نوری توی تاریکی هام

یه ماهی میشه ننوشتم ، توی این مدت حالتون چطوره ؟

من ؟ منم گاهی خوبم ،گاهی غمگین ، گاهی شکر گزار ، گاهی میگم چرا ؟ چرا من ؟ مگه من چه گناهی کردم.

ولی بلاخره آدم یه جایی با غمش به صلح میرسه ، امروز اومدم که خداروشکر کنم ، همش گلایه کردم یه بارم شکرگزاری کنم . میدونی خدا گفته من همه غم هات رو جبران میکنم ، و حس میکنم جبران شد ، جبران کرد برام ولی اگر اینو هم برام تبدیل به غم کنه فکر کنم دیگه جبران نشه .

راستش نمیخاستم هیچ وقت درموردش بنویسم چون ترسیدم که از دست بدمش و اون موقع من بمونم و زندگی که سراسر پر از اونه ، چون بهم گفتن خوشحالیاتو جار نزن ممکنه آدمایی که ندارنش دلشون بگیره و خدا ازت خوشحالیاتو بگیره ، چون با خودم شاید زیاده روی باشه که بخاطرش انقد شکرگزار باشم و بزرگش کنم ، شاید لیاقت و ارزششو نداشته باشه ، گفتم شاید آشناها به گوشش برسونن یا خودش ببینه و پررو بشه ولی حس کردم الان وقتشه ، بعدشم مهم نیست

درمورد چی حرف میزنم ؟ درمورد رفیقم ،

کسی که فکر میکنم رفیق واقعیمه ، کسی که جوری دوسش دارم که انگار بچه خودمه ،

من همیشه توی خیالاتم همیشه همچین رفاقتیو میخاستم ، کسی که بتونم حرف دلمو بهش بزنم ، کنارش احساس کنم که امنیت کامل دارم ، کسی که تمام غمایی که توی این یه سال تحمل کردمو بشوره ببره ، کسی که میخام با خودم به آیندم ببرمش ، اون کسیه که میتونم همه فکرامو بهش بگم ، کسیه که پیشش یه ساعت غر زدم و از زندگی و حتی خودش گله کردم (البته با لحن و روش درست) و اونم بهم گفت که سعی میکنه بیشتر درکم کنه و گفت یه جاهایی مقصر بودم

خوبی این آدم اینه که صداقت زیادی داره ، وقتی بهش بگم فلان چیز درسته ؟ این کارو کردی ؟ این حسو داشتی ؟ اعتراف میکنه و انکار نمیکنه ، خیلی راز داره ، بغلش ، آخ بغلش جای امن توی دنیاعه برام ، اون فرزندمه ، عزیزکمه ، کسیم جاشو نمیگیره ، هیچ کس . اگر از زندگیم بره ، فکر کنم به این زودیا نتونم خودمو جمع کنم ، بعدشم که جمع کردم تبدیل بشم به یه آدم آهنی و البته که دیگه با کسی اینجوری صمیمی نمیشم ، چه باشه چه نباشه . چون عذاب و دردش خیلی زیاد بود .

آها داشتم از ویژگی هاش میگفتم . ما یه سال و نیمه رفیقیم ولی حس تعلقی بهش دارم که تا حالا به هیچ کدوم از رفیقام نداشتم دوتا قطب مخالفیم من درونگرا و احساسی ، ولی اون برونگرا و منطقی . بخاطر همینم بعضی جاها حس کردم بهم بی توجهی میشه ، ما حتی بعد از یک ماه قهر دوباره به هم برگشتیم

میدونی هربار کاری کرد که حس کردم براش مهم نیستم ، حتما براش به توضیحی داشت و دوباره دیدم که اشتباه فکر میکردم

الان فقط از خدا میخام که برعکسش ثابت نشه ، و اونو سال های طولانی پیشم نگه داره ، میخام رفیقای 30 ساله بشیم ، تو روزای سخت و غمگین و شادش کنارش باشم . میخام غم و شادیمو با اون سهیم شم . و البته که براتون نمیدونم براتون این رفاقتو آرزو کنم یا نه . آخه سختی و غمش خیلی سخت بود ..

و در آخر

رفاقت واقعی نسبت به سه چیز دوام میاورد.

فاصله ، سکوت و گذر زمان

27 مرداد 1404

23:52