عاشق نویسندگی و هنرهای دستی - موسس و مدیر تولید عینک های چوبی دارین
انتخابی که فقط یک انتخاب است
انتخابی که فقط یک انتخاب است
صداهایی که دوباره خواهم شنید صداهایی گنگ و در هم خواهد بود که متناوباً دور و نزدیک میشوند. بخاری گیج تمام تنم را فرا می گیرد. صدای زنگ زده ای از پس تمام صداهای لابه لای بخار بیرون می آید. پلک هایم سنگین خواهد بود، آنقدر که زیر فشار خواب رفته باشد. ترس تمام تنم را همراه صدای زنگ زده فرا خواهد گرفت.
صدا برداری را دوست دارد و آن را به شیوه ای که دوست دارد انجام می دهد. با این تفاسیر کارش مورد استفاده ی خاصی ندارد؛ حتی بعضی از فرصتها را از او گرفته است. مثلاً یک بار که برای کار به اداره ی کار مراجعه کرد در اتاق انتظار در فاصله ای که باید منتظر میماند، چشم هایش را بست و به صداها گوش داد و متوجه اشاره ی منشی نشد نوبت مصاحبه اش را از دست داد و مأیوس از آن جا برگشت.
بیمار مورد نظر در اثر تصادف شدید با ماشین حواس و ادراک جسمی خود را از دست داده و دیگر قادر نخواهد بود که هیچ تجسمی از دنیایی که در آن زندگی کرده است داشته باشد. این یک مورد خاص است که خوشبختانه شما
در دوران گذراندن طرحتان با آن مواجه شده اید. تجربه ی با ارزشی که.....
تمام ذهنم درگیر شده بود و ادامه ی حرفهای استاد را نشنیدم دنبال استاد خواهم رفت و یک فرصت دیگر خواهم گرفت خواهش خواهم کرد که مراقبت ویژه و درمان بالینی بیمار را به من بسپارد. او خواهد خندید و سر تکان خواهد داد و من نخواهم فهمید چه منظوری دارد.
آن طوری که از نوشته هایش مشخص است صداها در اوایل برایش چندان معنای خاصی نداشته اند در همان صفحه ی اول نوشته بود: «صداها آنقدر عادی اند که وجودشان را حس نمیکند چند صفحه سفید است و در صفحه ی پنجم با خطی متفاوت نوشته بود چشمهایم را بستم. حالا که گوش میکنم بهتر می توانم ببینم.»
در بازگشت از اداره ی کار کنار خیابان به طور اتفاقی چیزی در چشم هایش می رود. چشمهایش را می بندد و می مالد و ناخودآگاه چند قدم جابجا میشود در همان تاریکی که چشم هایش را می مالد و رگه های قرمز رنگ روی پوست چشم می اندازد صدای عجیب و هولناکی میشنود و.....
یک توده ی سنگین زنگ خواهد زد. در یک نقطه جمع شده، باز می شود. پررنگ میشود دور میشود همه اش زنگ خواهد زد زنگ زنگ زنگ و بلند فریاد خواهد کشید سرم سرم زنگ می زند، زنگ...
خوشحال شدم. مورد من به هوش آمده بود و می توانستم کارم را شروع کنم از این که کسی دچار همچنین بیماری نادری شده است. خوشحال بودم. آنقدر که هیجانم را نتوانستم کنترل کنم وقتی به خودم آمدم و دور و برم را نگاه کردم دیدم کسی متوجه من نشده است. نفس راحتی کشیدم. این خوشحالی با سوگندنامه ای که به آن قسم خورده بودم مغایرت داشت. اگر متوجه خوشحالی من میشدند پروانه ی نظام پزشکی ام را باطل میکردند.
به او خواهم گفت: من پزشک شما هستم. راستی در دفترچه ی یادداشتتان چیزهایی در مورد صدا نوشته اید شاید به دردمان بخورد ولی قبل از هر چیزی میخواهم اسم شما را بدانم همان طور که تعجبش را به من خواهد فهماند. متوجه خواهم شد که اسمش را به یاد نمی آورد و من ادامه خواهم داد: اگر برای شما مشکلی ندارد شما را صدابردار صدا کنم و او خواهد پذیرفت. صدابردار خواهد گفت: نمی دانم چه مدت است ولی احساس میکنم در غباری از صداها هستم. مثل یک زنگ در پس تاریک سرم کم کم برای او توضیح خواهم داد که در بیمارستان بستری است و در حین جراحی متوجه شده اند که آن قسمت از مغز که مربوط به حواس است آسیب دیده و همچنین او دیگر اندام هایش را هم حس نخواهد کرد. شاید در کل به نوعی فلج شده است. او خودش خواهد فهمید که از دنیای گذشته اش از اشیاء هیچ تجسمی در حافظه اش باقی نمانده
است. او فقط میشنود و میتواند صحبت کند.
در خیابان با یک خودرو تصادف کرده بود.
صدابردار خواهد گفت نمیدانم ،خیابان خودرو یعنی چی و در آخرین لحظه هایی که به یاد می آورد صدای هولناکی شنیده است و این صدا
می توانست برای او فقط معنی تازه ای از تصادف باشد.
سعی خواهم کرد دوباره او را به میان دنیای گذشته اش ببرم و از طریق صداها با او ارتباط برقرار کنم با او که روی ویلچر نشسته است، کنار خیابان می ایستم و خواهم گفت این هم خیابان صدابردار گوشهایش را تیز خواهد کرد و خواهد گفت: خیلی صدا را کش میدهد صدا را کش میدهد، اصلاً صدا را کش نمی دهد و من میفهمم که این یعنی خیابان چراغ راهنمایی هم وقتی قرمز میشود نباید از خیابان عبور کرد صدابردار خواهد گفت: می توانم تصورش کنم کمی جا میخورم و میپرسم چطور؟ ادامه می دهد: وقتی صداهای توی خیابان یک جا میمانند و متورم میشوند یعنی چراغ راهنما خوشحال میشوم.
البته کار همیشه به این راحتی پیش نخواهد رفت پله ها دیوارها نگاه ها دوست داشتنها و خیلی چیزهای دیگر صدا نخواهند داشت. ولی تقلای صدابردار مرا متأثر خواهد کرد هر چند کاری از دستم بر نخواهد آمد. با این حال سعی خواهم کرد که من هم ادامه بدهم.
دکتر گاه گاهی بدون آن که دیگران متوجه شوند، چشم هایش را می بندد تا بتواند صدابردار را بیشتر درک کند بخصوص شبها که با همسرش میخوابد و چراغ ها کاملاً خاموش کسی او را نخواهد دید. او گوش خواهد داد تا بفهمد دوست داشتن چه صدایی میدهد صدای زنگی بود که صدابردار از ته سرش می شنید. تپشی آرام و متناوب که سرعت میگیرد صدای مالیده شدن دو جسم نرم روی هم صدای هن هن و دوباره صدای زنگ زندگی یی دور و و دوبار محو.
فردا نی را همراه خودم خواهم برد به بیمارستان که میرسم در اتاقش را باز میکنم زنگی که بالای در نصب شده است به صدا در می آید. صدابردار خواهد گفت: دکتر خوشتان آمد؟ به خانم پرستار گفتم این را قبل از آن که شما بیایید نصب کند از وقتی نصب شده توانسته ام از روی صدای همین زنگ بفهمم کدام پرستار در اتاق است میگویم خوشحالم واقعاً خوشحالم. و صدابردار خواهد گفت دکتر برای بودن باید خستگی یک زندگی را تحمل کرد. میگویم بعضی چیزها را ساخته اند که صدا بدهد مثل همین زنگ ولی تو شبیه چیزی هستی که همه چیز از درون تو به صدا میآید و شروع خواهم کرد به نواختن نی.
او را به قدم زدن دعوت خواهم کرد به او میگویم راه بیفتیم. می گوید: راه چیه آقای دکتر؟ میخندم و میگویم راه که بیفتیم خودت می فهمی چند قدم برخواهم داشت و او خواهد گفت: که فهمیده است و حتی دیوار را هم خواهد فهمید خواهد فهمید که وقتی دیگر صدای راه نیاید یعنی صدای قدم ها قطع شوند؛ همان سکوت آخر راه یعنی دیوار و او روزها بعد خواهد گفت که همراه پرستار به قدم زدن رفته است و انواع راه را برایم توضیح خواهد داد : راه تند داریم راه آرام داریم راه نا آرام و.... من به فکر فرو میروم و بقیه ی حرفهایش را نمیشنوم میخندد و پیداست که گفته است: حالا که من نمی توانم قدم بزنم نه راهی هست نه دیواری.
به زحمت بالای کوه میرسیم این هم کوه یک سنگ ریزه به طرف پایین پرتاب میکنم صدای کش داری از قل خوردن سنگ ریزه بلند میشود و با خنده میگوید این کوه بود؟! عادت میکنم هر روز او را با خود به بالای کوه ببرم. او گاهی کوه را میشنود و میفهمد و گاهی نمی شنود و کوه برایش وجود نخواهد داشت و اگر وجود هم داشته باشد بستگی به بزرگی و کوچکی سنگی دارد که اتفاقی از یک جای کوه به پایین سر میخورد صدا بردار فکر خواهد کرد هر روز به یک جای جدید می رود.
آن طور حرف خواهد زد که من هم گاهی شک میکنم. چشم هایم را خواهم مالید، آنقدر که بفهمم من درست میبینم یا او درست خواهد شنید. میخواهد بگوید: بعضی چیزها نه صدا دارند نه وجود دارند مثل دست و پا ولی نخواهد گفت.
در کوچه قدم میزنم او و ویلچرش مرا به دنبال خود می کشانند. باد در کوچه زوزه میکشد و در حالی که گیسوان پریشان صورت او را می پوشانند خواهد گفت: آقای دکتر میدانی این چیست؟ میگویم: صدای باد است که به در و دیوار کوچه میخورد خاک به پا میکند و زوزه می کشد. با عصبانیت می گوید آقای دکتر چرا شما همیشه میخواهید همه چیز را خلاصه کنید؟ بسته بندی کنید و بگویید تمام این باد است و این کوچه نه این چیز دیگریست. من تصورش را میشنوم تصوّر بیماریم را هم میشنوم باد در کوچه زوزه میکشد و من چشم هایم را باز هم مالیدم.... هر چند می ترسیدم ولی گاه گاهی دور از چشم دیگران بیرون از خانه هم چشم هایم را می بستم.
روی ویلچر در حیاط بزرگ بیمارستان کنار درخت تنومند وسط حیاط به او خواهم گفت که او درست میشنود و درست تصور میکند یا من درست می بینم روی پاهایش می ایستد و چشمهایش را باز میکند و قبل از آن که من تعجب کنم میگوید: مهم درست گفتن شما و درست شنیدن من نیست، مهم انتخاب کردن است دستش را برای دست دادن به طرف من دراز میکند «برای رسیدن به یک رؤیا باید واقعیت های تلخی را گذراند».
س از آن که از اداره ی کار بیرون آمده بود، کنار خیابان ایستاده چشمهایش را بسته و جلوی اوّلین ماشینی که به سرعت رد می شده پریده بود. از من تشکر کرده و گفته بود تمام این مدت شما به من کمک کردید تا من بشنوم.
ویلچر خالی را به طرف ساختمان بیمارستان میبرم.
.
.
.
سیروان صمیمی
من در داستانهایم
عینک های چوبی دارین
DARINART.ORG
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک داستان برای همه
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدون ترتيب
مطلبی دیگر از این انتشارات
قهرمان؟!