بادوم سنگی توی قلبم. پارت 1

امروز که سرم خلوت شده ،تصمیم گرفتم بنویسم چون آرومم میکنه ، ولی کمالگرایی که دارم بهم میگه برو بابا تو که نمیتونی همیشه بنویسی وقتی سرت شلوغ بشه دوباره این کارو ول می‌کنی ،چند روز مینویسی بعد ولش میکنی .

شاید تونستم به عامل اصلی این حالم یا صداهای توی ذهنم اعتراف کنم

ولی فعلا مینویسم، ببینم تا کجا پیش میره ، این قسمت اوله

حس میکنم چیزی که باید نبوده ، هیچ وقت نبوده . چیزی که من میخاستم کجا و چیزی که شده کجا . زندگیمو خراب کردم ،گند زدم بهش .

تا حالا دوبار منصرف شدم و گفتم همشو پاک میکنم ، چون حس کردم آمادگیشو ندارم که همه چیو بگم ، شاید واسه آدما زننده باشه

پس بزار از چیزی که میتونم بگم

بخشی از مکالمات من با خودم

من :مثلا چی حالتو خوب میکنه ؟

خودم : کتاب خوندن ، نوشتن وای نوشتن همیشه منو نجات داده (نجات دهنده در قلم و کاغذ است)، وقت گذروندن با بچه ها ، مرتب کردن و تمیز کردن جاها ، کمک به دیگران ، نقاشی ، فیلم دیدن آخرشب ، ستاره درست کردن

ستاره هایی که درست کردم ، هنوز تموم نشده البته
ستاره هایی که درست کردم ، هنوز تموم نشده البته

اصن واسه چی میپرسی مگه قراره بهش عمل کنی؟ من که میدونم تو واست کی مهمه و اگه اون نباشه داغون و مضطرب میری تو خودت

من: راست میگی ، من خیلی سعی کردم بجنگم ، با بادوم سنگی توی قلبم ، با اتفاقات ، پارسالو یادته ؟ گفتم خب دیگه من فراموشش میکنم و کلا میزارمش کنار ، چون درد دوست داشتنش زیاده . ولی دیدی که غم دوست نداشتنشم زیاد بود ، درسته تموم شد ولی بجاش یکی دیگه اومد‌.

خودم : خب تو چی میخای ؟ چرا انقد از آدما بت میسازی ؟ (آره بت میسازم کاملا درسته )

من: خب من امنیت میخام ، ثبات میخام، یه نفرو میخام که همیشه باشه ، بتونم بار سنگین غمو از دوشم برداره ، یکی که باهم زخمامو مرهم بزاریم ، یکی که نگران رفتنش نباشم ،بتونم بدون سانسور کردن خودم کنارش باشم

خودم :آخ آخ این جملات دوسال پیش و پارساله که تو هنوزم درس نگرفتی نه ؟ باشه جدا از سرکوفت شاید اون آدمو ، اون چیزایی که میخاییو داری جای اشتباهی جستجو میکنی ، باید توی خودت جستجو کنی

من: نمیدونم ، واقعا نمیدونم . گشتم ولی پی

دا نکردم توی خودم ، آخه حس میکنم دروغیه ، اگه توی دنیای بیرون باشه به نظرم واقعیه وگرنه حس میکنم خیالاتی شدم و زیاد مزه نمیده و لذت بخش نیس .

خودم : ولی اون تنها کسیه که این ویژگی هایی که میخاییو داره ، یکم نگا کن بهش . تا آخرین لحظه کنارته ، حتی از بدترین شرایطم که رد شدید باز میبینی همینجاست کنارته

من : ولی تو خیلی تنبلی ، با اینکه میدونی چه کارایی حالمو خوب میکنه ، ولی انجامشون نمیدی، مدام بهونه که کار دارم وقت نمیکنم ، خب یه ساعت توی روز واسه من خیلی زیاده؟

خودم: آره راست میگی ، سعیمو میکنم

من :لازم نکرده ، سعیمو میکنم همون از سرت باز کردنه

عجب بین خودم و خودم درگیرم ...

و در آخر

وقتی سعی میکنی پارچ درونتو توی لیوان جا کنی هدر میری