونم.
در سخنرانیش وقت دریافت جایزه صلح نوبل گفت:
میخوام از پدرم تشکر کنم که بال های من رو نبست و به من اجازه پرواز داد. از مادرم تشکر کنم که همیشه من رو تشویق کرد صبر کنم و حقیقت رو بگم. چیزی که ما فکر میکنیم پیام اصلی اسلامه.
همینطور ممنونم از معلمانم که به من کمک کردن تا خودم رو باور داشته باشم و شجاع باشم.
من افتخار این رو دارم که اولین پشتون، اولین پاکستانی و جوان ترین کسی هستم که این جایزه رو می بره. علاوه براون، من مطمئن هستم که اولین کسی هستم که جایزه صلح نوبل رو برده اما هنوز با برادران کوچکش در حال جنگه. من دوست دارم همه جای دنیا در صلح و آرامش باشه، اما من و برادرام هنوز راه داریم تا به اون نقطه برسیم.
ملاله سال ۲۰۱۳ به عنوان تاثیرگذارترین شخصیت سال، عکسش روی جلد مجله تایمز منتشر شد. سازمان ملل همون سال روز ۱۲ جولای رو به عنوان روز ملاله نامگذاری کرد. سال ۲۰۱۷ هم یو ان او رو به عنوان سفیر صلح انتخاب کرد.
اون بنیاد خیریه ی به نام خودش هم تاسیس کرد و الان تمرکزش روی آموزش کودکان در سراسر دنیاست. مثلا سال ۲۰۱۵، برای پناهنده های سوری در کشور لبنان یه مدرسه دخترانه تاسیس کرد.
سال ۲۰۱۸ و تو همکاری مشترک شرکت اپل، تصمیم گرفتند تا برای ۱۰۰ هزار دختر در افغانستان، پاکستان، لبنان، ترکیه و نیجریه امکان تحصیل فراهم کنند. بعدا کشورهای امریکای لاتین هم به این لیست اضافه شدند.
اما زندگی در انگلستان برای ملاله و خانواده ش اصلا راحت نبوده. مادرش به خصوص خیلی دلتنگ سوات میشه. اونها روزهای اول طبقه ی نهم یک برج زندگی میکردن و این برای ملاله و مادرش شبیه این بود که هر روز سوار یه سفینه ی فضایی بشن. خیابونی که توش زندگی میکردن کلی نایت کلاب داشت و تورپکای که زن مسلمان و سنتی بود خیلی ازین قضیه خوشحال نبود. مدام می پرسید که چرا زنای اینجا خودشون رو نمی پوشونن و لباس کافی تنشون نیست؟
برای ملاله روزهای اول بازگشت مدرسه خیلی سخت بود. خودش رو از سایر بچه های مدرسه جدا می دید. شبیه اونا لباس نمی پوشید و شوخی هاشون رو متوجه نمیشد. دخترا باهم از تجربه مهمونی ها یا دوست پسرهاشون می گفتن و ملاله حرف مشترکی باهاشون نداشت. مجبور می شد سکوت کنه. یا به کتابخونه بره و کتاب بخونه. تو سوات، اون همیشه بی رقیب شاگرد اول بود اما انگلستان پر بود از دخترا و پسرای باهوش و با پشتکار.
بعد از بردن جایزه نوبل پیدا کردن دوست براش خیلی سخت تر شد و همه مدام تحت نظرش داشتن. یه چیزی بگم شاید براتون جالب باشه. خب ملاله همیشه توی مراسم رسمی و مصاحبه هاش لباس رسمی پاکستانی می پوشید. اما وقتی بیست سالش بود یه عکسی ازش منتشر شد که کلی سر و صدا کرد. حالا ممکنه فکر کنید چه عکس صحنه داری بوده. در این عکس ملاله یه شلوار جین تیره رنگ، یه کت یشمی و نیم بوت قهوه ای پوشیده بود. البته مثل همیشه شال سرش بود اما پاپاراتزی ها این عکس رو ثبت کردن و ملاله رو مورد انتقاد قرار دادن که اصلش رو فراموش کرده و غربی شده. البته خود ملاله هم به این اتفاقا اینطور جواب داده که خب مگه پوشیدن جین چه مشکلی داره و من مشکلات دیگه ای برای حل کردن دارم.
ملاله الان ۲۲ ساله ست. تو دانشگاه آکسفورد، رشته سیاست، فلسفه و اقتصاد رو خونده. رنگ مورد علاقه ش صورتیه و عاشق پیتزاست. وقتی بهش میگن که اگه به پسری علاقه مند بشی چی کار میکنی از خجالت سرخ میشه. شاهرخ خان بازیگر مورد علاقه شه و طرفدار پر و پا قرص کریکت عه.
ازش یه بار پرسیدن که آیا هنوزم می خوای نخست وزیر بشی؟ پاسخ داد اون موقع خیلی بچه بودم. الان فهمیدم غیر از سیاست، اقتصاد و فلسفه هم مهمه. فهمیدم با بنیاد ملاله هم میتونم کارهای بزرگی انجام بدم. الان دیگه مثل اون موقعا فکر نمیکنم. اما کسی از آینده خبری نداره. شاید ۱۵ سال بعد نظرم عوض بشه.
اما بذارید این آخر داستان بخشی از حرف هایی که در مخالفت ملاله مطرح میشه رو هم بگم.
بعضیا میگن داستان سوقصد بهش ساختگی بوده و ملاله دست ساخته ی غرب و رسانه های غربیه. بعضیا میگن به نسبت کارهایی که انجام داده بیش از حد بهش توجه شده و از همون ابتدا خودش و پدرش به دنبال شهرت بودن. مخالفان معتقدن برای اینکه جایزه صلح نوبل رو ببری فقط کافی نیستش که یکی بهت شلیک کنه و باید دستاوردای دیگه ای هم داشته باشی.
ملاله انقدر که در دنیا محبوبه تو پاکستان طرفدار نداره. مردم پاکستان معتقدن دخترای زیادی در این کشور هستن که سرنوشت بدتری از ملاله داشتن و اگر ملاله واقعا دلش به حال کشورش میسوزه چرا برنمیگرده؟ یا اینکه بهش انتقاد میکنن که پولی که برای بنیاد خیریه ش جمع کرده از مقامات و ادمای معروف امریکاییه و این نظریه غربی بودنش رو تایید میکنه.
نظر شما چیه؟ اگر روزن رو توی اپلیکیشن های پادگیر مثل کستباکس دنبال میکنید لطفا برید اونجا و بگید آیا به نظر شما کارهایی که ملاله انجام داده در حدی تاثیرگذار و بزرگ بوده که جایزه ی صلح نوبل رو ببره؟ به نظر شما چه چیزی شخصیت ملاله رو نسبت به سایر فعالین حقوق بشر متمایز کرده؟
این دوازدهمین قسمت روزن و سومین اپیزود از سریال روزنان بود. در هر قسمت سریال روزنان، من داستان زندگی یک شخصیت زن پیشرو و تاثیرگذار رو تعریف میکنم.
ممنونم از شما که این قسمت رو گوش کردید. همینطور ممنونم از مسلم رسولی عزیز که موزیک ابتدا و انتهای روزن رو ساخت.
روزن رو میتونید از تمامی اپ های پادگیر دریافت کنید. پادگیرها اپلیکیشنهایی هستن که مختص شنیدن پادکستن. کلی فیچر مختلف هم دارن، مثلا اینکه میتونید عضو کانال پادکست بشید تا هروقت قسمت جدید منتشر بشه براتون نوتیفیکیشن بیاد. یا می تونید سرعت شنیدن پادکست رو بسته به نیازتون کم یا زیاد کنید. یا اگر یه قسمت رو نیمه کاره رها کردید، دفعه بعد دقیقا از همونجا دوباره گوشش بدین. خلاصه که اپلیکیشن های پادگیر خیلی کاربردی هستن و بهتر از تلگرامن. بعلاوه توی خیلی از اپ های پادگیر شما میتونید به روزن امتیاز بدید و نظرتون رو در مورد پادکست بنویسید.
در نهایت هم اگر روزن رو گوش کردید و دوست داشتید، دمتون گرم روزن رو به بقیه هم معرفی کنید.
تا قسمت بعدی
هدیه
اردی بهشت ۱۳۹۹
بقیه قسمتهای پادکست روزن را میتونید از طریق CastBox هم گوش بدید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت چهارم - باربیهای فوتسالیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت هفتم– مهلقا ملاح، مادر محیط زیست ایران
مطلبی دیگر از این انتشارات
قسمت نهم – کفشهای نیلوفری