گاهی سخت ترین نقشی که باید بازی کنیو خودت قصه شو نوشتی2

راستش نمیدونم این بازی قراره کی تموم شه

هربار به این مرحله میرسم که روی واقعیشو میبینم و میگم این آدم چقد کثیفه پشت سرشون حرف میزنه بعد میره دستشونو میگیره بغلشون میکنه و حرفای قشنگ میزنه بهشون . انگار یه جور دستکاری روانی و بازی کردن با احساساتشون برای اینکه رامشون کنه . رو منم خیلی این کارارو کرده (چرا خودمو گول بزنم وقتی واقعیت اینه) میگه دوس ندارم اونا بغلم کنن ولی میره پیششون و بهشون حرفایی رو میزنه که به من میزد . مثلا رفیق من بودی چرا با همه مث من ؟ البته که دیگه مث قبل حالم گرفته نمیشه وقتی تو بغل یکی دیگه میبینمش ولی بازم بغل اون یه روز آغوش امن من بود (اگه واقعا این حسا برای اون نبود ولی حداقل برای من اینطوری بود ). دیگه بغلم نمیکنه و باهام خدافظی نمیکنه دلم نمیگیره. دیگه نمیاد پیشم ناراحت نمیشم. دیگه خاطراتمون برام غریبست و ذره ای اهمیت نداره . اصن نه حسی دارم نه میشناسم اون لحظه هایی که همیشه آرزوشو داشتم . دیگه وقتی حالم خوب نیس منتظر نیستم بفهمه و کنارم باشه و سرمو بزارم روشونش. وقتی خوب نیس دیگه ازش نمیپرسم چرا ناراحتی .

من میگم چطور میشه به همچین آدمی اعتماد کرد و تکیه کرد و سعی میکنم ازش فاصله بگیرم و دیگه رامش نشم ولی هربار با یه بغل و چند تا حرف قشنگ همه چی باز عوض میشه و اون میشه بهترین آدم زندگیم . شاید تا حالا بیشتر از 20 بار این اتفاق افتاده . واقن نمیدونم کی قراره از بازی که خودمو انداختم توش نجات پیدا کنم



و در آخر

میخام از زمستون بگذرم بلکه بهارو ببینم